قتل ِ این خسته به شمشیر ِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل ِ بیرحم تو تقصیر نبود
من ِ دیوانه چو زلف ِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهی زنجیر نبود
یا رب! این آینهی حُسن چه جوهر دارد
که در او آه ِ مرا قوّت ِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به در ِ میکدهها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ِ ناز نرُست
خوشتر از نقش ِ تو در عالم ِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز نالهی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش ِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست ِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب اندُه ِ حافظ بیتو
که بر ِ هیچ کسش حاجت ِ تفسیر نبود
#حافظ
ور نه هیچ از دل ِ بیرحم تو تقصیر نبود
من ِ دیوانه چو زلف ِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهی زنجیر نبود
یا رب! این آینهی حُسن چه جوهر دارد
که در او آه ِ مرا قوّت ِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به در ِ میکدهها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ِ ناز نرُست
خوشتر از نقش ِ تو در عالم ِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز نالهی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش ِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست ِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب اندُه ِ حافظ بیتو
که بر ِ هیچ کسش حاجت ِ تفسیر نبود
#حافظ
هر سو شتافتم
پی آن یار ناشناس
گاهی زشوق، خنده زدم
گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازینگونه بیقرار
مشتاق کیستم ...
#هوشنگ_ابتهاج
پی آن یار ناشناس
گاهی زشوق، خنده زدم
گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازینگونه بیقرار
مشتاق کیستم ...
#هوشنگ_ابتهاج
زخمِ زمانه را درِ مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
واسوختگی شیوهٔ ما نیست وگرنه
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
معرفی عارفان
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل ها را ... صائب تبریزی
پس از واسوختن عاشق نباشد بی تب و تابی
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
دیوان_شمس/۱۵۶
#مولانا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
دیوان_شمس/۱۵۶
#مولانا
مولانا جلال الدین می گوید
سعی نکن رو تروشی و غم و تاریکی ها را نبینی!
همه چیز را مثبت دیدن خطاست
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
سعی نکن رو تروشی و غم و تاریکی ها را نبینی!
همه چیز را مثبت دیدن خطاست
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
گر ترشرویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج تست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
مثنوی شریف
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج تست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
مثنوی شریف
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
مثنوی شریف
مولانا
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
مثنوی شریف
مولانا
هیچ که شدی آنگاه درک می کنی
تو با کائنات هم سویی!
"نیست شو از خود !که تا؛ هست شوی زو تمام"
مولانا
"کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد"
حافظ
تو با کائنات هم سویی!
"نیست شو از خود !که تا؛ هست شوی زو تمام"
مولانا
"کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد"
حافظ
ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮ ﺩﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧـﻢ ﺯﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺑﯿﺎﯾـﻢ ﺳـﺮ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻭ ﺍنگشتنماﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻣﺖ
ﻫﻤﻪ سهل است، ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑـﻨﻢ ﺑﺎﺭ ﺟـﺪﺍﯾـﯽ
#سعدی
ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺑﯿﺎﯾـﻢ ﺳـﺮ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻭ ﺍنگشتنماﯾﯽ ﻭ ﻣﻼﻣﺖ
ﻫﻤﻪ سهل است، ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑـﻨﻢ ﺑﺎﺭ ﺟـﺪﺍﯾـﯽ
#سعدی
نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
جایی که عشق حاکم است نیاز به قدرت نمایی نیست،
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
شریعت
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی