عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشقبشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
#مولانا
.
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشقبشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
#مولانا
.
من دوست میدارم جفا کز دستِ جانان میبَرم
طاقت نمیـدارم ولــی افتان و خیزان میبَرم
از دستِ او جان میبَرم تا افکنــم در پـای او
تا تو نپنداری که من از دستِ او جان میبَرم
#سعدی
طاقت نمیـدارم ولــی افتان و خیزان میبَرم
از دستِ او جان میبَرم تا افکنــم در پـای او
تا تو نپنداری که من از دستِ او جان میبَرم
#سعدی
امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اکبرست
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست
#مولانا
امروز روز طالع خورشید اکبرست
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست
#مولانا
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره بر افروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
زانچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
#نیما_یوشیج
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره بر افروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
زانچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
#نیما_یوشیج
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت، جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
#محتشم_کاشانی
من از کمال محبت، جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
#محتشم_کاشانی
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبیاست
صدبار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایهٔ سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
#فاضل_نظری
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبیاست
صدبار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایهٔ سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
#فاضل_نظری
گر هلاک من است عنوانش
سر نپیچم ز خط فرمانش
مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش
کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش
آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش
هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش
مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش
زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش
تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش
که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش
هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش
واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
#فروغی_بسطامی
سر نپیچم ز خط فرمانش
مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش
کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش
آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش
هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش
مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش
زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش
تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش
که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش
هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش
واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
#فروغی_بسطامی
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
#حافظ
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
#حافظ
دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
#مولانا
ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
#مولانا
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
#فروغی_بسطامی
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
#فروغی_بسطامی
.
تا به کِی شعر، که هیچش نخرند؟
تا به کِی ذوق، که تحقیر کنند؟
تا به کِی عشق، که حسرت بکشیم؟
تا به کِی مهر، که تزویر کنند؟
تا به کِی رنج، که پنهان مانَد؟
تا به کِی درد، که بیدرمان است؟
تا به کِی سوز، که ایمان سوزد؟
تا به کِی عمر، که بیپایان است؟
تا به کِی نام، که بار است به دوش؟
تا به کِی دانه، که دامش از پی؟
تا به کِی، اینهمه تا کِی گفتن؟
تا به کِی، اینهمه تا کِی تا کِی؟
تا تو -ای عمر!- گریبانگیری
نازم این قیدِ تو را، من چه کسم؟
روحِ آزادگیام کشته ز توست
شیرم... افسوس اسیرِ قفسم!
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
تا به کِی شعر، که هیچش نخرند؟
تا به کِی ذوق، که تحقیر کنند؟
تا به کِی عشق، که حسرت بکشیم؟
تا به کِی مهر، که تزویر کنند؟
تا به کِی رنج، که پنهان مانَد؟
تا به کِی درد، که بیدرمان است؟
تا به کِی سوز، که ایمان سوزد؟
تا به کِی عمر، که بیپایان است؟
تا به کِی نام، که بار است به دوش؟
تا به کِی دانه، که دامش از پی؟
تا به کِی، اینهمه تا کِی گفتن؟
تا به کِی، اینهمه تا کِی تا کِی؟
تا تو -ای عمر!- گریبانگیری
نازم این قیدِ تو را، من چه کسم؟
روحِ آزادگیام کشته ز توست
شیرم... افسوس اسیرِ قفسم!
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
آنچه كه شما به عنوان يك ساختار فيزيكي فشرده به نام بدن مي شناسيد، كه دستخوش بيماري، پيري و مرگ ميشود ، در نهايت حقيقي نيست. اين بدن شما نيستيد. اين يك ادراك اشتباه است كه واقعيت شما را وراي تولد و مرگ قرار ميدهد و علت آن محدوديت هاي ذهن شماست كه ارتباطش را با هستي قطع كرده و جسم را به عنوان شاهدي بر عقيده اي خيالي و جداافتاده مي داند ؛ در نتيجه اين وضعيت را با ترس توجيه مي نمايد.
اما از بدنتان دور نشويد. زيرا درون اين سمبل ناپايداري ، محدوديت و مرگ كه شما آن را به عنوان دستاوردي خيالي از ذهنتان مي دانيد، شكوه و جلال حقيقت حياتي و ابدي تان نهفته است.
توجهتان را در جستجوي حقيقت به جاي ديگري معطوف نكنيد، زيرا نمي توانيد آن را در جايي به جز درونتان پيدا كنيد.
#اكهارت_تله
اما از بدنتان دور نشويد. زيرا درون اين سمبل ناپايداري ، محدوديت و مرگ كه شما آن را به عنوان دستاوردي خيالي از ذهنتان مي دانيد، شكوه و جلال حقيقت حياتي و ابدي تان نهفته است.
توجهتان را در جستجوي حقيقت به جاي ديگري معطوف نكنيد، زيرا نمي توانيد آن را در جايي به جز درونتان پيدا كنيد.
#اكهارت_تله
آرام و روان و نرم و سنجیده رود...
ما ناله کنان و یار...، نشنیده رود...!
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود!
#شهريار
ما ناله کنان و یار...، نشنیده رود...!
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود!
#شهريار
نوری که بر جز اهل بدایات تابد و آن نوری بود بارق ، درخشان که بزرگ تر از آن نور نخست بود و از او به برق مانند تر بود ، به جز آنکه این نور برقی سهمناک بود و بسا بود که همراه آن آوازی رعد آسا شنیده آید و یا در دماغ متمکن گردد.
شیخ شهاب الدین سهروردی
حکمة الإشراق
شیخ شهاب الدین سهروردی
حکمة الإشراق
#داستان_کوتاه
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
با آن همه نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود...
#هوشنگ_ابتهاج
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود...
#هوشنگ_ابتهاج
چه بیهنگام سنگین کرد خواب برکهها را یخ
ربودند از دل مرداب عکس ماه را آوَخ!
اگر میشد به شهر کودکیها بازگشت اینبار
نمیبستم به پای بادبادکهای خندان نخ
ز دیروزم پشیمانم، ز فردایم هراسانم
همین امروز میشد کاش بیرون رفت از این برزخ
نمیخواهم بسوزم بیش از این در کورهء دنیا
مرا تبعید کن ای مرگ از این "دوزخ" به آن "دوزخ"
به بام سربلندی ایستادن کم مقامی نیست
به پای شوق باید رفت سرمستانه در مسلخ
#فاضل_نظری
#اکنون #در_برزخ
ربودند از دل مرداب عکس ماه را آوَخ!
اگر میشد به شهر کودکیها بازگشت اینبار
نمیبستم به پای بادبادکهای خندان نخ
ز دیروزم پشیمانم، ز فردایم هراسانم
همین امروز میشد کاش بیرون رفت از این برزخ
نمیخواهم بسوزم بیش از این در کورهء دنیا
مرا تبعید کن ای مرگ از این "دوزخ" به آن "دوزخ"
به بام سربلندی ایستادن کم مقامی نیست
به پای شوق باید رفت سرمستانه در مسلخ
#فاضل_نظری
#اکنون #در_برزخ
نقشیست در این دیدهی بیخواب از تو
داغیست بر این سینهی پُرتاب از تو
ای چشمهی خورشیدِ لطافت! مپسند
چندین دلِ تشنه مانده بیتاب از تو...
#شمس_طبسی
داغیست بر این سینهی پُرتاب از تو
ای چشمهی خورشیدِ لطافت! مپسند
چندین دلِ تشنه مانده بیتاب از تو...
#شمس_طبسی