جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
#عبید_زاکانی
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
#عبید_زاکانی
امشب باغزلی ازحضرت حافظ
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار میکشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طره دلدار میکشی
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار میکشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طره دلدار میکشی
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
#حافظ
این حکایتها که از طوفان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
#حافظ
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#سعدی
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#سعدی
زهي بزم خداوندي زهي مي هاي شاهانه
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت،که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ،ببرندبازخوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهَست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بیتو
توگمان مبر که سعدی،به تو برگزید یاری
به سرت که نیست اورا، سر هیچ یار بیتو
#سعدی
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت،که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ،ببرندبازخوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهَست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بیتو
توگمان مبر که سعدی،به تو برگزید یاری
به سرت که نیست اورا، سر هیچ یار بیتو
#سعدی
آتشی در دل است و جان سوزد
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش در این میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان آرم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملهٔ جهان سوزد
شاه نعمتالله ولی
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش در این میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان آرم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملهٔ جهان سوزد
شاه نعمتالله ولی
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
#مولانا
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
#مولانا
اگر عشق نمیبود
علفهای بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده، چکاوک
چنین پرده عشاق، طربناک، نمیزد
اگر عشق نمیبود
اگر عشق نمیبود.
محمدرضا شفیعی کدکنی
علفهای بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده، چکاوک
چنین پرده عشاق، طربناک، نمیزد
اگر عشق نمیبود
اگر عشق نمیبود.
محمدرضا شفیعی کدکنی
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
شاه نعمتالله ولی
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
شاه نعمتالله ولی
چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
عراقی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
عراقی
میجویمت به نام و نشانی که نیستی
دیرآشنای من ، تو همانی، که نیستی
نزدیکتر ز تو به توام این عجب که تو
دور از منی و خویش ندانی که نیستی
میجویمت به باغ خیال و گمان و وهم
در کوچههای دل، به گمانی که نیستی
شبگرد کوچههای خیالم، به جستجو
آیم به آن محل و نشانی، که نیستی
طبع غزل سرایی من، لال میشود
در بین واژهها و بیانی، که نیستی
سرشارم از خیال سرودن، اگرچه باز
تو باعث همین هیجانی، که نیستی
احوال من نپرس، که اقرار میکنم
حالم بد است، مثل زمانی که نیستی
قیصر امینپور
دیرآشنای من ، تو همانی، که نیستی
نزدیکتر ز تو به توام این عجب که تو
دور از منی و خویش ندانی که نیستی
میجویمت به باغ خیال و گمان و وهم
در کوچههای دل، به گمانی که نیستی
شبگرد کوچههای خیالم، به جستجو
آیم به آن محل و نشانی، که نیستی
طبع غزل سرایی من، لال میشود
در بین واژهها و بیانی، که نیستی
سرشارم از خیال سرودن، اگرچه باز
تو باعث همین هیجانی، که نیستی
احوال من نپرس، که اقرار میکنم
حالم بد است، مثل زمانی که نیستی
قیصر امینپور
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو، جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار میزند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش در کنار تو پایان شوم به شوق
طارق خراسانی
دردت بغل گرفته پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو، جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار میزند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش در کنار تو پایان شوم به شوق
طارق خراسانی
دلم نمیکشد از کوی او بجای دگر
سرم نمیطلبد سایهی همای دگر
هوای آن چمنم بس موافق افتادست
کجا روم که نمیسازدم هوای دگر
به خاک پای تو چشم امیدها دارم
مباد قسمت این دیده توتیای دگر
بجز تو گر سر همت به کس فرو آرم
چنان بود که شوم بندهی خدای دگر
نوای تو درد منست چون «طالب»
مباد بلبل نطق مرا نوای دگر ...
طالب آملی
سرم نمیطلبد سایهی همای دگر
هوای آن چمنم بس موافق افتادست
کجا روم که نمیسازدم هوای دگر
به خاک پای تو چشم امیدها دارم
مباد قسمت این دیده توتیای دگر
بجز تو گر سر همت به کس فرو آرم
چنان بود که شوم بندهی خدای دگر
نوای تو درد منست چون «طالب»
مباد بلبل نطق مرا نوای دگر ...
طالب آملی
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
عبید زاکانی
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
عبید زاکانی
"دعوت دوست"
بشنو ای محبوب
که مقصود آفرينش تویی
نقطه مرکز و محيط کائنات تویی
آن مشيت و فرمان که بين آسمان و زمين در حرکت است تویی" بسيط" و "مرکب" تویی
من "ادراک" را در تو آفريدم
تا "آيينه ی ديدار" من باشد
اگر مرا ادراک کنی
خود را نيز در خواهی يافت
اما اگر در سودای خود باشی
طمع مدار که هرگز با
ادراک نفس خود ، مرا ادراک کنی
تو به "چشم من" توانی ديد،
(مرا و خود را) و به "چشم خود" نخواهی ديد ،
(مرا و خود را...)
#محي_الدين_عربي
شب بر عزیزان خوش
بشنو ای محبوب
که مقصود آفرينش تویی
نقطه مرکز و محيط کائنات تویی
آن مشيت و فرمان که بين آسمان و زمين در حرکت است تویی" بسيط" و "مرکب" تویی
من "ادراک" را در تو آفريدم
تا "آيينه ی ديدار" من باشد
اگر مرا ادراک کنی
خود را نيز در خواهی يافت
اما اگر در سودای خود باشی
طمع مدار که هرگز با
ادراک نفس خود ، مرا ادراک کنی
تو به "چشم من" توانی ديد،
(مرا و خود را) و به "چشم خود" نخواهی ديد ،
(مرا و خود را...)
#محي_الدين_عربي
شب بر عزیزان خوش