معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چون روز وصال یار ما نیست پدید
اندک اندک ز عشق باید ببرید

میگفت دلم که این محالست محال
سر پیش فکنده زیر لب میخندید


#مولانا
اندر مرض عشق

بجز عشق دوا نیست"



حضرت مولانا
☆☆☆

گروه شمس
استاد کیخسرو پورناظری
آواز : فرشاد جمالی ، نجمه تجدد
کنسرت کاخ سعد آباد
به مناسبت سال جهانی بزرگداشت #مولانا
سخنم خُورِ فرشته‌ست
من اگر سخن نگویم

مَلَکِ گرسنه گوید
که بگو خمش چرایی؟


#مولانا
#شرح_بیت

جسم خاك از عشق، بر افلاك شد          
كوه، در رقــص آمد و چالاك شد

#مولانا

جسم خاكی بر اثر عشق الهی بر افلاك و آسمانها پر میکشد و كوه به رقص و حرکت درآمد.

مصراع اول به موضوع معراج پيامبر (ص) و عروج عيسی (ع) و ادريس (ع) اشاره دارد.
و مصرع دوم به درخواست حضرت موسی از خداوند برای ظهور در کوه طور معطوف است. در این ماجرا کوه طور به علت عدم توان، در پذیرش جلوه ی حق به لرزه در میآید و میشکافد.
🔹♦️🔹#مثنوی‌ با چه‌ کلمه‌ای‌ شروع‌ می‌شود.
می‌خواهم‌ یک‌ مقایسه‌ای‌ بکنم‌ و بعد ادامه‌ بدهم‌ .
با کلمه‌بشنو شروع‌ می‌شود.
قرآن‌ با چه‌ کلمه‌ای‌ شروع‌ می‌شود، با کلمه
‌ اقرأ:
بخوان‌،
بگو.
#مولاناشأنش‌ این‌ نبود که‌ بگوید بگو! به‌ آن‌ درجه‌ نرسیده‌ بود،
خاموشی‌ را تلقین‌ می‌کرد،
حرف‌ نزن،
‌بشنو،
گوش‌دار
تا برای‌ تو بگویم‌ آنچه‌ نامد در زبان‌ و در بیان
‌ دم‌ مزن‌ تا بشنوی‌ از دم‌ زنان‌

آشنا بگذار در کشتی‌ نوح

‌ دم‌ مزن‌ تا دم‌ زند بهر تو روح

‌ از بشنو آغاز می‌کرد. #مولانا البتّه‌ گوش‌ کرد، بعدها گفت‌ که‌:
تا که‌ قرنی‌ بعد ما آبی‌ رسد

هین‌ بگو که‌ ناطقه‌ جو می‌کند

لیک‌ گفت‌ سالکان‌ یاری‌ بود

گر چه‌ هر قرنی‌ سخن‌ آری‌ بود

بعدها این‌ را گفت‌ امّا از بشنو شروع‌ کرد، از بگو شروع‌ نکرد. از انصتوا را گوش‌ کن‌ خاموش‌ باش‌

چون‌ زبان‌ حق‌ نکشتی‌ گوش‌ باش‌.

از اینجا آغاز کرد، درس‌ سکوت‌، درس‌ خاموشی‌، هنر شنیدن‌ را به‌ ما یاد داد.

دکتر عبدالکریم #سروش
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه تر

ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی خبر

ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر

ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر

در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر

ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در

هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر

کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر

ای عشق چست معتمد مستی سلامت می کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر

چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر

مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای زِ خیال‌هایِ تو
گشته خیال، عاشقان
خَیلِ خیال این بُوَد
تا چه بُوَد جَمالِ تو؟

وصل کُنی درخت را
حالَتِ او بَدَل شود
چون نشود مَها بَدَلْ
جان و دل از وصالِ تو؟


مولانا
منشین با دو سه ابله
که بمانی ز چنین ره

تو ز مردان خدا جو
صفت جان و جهان را


#مولانای_جان
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
استاد تو در نقش تو حیران بودی

داغ مهرت اگر نه در جان بودی
در عشق تو جان بدادن آسان بودی

#مولانای_جان 🌹
به قَدَم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم

#حضرت_مولانا
سماعگر: #صوفی_مولانا

من به دنبال ویرانه‌ها می‌روم. آنجا که کسی چراغی روشن نکرده است. آنجا که خانه‌ای نیست. بی‌صاحب است.
من مانند آفتاب پا به آن ویرانه‌ها می‌گذارم. آنها را آباد می‌کنم. معمور می‌کنم و نقش ما در این جهان این است که دست بگیریم از آنها که افتاده اند. از آنها که در مانده اند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر ذرّه‌یی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرّه‌یی نداری آهنگِ زندگانی

آن‌ها که اهلِ صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگِ زندگانی

#مولانا

۸ مهر
روز بزرگداشت شاعر و عارف نامی ایران زمین
#مولانا (جلال الدین محمد ) مبارک و خجسته باد❤️

#مولانا ماه و خورشید است در ادبیات فارسی و تاریخ عرفان و آگاهی بشر. مولوی مثنوی‌ها ساخت از ناگفته‌ها اما در نهایت می‌گوید: «من ز بسیاری گفتارم خمش...
چرا که نرسد صدای سروش به گوش نامحرم...»

یاد و نامش جاوید باد🦋❤️
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد

بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد

زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد

کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کو را المی باشد

#حضرت_سعدی
معرفی عارفان
20101119155232_چشم‌اندازهاي_اسطوره.pdf
ترجمان دل صاحب‌نظران خاموشی است

حجت ناطق کامل‌هنران خاموشی است

#صائب_تبریزی
 .
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار 

 باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر   

#مولانا
اگر خوانی درونم بندهٔ این خاندان باشم
وگر رانی برونم چون سگ بر آستان باشم

ندانم بندهٔ روی تو باشم یا سگ کویت
به هر نوعی که می‌خواهی بگو تا آن چنان باشم

چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم

چو از شوق تو یک دم خواب از چشمانم نمی‌آید
اجازت ده که شب‌ها گرد کویت پاسبان باشم

غم هجر تو دارم یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید من زمانی شادمان باشم

قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پای در رکاب ای عمر تا من در عنان باشم

مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم

#هلالی_جغتایی
ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت
ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت

وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر
تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت

گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی
آواره دلی دارم در حلقه گیسویت

مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این
رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت

شبها همه کس خفته جز من که به بیداری
افسانه دل گویم در پیش سگ کویت

گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی
زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت

بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره
بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت

جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم
فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت

پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم
بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت

سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو
آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت


#امیرخسرو_دهلوی
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم

گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش
آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم

اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالم‌گیرم

از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم

بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم

نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بی‌تاثیرم

گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
می‌توان سوز مرا یافتن از تقریرم

چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم

#فروغی_بسطامی
نیست ممکن پخته کس زین خاکدان آید برون
از تنور سرد هیهات است نان آید برون

جسم سوزان مرا خاک از دهن بیرون فکند
چون هما از عهده این استخوان آید برون؟

هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
خود به خود آیینه از آیینه دان آید برون

ای که می خندی چو گل بر سینه صد چاک من
باش تا آن شاخ گل دامن کشان آید برون

تازه خواهد شد ز خجلت زخم دیرین ساله اش
گر به دعوی ماه با آن دلستان آید برون

شاخ گل بی تاب چون دست زلیخا می شود
یوسف ما چون ز طرف بوستان آید برون

تا دل از زلفش برآمد روی آسایش ندید
وای بر مرغی که شب از آشیان آید برون

راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تیر
چون به عزم صید، آن ابرو کمان آید برون

لاف عشق بوالهوس ظاهر شد از آه دروغ
تیر کج رسوا شود چون از کمان آید برون

بی تأمل هر که دست از آستین بیرون کند
زردرو از باغ صائب چون خزان آید برون


#صائب_تبریزی
تا به در میکده جا کرده‌ام
توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام

خرقهٔ تقوی به می افکنده‌ام
جامهٔ پرهیز قبا کرده‌ام

خواجگی از پیر مغان دیده‌ام
بندگی اهل صفا کرده‌ام

کام خود از مغبچگان جسته‌ام
درد دل از باده دوا کرده‌ام

یک دو قدح می به کف آورده‌ام
رفع غم و دفع بلا کرده‌ام

چشم طمع از همه سو بسته‌ام
قطع امید از همه جا کرده‌ام

رخش سعادت به فلک رانده‌ام
روی تحکم به قضا کرده‌ام

از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کرده‌ام

از زره زلف گره‌گیر دوست
عقده ز کار همه وا کرده‌ام

همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کرده‌ام

دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کرده‌ام

#فروغی_بسطامی
ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد
چارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را
تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا
مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت
حلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار
نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست
سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست
کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد

#فروغی_بسطامی