اقبالِ لاهوری مسرور از عشق و سرشار از نشاط، در حالیکه از این حالِ خوش رقصان است نکتهای در بابِ عشق میگوید. نخست آنکه میگوید این حالِ خوشِ من به واسطهٔ عشق است و دوم آنکه گرچه عشق سختیهای بسیار دارد و بیتابیهای فراوان به همراه دارد، باعثِ آسایشِ دل میشود. به تعبیرِ اقبال هرچند سختیهای عشق گاه انسان را میرنجاند، آدمی با اطمینانِ حضورِ معشوق دارد از آسایش و آرامشی بینظیر برخوردار میشود و احساسی ناب را در دل تجربه میکند. درست مانند آنکه ما در مسیرِ هدفی حرکت میکنیم که سخت است و راه ناهموار، اما کسی در کنارِ ماست که به ما قوّتِ قلب میدهد و حضورِ او سختیهای راه را از یادِ ما میبرد یا حداقل بسیار کم میکند.
این حرفِ نشاطآور میگویم و میرقصم
از عشق دل آساید با این همه بیتابی
هر معنی پیچیده در حرف نمیگنجد
یکلحظه بهدل درشو شاید که تو دریابی
#اقـبال_لاهــــوری
این حرفِ نشاطآور میگویم و میرقصم
از عشق دل آساید با این همه بیتابی
هر معنی پیچیده در حرف نمیگنجد
یکلحظه بهدل درشو شاید که تو دریابی
#اقـبال_لاهــــوری
یکی از صفات خداوند قهر اوست که گاه با این صفت بندهای را مورد مواخذه قرار میدهد. برخی تصوّر میکنند خداوند همچون انسانی پرقدرت است که گرچه هر کاری میتواند انجام دهد؛ باید همچون یک خویشاوند نزدیک و مشفق در هر شرایطی هوای ما را داشته باشد! در حالی که خداوند نه انسان است و نه ویژگیهای او همچون عدالت، فضل، دوستی، قهر و لطف و... نظیر یا شبیه این صفات در نزد ما انسان هاست. ما نه از خداوند طلبکار هستیم و نه میتوانیم به او بگوییم و بخواهیم چه کند و چه نکند. به تعبیر اقبال لاهوری، خداوند گاه لطف نشان میدهد و گاه قهر و این جز به ارادهٔ و حکمت او بستگی ندارد.
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه میآئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه میآئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه میآئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه میآئی
گهی صدلشکر انگیریکه خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه میآئی
تو بر نخل کلیمی بیمحابا شعله میریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه میآئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه میآئی
#اقـبال_لاهــــوری
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه میآئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه میآئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه میآئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه میآئی
گهی صدلشکر انگیریکه خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه میآئی
تو بر نخل کلیمی بیمحابا شعله میریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه میآئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه میآئی
#اقـبال_لاهــــوری
تو درختِ روشنایی، گُلِ مِهر برگ و بارت
تو شمیمِ آشنایی، همه شوقها نثارت
تو سرودِ ابر و باران و طراوتِ بهاران
همه دشت، انتظارت.
هله، ای نسیمِ اشراقِ ترانههای قُدسی
بگشا به روی من پنجرهای ز باغِ فردا
که شنیدم از لبِ شب
نفسِ ستارهها را.
چو نگاهِ روشنت هست چه غم که برگها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران.
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که بر این رواقِ خاموش
به یادگار مانَد
ز زبانِ سرخِ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آب است
محبتِ تو باقیست
همیشه، جاودانه
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
تو شمیمِ آشنایی، همه شوقها نثارت
تو سرودِ ابر و باران و طراوتِ بهاران
همه دشت، انتظارت.
هله، ای نسیمِ اشراقِ ترانههای قُدسی
بگشا به روی من پنجرهای ز باغِ فردا
که شنیدم از لبِ شب
نفسِ ستارهها را.
چو نگاهِ روشنت هست چه غم که برگها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران.
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که بر این رواقِ خاموش
به یادگار مانَد
ز زبانِ سرخِ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آب است
محبتِ تو باقیست
همیشه، جاودانه
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
#سعدی
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
#سعدی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
#سعدی
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
#سعدی
معناے عشق
داریوش
ای عشق
داریوش اقبالی
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار
داریوش اقبالی
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
دیوان شمس
#مولانا
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
دیوان شمس
#مولانا
قتل ِ این خسته به شمشیر ِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل ِ بیرحم تو تقصیر نبود
من ِ دیوانه چو زلف ِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهی زنجیر نبود
یا رب! این آینهی حُسن چه جوهر دارد
که در او آه ِ مرا قوّت ِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به در ِ میکدهها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ِ ناز نرُست
خوشتر از نقش ِ تو در عالم ِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز نالهی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش ِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست ِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب اندُه ِ حافظ بیتو
که بر ِ هیچ کسش حاجت ِ تفسیر نبود
#حافظ
ور نه هیچ از دل ِ بیرحم تو تقصیر نبود
من ِ دیوانه چو زلف ِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهی زنجیر نبود
یا رب! این آینهی حُسن چه جوهر دارد
که در او آه ِ مرا قوّت ِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به در ِ میکدهها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ِ ناز نرُست
خوشتر از نقش ِ تو در عالم ِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز نالهی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش ِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست ِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب اندُه ِ حافظ بیتو
که بر ِ هیچ کسش حاجت ِ تفسیر نبود
#حافظ
هر سو شتافتم
پی آن یار ناشناس
گاهی زشوق، خنده زدم
گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازینگونه بیقرار
مشتاق کیستم ...
#هوشنگ_ابتهاج
پی آن یار ناشناس
گاهی زشوق، خنده زدم
گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازینگونه بیقرار
مشتاق کیستم ...
#هوشنگ_ابتهاج
زخمِ زمانه را درِ مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
دارو بر آستانهی عالم پدید نیست
در زیرِ آبنوسِ شب و روز، هیچ دل
شمشادوار تازه و خرّم پدید نیست
هرک اندرونِ پنجرهی آسمان نشست
از پنجهی زمانه مسلّم پدید نیست
ای دل به غم نشین، که سلامت نهفته مانْد
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگِ عمر شد از ساز و بدتر آنک
سرنای گم نبودهی ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبالِ حیاتِ توست
در سینه، کن به گور که همدم پدید نیست
#خاقانی
(دیوان/عبدالرسولی/ص۷۰۶)
همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
(کتاب جامعه/باب اول ۱۰,۹/ترجمه قدیم)
واسوختگی شیوهٔ ما نیست وگرنه
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
از یک سخنِ سرد، دلِ ناز توان سوخت
#صائب_تبریزی
دیوان، جلد ششم، متفرقات، ص ۳۴۹۲
معرفی عارفان
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل ها را ... صائب تبریزی
پس از واسوختن عاشق نباشد بی تب و تابی
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
که گر پیکان برون آید ز زخم آزار میمانَد
#میرزا_منصور
نصرآبادی ص ۱۰۷
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
#شهریار