یک کارگر ماهر و پرکار
یا یک دانشمند قابل و پر تلاش، فرقی نمیکند،
هر کدام زمانی برازندگی و ارزش واقعی خود را نشان میدهد
که به هنر خود بنازد و از کار خویش احساس سربلندی کند
و با بسندگی و خشنودی بر زندگی خود نگرد.
هیچ چیز بدتر و تاسف برانگیزتر از آن نیست
که کفاش یا آموزگاری با چهرهای رنجنما بخواهد بفهماند
که برای کاری بهتر زاییده شده است...!
اراده معطوف به قدرت | #فردریش_نیچه
یا یک دانشمند قابل و پر تلاش، فرقی نمیکند،
هر کدام زمانی برازندگی و ارزش واقعی خود را نشان میدهد
که به هنر خود بنازد و از کار خویش احساس سربلندی کند
و با بسندگی و خشنودی بر زندگی خود نگرد.
هیچ چیز بدتر و تاسف برانگیزتر از آن نیست
که کفاش یا آموزگاری با چهرهای رنجنما بخواهد بفهماند
که برای کاری بهتر زاییده شده است...!
اراده معطوف به قدرت | #فردریش_نیچه
در عالم گل گنج نهانی مائیم
دارندهٔ ملک جاودانی مائیم
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
#حضرت_مولانا
دارندهٔ ملک جاودانی مائیم
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
#حضرت_مولانا
☕️قطعهای از کتاب
شادی از درون برمیخیزد. و آن حالتی است که ذهن ما ایجادش کرده است. گرچه موضوعات و شرایط بیرونی میتوانند علت احساس شادی ما گردند، اما موضوعات و شرایط، خودشان مسبب شادی ما نیستند.
شیوهای که ما دربارهی آن موضوعات و شرایط احساس میکنیم _چیزی که ذهن ما درباره آنها میاندیشد_ علت شادی ماست.
شیوهای که شما به چیزها نگاه میکنید و روشی که به آنها میچسبید حالت خرسندی یا ناخرسندی شما را تعیین میکند نه خود چیزها.
📕#هنر_شادمانی
✍#کریس_پرنتیس
شادی از درون برمیخیزد. و آن حالتی است که ذهن ما ایجادش کرده است. گرچه موضوعات و شرایط بیرونی میتوانند علت احساس شادی ما گردند، اما موضوعات و شرایط، خودشان مسبب شادی ما نیستند.
شیوهای که ما دربارهی آن موضوعات و شرایط احساس میکنیم _چیزی که ذهن ما درباره آنها میاندیشد_ علت شادی ماست.
شیوهای که شما به چیزها نگاه میکنید و روشی که به آنها میچسبید حالت خرسندی یا ناخرسندی شما را تعیین میکند نه خود چیزها.
📕#هنر_شادمانی
✍#کریس_پرنتیس
زندگی بازگشت اندیشهها، گفتارها، کردارهای ماست
که دیر یا زود به ما باز میگردد.
تنها کسی که باید دگرگون شود خودتان هستید؛
خودتان که دگرگون شوید
همهی اوضاع و شرایط پیرامونتان نیز دگرگون میشود.
👤 فلورانس اسکاول شین
که دیر یا زود به ما باز میگردد.
تنها کسی که باید دگرگون شود خودتان هستید؛
خودتان که دگرگون شوید
همهی اوضاع و شرایط پیرامونتان نیز دگرگون میشود.
👤 فلورانس اسکاول شین
#برشی_از_کتاب
یکی از مهمترین چیزهایی که در این سالها یاد گرفتم
اینه که وقتی خوشبختی رو پیدا کردی،
سوال پیچش نکن
#چارلز_بوکوفسکی
📚 عامهپسند
#برشی_از_کتاب
یکی از مهمترین چیزهایی که در این سالها یاد گرفتم
اینه که وقتی خوشبختی رو پیدا کردی،
سوال پیچش نکن
#چارلز_بوکوفسکی
📚 عامهپسند
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ...
ملک الشعرای بهار
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ...
ملک الشعرای بهار
Tesnif Zolfaye Ghejeri
Mohammad Reza Shajarian
زلفای قجری ر درهم و بشکسته مکن واز
• تصنیف : زلفای قجری
• آواز : استاد شجریان
• آهنگساز : استاد مشکاتیان
• آلبوم : خراسانیات
• تصنیف : زلفای قجری
• آواز : استاد شجریان
• آهنگساز : استاد مشکاتیان
• آلبوم : خراسانیات
باز گو ، ای به کنار دگری خفته من
چه کند با غم تو این دل آشفته من ؟
وه که امروز پراکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه نشکفته من
آفتاب نگه گرم ترا می جوید
این دل سردتر از برف فروخفته من ..
یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسفته من
شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی است که سر میکشد از گفته من
چه کنم ؟دل به که بندم ؟به کجا روی کنم ؟
بازگو ، ای به کنار دگری خفته ی من ...
سیمین بهبهانی
چه کند با غم تو این دل آشفته من ؟
وه که امروز پراکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه نشکفته من
آفتاب نگه گرم ترا می جوید
این دل سردتر از برف فروخفته من ..
یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسفته من
شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی است که سر میکشد از گفته من
چه کنم ؟دل به که بندم ؟به کجا روی کنم ؟
بازگو ، ای به کنار دگری خفته ی من ...
سیمین بهبهانی
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
#عطار_نیشابوری
#منطق_الطیر
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
#عطار_نیشابوری
#منطق_الطیر
.
این قانون کلی طبیعت بشر است؛
انسان از کسانی که با او به درستی رفتار می کنند ، متنفر است و در عوض به دنبال کسانی است که هیچ اهمیتی به او نمی دهند ...
#توکودیدس (مورخ یونانی)
این قانون کلی طبیعت بشر است؛
انسان از کسانی که با او به درستی رفتار می کنند ، متنفر است و در عوض به دنبال کسانی است که هیچ اهمیتی به او نمی دهند ...
#توکودیدس (مورخ یونانی)
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
#صائب_تبریزی
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
#صائب_تبریزی
بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
#امیرخسرو_دهلوی
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
#امیرخسرو_دهلوی
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
#حافظ
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
#حافظ
یک بار است زندگانی. یک بار.
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار.. یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است، در هر فصل...
تو چه می پنداری، ستار، تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر...
#محمود_دولت_آبادی
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار.. یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است، در هر فصل...
تو چه می پنداری، ستار، تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر...
#محمود_دولت_آبادی
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدامِ ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثهای که تجریه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شدهاست. پرودگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد زیرا اثری که انسان نام دارد در پیِ کمال است.
ملت عشق
#الیف_شافاک
ملت عشق
#الیف_شافاک
آن خدایِ عالِمُ السِّــــرّ الخَفـــی
کآفـــرید از خاک، آدم را صفـی
در سه گز قالَب که دادش، وانمود
هرچـــه در الــواح و در ارواح بود
تا ابــــد هرچه بود او، پیش پیش
درس کرد از علَّمَ الاَسْماءِ خویـش
تا مَلّک بی خود شد از تدریسِ او
قُـدسِ دیگر یافت از تقـــدیسِ او
آن گشادیشان کــز آدم رو نمود
در گشـــاد آسمـــانهاشــان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفــت آسـمان
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول_ص_۱۱۹
#راز_خلقت_انسان
با انعکاسِ عکس و وجه خدا بر آیینهٔ بلند بالای قامتِ صافی آدمی، آنچنان نور و شکوهی از تلألوءِ اسماء و انوار الهی در عوالم تافتن گرفت که فرشتگان و آسمانیان بیخود و مست شدند.
آنچنان مستغرق آن تابشات و انوار قدسی تابیده از آیینهٔ انسان شدند که پیش از آن در همهٔ هفت آسمان بی سابقه بود و هیچ ندیده بودند و آنجا بود که فرمان به سجده بر آدم رسید و اهل آسمان به راز مکنون انسان آگاه شدند.
اشاره است به آیهٔ ۳۱ سوره بقره:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
کآفـــرید از خاک، آدم را صفـی
در سه گز قالَب که دادش، وانمود
هرچـــه در الــواح و در ارواح بود
تا ابــــد هرچه بود او، پیش پیش
درس کرد از علَّمَ الاَسْماءِ خویـش
تا مَلّک بی خود شد از تدریسِ او
قُـدسِ دیگر یافت از تقـــدیسِ او
آن گشادیشان کــز آدم رو نمود
در گشـــاد آسمـــانهاشــان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفــت آسـمان
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول_ص_۱۱۹
#راز_خلقت_انسان
با انعکاسِ عکس و وجه خدا بر آیینهٔ بلند بالای قامتِ صافی آدمی، آنچنان نور و شکوهی از تلألوءِ اسماء و انوار الهی در عوالم تافتن گرفت که فرشتگان و آسمانیان بیخود و مست شدند.
آنچنان مستغرق آن تابشات و انوار قدسی تابیده از آیینهٔ انسان شدند که پیش از آن در همهٔ هفت آسمان بی سابقه بود و هیچ ندیده بودند و آنجا بود که فرمان به سجده بر آدم رسید و اهل آسمان به راز مکنون انسان آگاه شدند.
اشاره است به آیهٔ ۳۱ سوره بقره:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی