Toofane Ghamha
Moein
«طوفان غمها»
تمام دوره عمرم گذشت در خواب و مستی
نچیدم جز گل آزردگی از باغ هستی
همه فکر می کنند خوشبخترین مردمم من
همه فکر می کنند در شهر شادیها گمم من
ولی امروزه اخم آدما به چشماشونه
نمی دونن که جفت غم تو قلبم کرده لونه
صدا #معین
تمام دوره عمرم گذشت در خواب و مستی
نچیدم جز گل آزردگی از باغ هستی
همه فکر می کنند خوشبخترین مردمم من
همه فکر می کنند در شهر شادیها گمم من
ولی امروزه اخم آدما به چشماشونه
نمی دونن که جفت غم تو قلبم کرده لونه
صدا #معین
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
#سعدی
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
#سعدی
صبح خیزان
کآستین بر آسمان افشاندهاند
پایکوبان دستِهمت بر جهانافشاندهاند
پیشاز آن کز
پرفشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلانعشق، جان افشاندهاند....
#خاقانی
کآستین بر آسمان افشاندهاند
پایکوبان دستِهمت بر جهانافشاندهاند
پیشاز آن کز
پرفشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلانعشق، جان افشاندهاند....
#خاقانی
حافِظ عَلىٰ من تحب
فالقلب لا يفتح أبوابهُ دائِماً
مراقب کسی باش که دوستش داری
چرا که در های قلب همیشه باز نیست
جبران خلیل جبران
فالقلب لا يفتح أبوابهُ دائِماً
مراقب کسی باش که دوستش داری
چرا که در های قلب همیشه باز نیست
جبران خلیل جبران
تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی...
عطار
گم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی...
عطار
Forwarded from 👑بابک خرمدین👑
🌺به بهانه ی در گذشت عبدالحسین زرینکوب🌺
عبدالحسین زرینکوب (۲۷ اسفند ۱۳۰۱ – ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخنگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر بود. آثار او بهعنوان مرجع عمده در مطالعات تصوف و مولویشناسی شناخته میشود. وی از تاریخنگاران برجستهٔ ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. این آثار بهدلیل بیان ادبی و حماسی تاریخ از آثار پرفروش در میان ایرانیان هستندزرینکوب بیش از چهار دهه در دانشگاه تهران، ادبیات فارسی، تاریخ اسلام و تاریخ ایران تدریس کرد و پس از انقلاب، با مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی همکاری کرد، از جمله این که ۶۵۰۰ کتاب و مجله را به دائرةالمعارف بزرگ اسلامی اهدا کردعبدالحسین زرینکوب در ۲۷ اسفند سال ۱۳۰۱ در بروجردزاده شد.خانواده وی اصالتاً خوانساری بودند. جد وی ملا علیاکبر خوانساری اصفهانی است که در حوزه اصفهان درس خوانده و از شاگردان محمدباقر شفتی بود.او تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خویش به پایان برد. تحصیل در دورهٔ متوسطه را تا پایان سال پنجم متوسطه در بروجرد ادامه داد و بهدنبال تعطیلی کلاس ششم متوسطه در تنها دبیرستان شهر، برای ادامهٔ تحصیل به تهران رفت. رشتهٔ ادبی را برگزید و در سال ۱۳۱۹ تحصیلات دبیرستانی را به پایان برد. سال بعد به بروجرد بازگشت و به تدریس در دبیرستانهای خرمآباد و بروجرد پرداخت. در این دوران، درسهای مختلف از تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی تا عربی و فلسفه و زبان خارجی را تدریس میکرد. در همین دوره، نخستین کتاب او به نام فلسفه، شعر یا تاریخ تطور شعر و شاعری در ایران در بروجرد منتشر شد.
در سال ۱۳۲۴، پس از آنکه در امتحان ورودیِ «دانشکدهٔ علوم معقول و منقول» و «دانشکدهٔ ادبیات» حائز رتبهٔ اول شدهبود، وارد رشتهٔ ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۲۷، دورهٔ لیسانس ادبیات فارسی را با رتبهٔ اول به پایان رساند، و سال بعد وارد دورهٔ دکتری رشتهٔ ادبیات دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۳۴ از رسالهٔ دکتریِ خود با عنوان نقدالشعر، تاریخ و اصول آن، که زیرنظر بدیعالزمان فروزانفر تألیف شدهبود، با موفقیت دفاع کرد. زرینکوب در سال ۱۳۳۰ در کنار عدهای از فضلای عصر، همچون محمد معین، پرویز ناتل خانلری، غلامحسین صدیقی و عباس زریاب خویی برای مشارکت در طرح ترجمهٔ مقالاتدائرةالمعارف اسلام (طبع هلند) دعوت شد.
