معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram

اینک زده‌ام بال تقاضا ز دو مصرع
تا مژده‌ی معراج دهم سعی بیان را

بر تربتم از نخل قدت جلوه فروبار
تا خاک کند نوبر از آن پای نشان را

"میرزا اسد الله غالب دهلوی"

نبینی برگِ رَز زَر گشت و گل کبریت احمر شد
کند پاییز گویی کیمیاگر باغبانان را

"میرزا اسد الله غالب دهلوی"

گفتی چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما

از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما

مقصود ما ز دهر هر‌آیینه نیستی‌ست
یارب که هیچ دوست مبادا به کام ما

غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
((ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما))

"میرزا اسدالله غالب دهلوی"

نقش‌ِ ما در خاطر یاران دُژَم صورت گرفت
بس که رو در هم کشید آیینه از تمثال‌ ما

ما همای گرم پروازیم فیض از ما مجوی
سایه همچون دود، بالا می‌رود از بال ما!

"میرزا اسد الله غالب دهلوی"
باغم عشق تو می سازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما

در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما

مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما

یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما

گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما

بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما

چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما


امیرخسرو دهلوی
شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا

من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا

نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره
ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا

پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم
وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا

اگر قضاست که میرم به عشق تو، آری
به کارهای قضا و قدر چه کار مرا

به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو، به کار دگر چه کار مرا

طلاق داده دل و عقل و هوش را، خسرو
به گشت کوی تو با این حشر چه کار مرا


امیرخسرو دهلوی
به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ای‌جان
که‌ درد و داغ هجران‌ تو خواب از من ربود ای‌ جان

زبهر دیدن رویت چو باشم بر سرکویت
خروش پاسبان تو به جان باید شنود ای جان

به باغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت
کنون آمد به‌ بر تخمم‌ کسی دیگر درود ای جان

مرا شادی رخسار تو باشد هرکجا باشم
چو رخسارت نبینم من ندانم شاد بود ای جان

همی آتش زنی بر جان من تا از تو بگریزم
مرا زین آتش سوزان بسوزی تار و پود ای جان


امیرمعزی
دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی
شادیی ‌کن ‌که مرا با غم و فریاد کنی

زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من
پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی

به‌تو ای طرفهٔ بغداد نه زان دادم دل
که تو از دیدهٔ من دجلهٔ بغداد کنی

بندهٔ روی چو ماهت نه از آن شرط شدم
که مرا بیهده بفروشی و آزاد کنی

بندهٔ روی توام عاشق بیداد توام
بنده‌تر گردم و عاشقتر اگر داد کنی


امیرمعزی
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست

از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست

مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست

من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست

آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست

روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست

تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست

نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست

گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست


اوحدی
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست

از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست

پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست

ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم
گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست

گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطل‌گران، اندیشه نیست

ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست

پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمی‌دزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست

از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست

اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست


اوحدی
در فسونِ نَفْس کم شو غِرّه‌ای
کآفتابِ حقّ نپوشد ذرّه‌ای

هست ذرّاتِ خواطر وَ افتکار
پیشِ خورشیدِ حقایق آشکار

اینق
در فریب نَفْس امّاره را مخور ، زیرا خورشید عدل الهی حتّی ذرّه‌ای را نمی‌پوشاند . یعنی هیچ عملی ولو کوچک از نظر عدل الهی مخفی نمی‌ماند . همین‌طور ذرّات خواطر و اندیشه‌ها در برابر خورشید حقایق کاملاً ظاهر و پیداست . همان‌طور که ذرّات و موجودات جسمانی در مقابل نور خورشید هویدا می‌شوند ، نیّات قلبی و افکار و اندیشه‌های نهانی ما در مقابل خورشید حضرت حقّ کاملاً آشکار است . پس احوال و اعمال خود را بر میزان حقیقت قرار بده و بی‌راهه مرو .

