زخمِ زمانه را درِ مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
واسوختگی شیوهٔ ما نیست وگرنه
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
معرفی عارفان
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل ها را ... صائب تبریزی
پس از واسوختن عاشق نباشد بی تب و تابی
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
دیوان_شمس/۱۵۶
#مولانا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
دیوان_شمس/۱۵۶
#مولانا
مولانا جلال الدین می گوید
سعی نکن رو تروشی و غم و تاریکی ها را نبینی!
همه چیز را مثبت دیدن خطاست
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
سعی نکن رو تروشی و غم و تاریکی ها را نبینی!
همه چیز را مثبت دیدن خطاست
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
گر ترشرویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج تست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
مثنوی شریف
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج تست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
مثنوی شریف
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
مثنوی شریف
مولانا
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
مثنوی شریف
مولانا
هیچ که شدی آنگاه درک می کنی
تو با کائنات هم سویی!
"نیست شو از خود !که تا؛ هست شوی زو تمام"
مولانا
"کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد"
حافظ
تو با کائنات هم سویی!
"نیست شو از خود !که تا؛ هست شوی زو تمام"
مولانا
"کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد"
حافظ
ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮ ﺩﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧـﻢ ﺯﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺑﯿﺎﯾـﻢ ﺳـﺮ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻭ ﺍنگشتنماﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻣﺖ
ﻫﻤﻪ سهل است، ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑـﻨﻢ ﺑﺎﺭ ﺟـﺪﺍﯾـﯽ
#سعدی
ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺑﯿﺎﯾـﻢ ﺳـﺮ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻭ ﺍنگشتنماﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻣﺖ
ﻫﻤﻪ سهل است، ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑـﻨﻢ ﺑﺎﺭ ﺟـﺪﺍﯾـﯽ
#سعدی
نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
جایی که عشق حاکم است نیاز به قدرت نمایی نیست،
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
شریعت
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولانا
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولانا
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد.
این شعر به طور بی نظیری عمیق، مرموز و معما گونه است اما در عین حال چقدر جسارت آمیز و ازین بالاتر چقدر زیباست! این زیبایی همان "آنِ" سِحر آسایی است که در کلام حافظ تقریبا همه جا هست اما اینجا به نحو دیگر بر تار وجود انسان چنگ می زند. به طوری که می بینی در اینجا خواجۀ رندان در طی یک بیت واحد هم فضای خانقاه صوفی را که عشق و شور و تسلیم و رضا بر آن حاکم است با نام "پیر" در خاطر مجسم می کند، هم قیل و قال سردی که در زیر سقف و رواق مدرسه در بانگ لم و لانُسلّم بیحاصلان طنین دارد در تعبیر "خطا" و "قلم" در ذهن تجسم می بخشد، و هم در عین حال تسامح انسانی نادر اما جسارت آمیزی را که در ورای این هر دو فضای متضاد، ساحت روحانی خاص خود را دارد در ضمن آن "آفرین" رندانه که خطا و خطاپوش هر دو را در دایرۀ شمول می گیرد به خاطر می نشاند.
عبدالحسین زرین کوب
کتاب نقش بر آب
مقالۀ حافظ و قلم صنع
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد.
این شعر به طور بی نظیری عمیق، مرموز و معما گونه است اما در عین حال چقدر جسارت آمیز و ازین بالاتر چقدر زیباست! این زیبایی همان "آنِ" سِحر آسایی است که در کلام حافظ تقریبا همه جا هست اما اینجا به نحو دیگر بر تار وجود انسان چنگ می زند. به طوری که می بینی در اینجا خواجۀ رندان در طی یک بیت واحد هم فضای خانقاه صوفی را که عشق و شور و تسلیم و رضا بر آن حاکم است با نام "پیر" در خاطر مجسم می کند، هم قیل و قال سردی که در زیر سقف و رواق مدرسه در بانگ لم و لانُسلّم بیحاصلان طنین دارد در تعبیر "خطا" و "قلم" در ذهن تجسم می بخشد، و هم در عین حال تسامح انسانی نادر اما جسارت آمیزی را که در ورای این هر دو فضای متضاد، ساحت روحانی خاص خود را دارد در ضمن آن "آفرین" رندانه که خطا و خطاپوش هر دو را در دایرۀ شمول می گیرد به خاطر می نشاند.
عبدالحسین زرین کوب
کتاب نقش بر آب
مقالۀ حافظ و قلم صنع