از سال ۱۳۳۵ با رتبهٔ دانشیاری کار خود را در دانشگاه تهرانآغاز کرد و عهدهدار تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کلام و تاریخ تصوف در دانشکدههای ادبیات و الهیات شد. زرینکوب چندی نیز در «دانشسرای عالی تهران» و «دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک» به تدریس پرداخت. وی از سال ۱۳۴۱ به بعد، در فواصل تدریس در دانشگاه تهران، در دانشگاههای آکسفورد، سوربن، هند و پاکستان، و در سالهای ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۴۹ در آمریکا بهعنوان استاد میهمان در دانشگاههای کالیفرنیا و پرینستون به تدریس پرداخت.
زرینکوب در سالهای ورودش به دانشکده، با قمر آریانآشنا شد. قمر آریان، در گفتگویی که در سال ۱۳۸۳ درروزنامهٔ جام جم چاپ شد، تعریف کرد که آشنایی آنها در فضای دانشکده نزدیک به ۹ سال ادامه یافتهبود، تا آنکه سرانجام عبدالحسین زرینکوب، که سیساله شدهبود، از آریان خواستگاری کرد. به گفتهٔ خودش، زمانی که ماجرا را با پدرش مطرح کرد، شنید که پدرش بهخوبی با زرینکوب آشناست و مقالاتی از او خوانده، اما فکر میکرده که نویسندهٔ آن مقالات باید مردی ۵۰ساله باشد. آریان و زرینکوب در سال ۱۳۳۲ با هم ازدواج کردند و تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیز ادامه دادند (زرینکوب نفر اول و آریان نفر دوم در کنکور دکتری بود). و پس از فارغالتحصیلی، سالهای سفرشان آغاز شد. قمر آریان سالهای بسیاری را همراه با همسرش در هند، چندین کشور اروپایی و عربی و لبنان گذراند. ازدواج آریان و زرینکوب فرزندی بهدنبال نداشت.
عبدالحسین زرینکوب در ۲۴ شهریور ۱۳۷۸ در ۷۷ سالگی درتهران درگذشت
عبدالحسین زرینکوب (۲۷ اسفند ۱۳۰۱ – ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخنگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر بود. آثار او بهعنوان مرجع عمده در مطالعات تصوف و مولویشناسی شناخته میشود. وی از تاریخنگاران برجستهٔ ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. این آثار بهدلیل بیان ادبی و حماسی تاریخ از آثار پرفروش در میان ایرانیان هستندزرینکوب بیش از چهار دهه در دانشگاه تهران، ادبیات فارسی، تاریخ اسلام و تاریخ ایران تدریس کرد و پس از انقلاب، با مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی همکاری کرد، از جمله این که ۶۵۰۰ کتاب و مجله را به دائرةالمعارف بزرگ اسلامی اهدا کردعبدالحسین زرینکوب در ۲۷ اسفند سال ۱۳۰۱ در بروجردزاده شد.خانواده وی اصالتاً خوانساری بودند. جد وی ملا علیاکبر خوانساری اصفهانی است که در حوزه اصفهان درس خوانده و از شاگردان محمدباقر شفتی بود.او تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خویش به پایان برد. تحصیل در دورهٔ متوسطه را تا پایان سال پنجم متوسطه در بروجرد ادامه داد و بهدنبال تعطیلی کلاس ششم متوسطه در تنها دبیرستان شهر، برای ادامهٔ تحصیل به تهران رفت. رشتهٔ ادبی را برگزید و در سال ۱۳۱۹ تحصیلات دبیرستانی را به پایان برد. سال بعد به بروجرد بازگشت و به تدریس در دبیرستانهای خرمآباد و بروجرد پرداخت. در این دوران، درسهای مختلف از تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی تا عربی و فلسفه و زبان خارجی را تدریس میکرد. در همین دوره، نخستین کتاب او به نام فلسفه، شعر یا تاریخ تطور شعر و شاعری در ایران در بروجرد منتشر شد.
در سال ۱۳۲۴، پس از آنکه در امتحان ورودیِ «دانشکدهٔ علوم معقول و منقول» و «دانشکدهٔ ادبیات» حائز رتبهٔ اول شدهبود، وارد رشتهٔ ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۲۷، دورهٔ لیسانس ادبیات فارسی را با رتبهٔ اول به پایان رساند، و سال بعد وارد دورهٔ دکتری رشتهٔ ادبیات دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۳۴ از رسالهٔ دکتریِ خود با عنوان نقدالشعر، تاریخ و اصول آن، که زیرنظر بدیعالزمان فروزانفر تألیف شدهبود، با موفقیت دفاع کرد. زرینکوب در سال ۱۳۳۰ در کنار عدهای از فضلای عصر، همچون محمد معین، پرویز ناتل خانلری، غلامحسین صدیقی و عباس زریاب خویی برای مشارکت در طرح ترجمهٔ مقالاتدائرةالمعارف اسلام (طبع هلند) دعوت شد.
