معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
«مولانا» بر این عقیده بوده است که تاثیر نغمات و اصوات موزون بر روان آدمی از آن روست که نغمات آسمانی و ملکوتی جهان پیشین را در ما می انگیزد چرا که به اعتقاد مولانا، روح آدمی پیش از آنکه به جهان فرودین هبوط کند، در عالم لطیف الهی سیر می کرده و نغمات آسمانی را می شنیده است.
بنابراین موسیقی زمینی، تذکار و یادآور موسیقی آسمانی است:

لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان، خیال آن خطاب

ناله سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل



مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت، آن لحن ها بشنوده‌ایم

گرچه برما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
جوانمردا نبینی که «یحشر الناس يوم القيامة على نیاتهم» باشد که ناکردن او بِه از کردن دیگران بُوَد در ثواب.
بسیار کس انواع طاعت و خيرات می کنند و از آنجا که حقیقت است نمی کنند «و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا» و بسیار کس بُوَد که هیچ عمل نکند از آنجا که بطریق است اما او یك نَفَس خالی ننشیند از ذکر و فکر.
یوم التغابن وادید آید که تو را نماز فراکردن چه آورد، و منصور را از نماز کردن چه واداشت.
«یحشر الناس على نياتهم» اعتبار نه به عمل است که به دل است.
بس کس در خانه خفته است و او را ثواب مجاهدان می نویسند، و بس کس که در قتال کفار کشته شود و او را از آن هیچ نصیب کفار کشته نبْوَد که «أكثر شهداء أمتی أصحاب الفراش، و رب قتیل بين الصفين والله أعلم بنيته».


📕 نامه‌های #عین_القضات_همدانی
جلد اول
به غير عشق آواز دهل بود

هر آوازی که در عالم شنيدم


#مولانا
*

اصلاحیه

حکایت مولانا و میهمانش شمس تبریزی و سرودن شعر دنیا همه هیچ*

می‌گویند روزی مولانا شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد.

شمس به خانه‌ی جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟

مولانا حیرت‌زده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!

شمس: حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

مولانا: در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

شمس: به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

مولانا: با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت!

شمس: پس خودت برو و شراب خریداری کن.

مولانا: در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله‌ی نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم.؟!

شمس: اگر به من ارادت داری باید وسیله‌ی راحتی مرا هم فراهم کنی.
چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم، و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله‌ی نصاری‌نشین راه می‌افتد.

تا قبل از ورود او به محله‌ی مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد، اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.

هنوز از محله‌ی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند، لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه‌روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله‌ی نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است!

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!

مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می‌برد!

سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت، و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند، و به‌ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند، یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده است، درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش برسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی‌حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟
این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.

رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه‌ی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید، و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آن‌گاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟!

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست!
تو فکر می‌کردی که احترامِ یک مشت عوام برای تو سرمایه‌ای‌ست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه‌ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می‌رساندند!

سرمایه‌ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت!
پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه ماند باقی

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

*********

جعلی⛔️⛔️⛔️⛔️

سراینده امیر ناصر خزایی
من اگر مرد بودم؛ دست زنی را می‌گرفتم، پا به پایش فصل‌ها را قدم می‌زدم و برایش از عشق و دلدادگی می‌گفتم تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!
شما زن‌ها را نمی‌شناسید زن‌ها ترسواند، زن‌ها از همه چیز می‌ترسند! از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن...
کافیست فقط حریم بازوان‌تان راست بگوید. کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید...
عشق ورزیدن و عاشق کردن، هنر مردانه‌ایست. وقتی زن‌ها شروع می‌کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می‌خورد!

#سیمین_بهبهانی
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا
می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا

گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال
در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا

پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان می دید اگر دست نگارین مرا

می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر
بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا

بعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیات
گر کنند از خشت خم احباب بالین مرا

گر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت می دهد آهوی مشکین مرا

کرد تحسین رسایی های فهم خویشتن
آن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا


#صائب_تبریزی
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

#حافظ
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش

اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش

برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش

روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش

از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش

درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش

نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش

با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش


#فروغی_بسطامی
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو.
ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟
گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.

ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.


سرزد سهیل، زهره‌جَبینا! شتاب کن
پروین بگیر و تعبیه‌ی آفتاب کن

زآن پیش‌تر که دهر شود زَاشْکِ ما خراب
ما را ز دورِ نرگس چشمت خراب کن

گاه آبرو بریز و گَهی اشکِ دیده‌ام
هردَم به شیوه‌ای سر من زیر آب کن

در کاروان عمر، مجال درنگ نیست
ای رهنورد شوق! به رفتن شتاب کن

در قُلزُمی که کشتی ما چارموجه است
افلاک را تصوّر چندین حباب کن

«آتش!» علاج درد نداری، ز غم بسوز
وز آهِ گرم خود، جگر سنگ آب کن...


آتش اصفهانی




آنکه باشد جای بر چشم مَنَش چون مردمک
دیده‌ی اندیشه محروم است از رخسار او

لاله‌ها شد داغدار و غنچه‌ها شد تنگدل
بس که خون خوردند از محرومیِ گلزار او

پرتو از خورشید، پیوند علایق بُگسلد
جای خود گر واکند در سایه‌ی دیوار او

هر کجا لیلی‌ست، گردن کرده طوقِ بندگی
بس که می‌باشند از جان عاشق دیدار او

دل ز بیداران رباید، عقل و دین از خفتگان
قصد شبگردی کند گر طُرّه‌ی طَرّار او

تا که بخشم چون مسیحا هر مریضی را شفا
چشم دارم یک نگاه از نرگس بیمار او

اجتماع مشتری حدّی‌ست کز سوراخ طاق
می‌کند خورشید سِیر گرمیِ بازار او

گر که «آتش» شورِ آن شکّردهن در سر نداشت
اینقدَر شیرین نمی‌شد در مذاق اشعار او...


آتش اصفهانی





گیرم از گریه مرا غم ز دل آید بیرون
چیست تدبیر که پایم ز گِل آید بیرون؟

غافل از آهِ ضعیفانِ ستم‌دیده مشو
خاصه آن آه که از سوز دل آید بیرون...


آتش اصفهانی


روی کار دیگران و پشت کار من یکی‌ست
روز و شب در دیدهٔ شب‌زنده‌دار من یکی‌ست

سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی‌قرار من یکی‌ست

#صائب_تبریزی
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن

گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن

#شمس_مغربی
آن کس که بهشت را می جوید تا روحِ خویش را رهایی بخشد؛
شاید که چندگاهی در راه استوار مانَد، اما به مقصد نخواهد رسید.

اما آن کس که عاشق است، شاید که از راه دور افتد،
اما همان نیّتِ پاکِ عشق،
او را به حلقه پاکان خواهد رساند.
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی

قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئی

بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه می آئی

گی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی

تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی

بیا اقبال جامی از خمستان خودی در کش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی


#اقبال لاهوری
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یادکنید

عندلیبان‌!گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید

هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزادکنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر وبران شدن خانهٔ صیادکنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید
گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محالست که آباد کنید

کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید

غ ش/۶۵
#ملک الشعرای بهار
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال

در یکی گفته بکش باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار

که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش

در یکی گفته که آنچت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق


#مولانا
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن

بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن

نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن

ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن


#اوحدی