مثنوی دفتر ششم
کریم زمانی

چنانکه در آیه‌ی ۴۹ سوره‌ی کهف آمده‌است :

وَ وُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَٰذَا الْكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا

و
نامه ها پيش آرند و گنهكاران را از مندرجات آن هراسان بينى و گويند: اى واى بر ما اين نامه چيست كه گناه كوچک و بزرگى نگذاشته مگر آن را به شمار آورده و هر چه كرده‌اند حاضر يابند كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمى‌كند .

مشفق كسى را گويند كه نسبت به مشفق‌عليه محبت و علاقه دارد، و از آثار سوء عملش نسبت به جانش مى‌ترسد، و اين محبت آميخته با ترس اشفاق است . كلمه (ويل ) به معناى هلاكت است، و - به طورى كه گفته شده - اينكه در هنگام مصيبت (ويل ) را (يا ويلاه ) ندا مى كنند و یا گويند : يا ويلتاه .
مقصود از كتاب، كتاب اعمال است، و يا كتابى است كه اعمال در آن است.
و اگر از آنان به (مجرم ) تعبير كرده براى اشاره به علت حكم است، و اينكه اشفاقشان از آن حالى كه به خود گرفته‌اند به خاطر اين است كه مجرم بودند. پس اين حال و روزگار مخصوص به آنان نيست، هر كس در هر زمانى مجرم باشد هر چند كه مشرک نباشد چنين روزگارى خواهد داشت.
هيچ گناه كوچكى را به خاطر اينكه كوچک است، و مهم نيست، از قلم نينداخته، و هيچ گناه بزرگى را به خاطر اينكه واضح است و همه مى دانند فروگذار نكرده‌است. و چون مقام، مقام تعجب است مناسب اين است كه از كوچكتر شروع شود. بنابراين، از آن برمى آيد كه آنچه را حاضر نزد خود مى يابند خود اعمال است، كه هر يک به صورت مناسب خود مجسم مى‌شود نه كتاب اعمال و نوشته شده آنها . ظلم نكردن بنا بر تجسم اعمال روشنتر است، زيرا وقتى پاداش انسان خود كرده‌هاى او باشد و احدى در آن دخالت نداشته باشد ديگر ظلم معنا ندارد .

تفسیر المیزان
علامه طباطبائی

#قرآن_در_مثنوی
.
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنج است غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

#مولانا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا


#مولانا
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

#حافظ
این چه دامی است که از سنبل مشکین داری
که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش
این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من
دست رنگین و کف پای نگارین داری

عرقت خوشهٔ پروین و رخت خرمن ماه
وه که بر خرمن مه خوشهٔ پروین داری

همه صاحب نظران بر سر راهت جمعند
خیز و بخرام اگر قصد دل و دین داری

به چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجب
گر خط و عارض خود سبزه و نسرین داری

من اگر سنگ تو بر سینه زنم عیب مکن
زان که در سینهٔ سیمین دل سنگین داری

از شکرپاشی کلک تو فروغی پیداست
که به خاطر هوس آن لب شیرین داری

#فروغی_بسطامی
غم غریبی و اندوه بی‌کران ما را
چنان گداخت که گویی نماند جان ما را

چنان ضعیف شدیم از مشقّت هجران
که هست زندگی خویشتن گران ما را

#ادهم_قزوینی

تذکرهٔ ریاض‌الشّعراء، تألیف علیقلی واله داغستانی

دام ِ طلب را علی الدوام نهاده دار

بُود که روزی مرغ عشق در دامت افتد




#عین_القضات_همدانی
شاهی‌ست که تو هرچه بپوشی داند
بی‍کام و زبان، گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند.

#رباعی_مولانا
شب من نشان مویت
سحرم نشان رویت
قمر از فلک در افتد
چو نقاب بر گشایی

#مولانــــا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روز آن است
که خوبان همه
در رقص آیند

#مولانــــا
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

#غزل_مولانا