از سال ۱۳۳۵ با رتبهٔ دانشیاری کار خود را در دانشگاه تهرانآغاز کرد و عهدهدار تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کلام و تاریخ تصوف در دانشکدههای ادبیات و الهیات شد. زرینکوب چندی نیز در «دانشسرای عالی تهران» و «دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک» به تدریس پرداخت. وی از سال ۱۳۴۱ به بعد، در فواصل تدریس در دانشگاه تهران، در دانشگاههای آکسفورد، سوربن، هند و پاکستان، و در سالهای ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۴۹ در آمریکا بهعنوان استاد میهمان در دانشگاههای کالیفرنیا و پرینستون به تدریس پرداخت.
زرینکوب در سالهای ورودش به دانشکده، با قمر آریانآشنا شد. قمر آریان، در گفتگویی که در سال ۱۳۸۳ درروزنامهٔ جام جم چاپ شد، تعریف کرد که آشنایی آنها در فضای دانشکده نزدیک به ۹ سال ادامه یافتهبود، تا آنکه سرانجام عبدالحسین زرینکوب، که سیساله شدهبود، از آریان خواستگاری کرد. به گفتهٔ خودش، زمانی که ماجرا را با پدرش مطرح کرد، شنید که پدرش بهخوبی با زرینکوب آشناست و مقالاتی از او خوانده، اما فکر میکرده که نویسندهٔ آن مقالات باید مردی ۵۰ساله باشد. آریان و زرینکوب در سال ۱۳۳۲ با هم ازدواج کردند و تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیز ادامه دادند (زرینکوب نفر اول و آریان نفر دوم در کنکور دکتری بود). و پس از فارغالتحصیلی، سالهای سفرشان آغاز شد. قمر آریان سالهای بسیاری را همراه با همسرش در هند، چندین کشور اروپایی و عربی و لبنان گذراند. ازدواج آریان و زرینکوب فرزندی بهدنبال نداشت.
عبدالحسین زرینکوب در ۲۴ شهریور ۱۳۷۸ در ۷۷ سالگی درتهران درگذشت
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_دوم ابیات ۵۰۳ الی ...
خاریدنِ روستایی در تاریکی، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست
روستایی، گاو در آخُر ببست
شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخُر سویِ گاو
گاو را میجُست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضایِ شیر
پُشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
یکی دیگر از داستان هایی که مولانا در مذمت و نکوهش تقلید ذکر می کند همین داستان است.
داستان اینطور شروع میشود، که یک شیری وارد آخُر می شود و گاوِ روستایی را می خورد و خودش به جای گاو در آخُر می نشیند.
روستایی وارد آخُر شده و از آنجایی که همه جا تاریک بوده! به گمان اینکه گاوش در گوشه ی آخُر مشغول استراحت می باشد، به سراغش رفته و شروع به نوازش او می کند، غافل از اینکه آن حیوان شیر است نه گاو.
گفت شیر: ار روشنی افزون شدی
زَهرهاش بدریدی و دل، خون شدی
این چنین گُستاخ زآن میخارَدَم
کو درین شب، گاو میپنداردم
حق همیگوید که: ای مغرورِ کور
نَه ز نامم پاره پاره گشت طُور
از من ار کوه اُحُد واقف بُدی
چَشمه چَشمه از جَبَل خون آمدی
از پدر، وز مادر این بشنیدهای
لاجَرَم غافل درین پیچیدهای
گر تو بیتقلید ازو واقف شوی
بی نشان از لطف، چون هاتف شوی
بشنو این قصّه پیِ تهدید را
تا بدانی آفتِ تقلید را
شیر که این وضعیت را می بیند زبان به سخن باز می کند و می گوید :
این بنده ی خدا خبر ندارد چه حیوانی را دارد نوازش می کند! اگر اینجا چراغی روشن بود با دیدن من از ترس می مُرد.
خبر ندارد اگر کوه احد من را ببیند از ترس تکه تکه می شود بعد این آقا از روی نادانی دست نوازش به سر و روی من می کشد.
تاریکی در اینجا نمادی از جهل و نادانی است.
شاه بیت این داستان آنجاست که مولانا می گوید:
از پدر، وز مادر این بشنیده ای
لاجَرَم غافل در او پیچیده ای
حکایتِ بسیاری از ماهاست، فقط شنیده ایم.
از پدر، از مادر، از دوست، از معلم، از فلان و بهمان اما هرگز سعی نکردیم شنیده هایمان را پی بگیریم و آن ها را خود بیابیم.
و همینطور راه تقلید رو طی کرده ایم.
حتی خیلی از اذکار شریف الهی را لقلقه ی زبان خود ساختیم، بدون آن که
خاریدنِ روستایی در تاریکی، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست
روستایی، گاو در آخُر ببست
شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخُر سویِ گاو
گاو را میجُست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضایِ شیر
پُشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
یکی دیگر از داستان هایی که مولانا در مذمت و نکوهش تقلید ذکر می کند همین داستان است.
داستان اینطور شروع میشود، که یک شیری وارد آخُر می شود و گاوِ روستایی را می خورد و خودش به جای گاو در آخُر می نشیند.
روستایی وارد آخُر شده و از آنجایی که همه جا تاریک بوده! به گمان اینکه گاوش در گوشه ی آخُر مشغول استراحت می باشد، به سراغش رفته و شروع به نوازش او می کند، غافل از اینکه آن حیوان شیر است نه گاو.
گفت شیر: ار روشنی افزون شدی
زَهرهاش بدریدی و دل، خون شدی
این چنین گُستاخ زآن میخارَدَم
کو درین شب، گاو میپنداردم
حق همیگوید که: ای مغرورِ کور
نَه ز نامم پاره پاره گشت طُور
از من ار کوه اُحُد واقف بُدی
چَشمه چَشمه از جَبَل خون آمدی
از پدر، وز مادر این بشنیدهای
لاجَرَم غافل درین پیچیدهای
گر تو بیتقلید ازو واقف شوی
بی نشان از لطف، چون هاتف شوی
بشنو این قصّه پیِ تهدید را
تا بدانی آفتِ تقلید را
شیر که این وضعیت را می بیند زبان به سخن باز می کند و می گوید :
این بنده ی خدا خبر ندارد چه حیوانی را دارد نوازش می کند! اگر اینجا چراغی روشن بود با دیدن من از ترس می مُرد.
خبر ندارد اگر کوه احد من را ببیند از ترس تکه تکه می شود بعد این آقا از روی نادانی دست نوازش به سر و روی من می کشد.
تاریکی در اینجا نمادی از جهل و نادانی است.
شاه بیت این داستان آنجاست که مولانا می گوید:
از پدر، وز مادر این بشنیده ای
لاجَرَم غافل در او پیچیده ای
حکایتِ بسیاری از ماهاست، فقط شنیده ایم.
از پدر، از مادر، از دوست، از معلم، از فلان و بهمان اما هرگز سعی نکردیم شنیده هایمان را پی بگیریم و آن ها را خود بیابیم.
و همینطور راه تقلید رو طی کرده ایم.
حتی خیلی از اذکار شریف الهی را لقلقه ی زبان خود ساختیم، بدون آن که
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۱۲۷
کو مطرب عشق چیست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مُردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
کو مطرب عشق چیست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مُردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
جمله ای مشهور از یک فیلسوف انگلیسی که می گوید : قدرت فساد می آورد و قدرت مطلقه، فساد مطلق، من با او موافق نیستم.
تحلیل من کاملا متفاوت است.
همه پر از خشونت، خشم و شهوت هستند، ولی قدرت ندارند، بنابراین به یک قدیس می مانند.
برای خشونت ورزی باید قدرت داشته باشی.
برای ارضای طمع باید که قدرت داشته باشی.
برای ارضای شهوت نیاز به قدرت داری.
بنابراین وقتی که قدرت به چنگ می آوری، تمام آن سگ های خوابیده شروع به وق وق کردن می کنند.
قدرت برایت یک خوراک می شود، یک فرصت، چنین نیست که قدرت فساد بیاورد، تو فاسد هستی.
قدرت فقط فساد تو را به سطح می آورد.
می خواستی کسی را بکشی، ولی قدرت کشتن او را نداشتی، اگر قدرتش را داشته باشی او را خواهی کشت.
تقریبا مانند بارش باران است : گیاهان مختلف شروع به روییدن می کنند، ولی گیاهان مختلف گل های متفاوت دارند.
هرچه که در دانه ها پنهان است، هر آنچه که در توان توست با داشتن قدرت، فرصت و رشد نمو پیدا می کنند.
زیرا بیشتر انسان ها چنان نا آگاهانه زندگی می کنند که وقتی به قدرت می رسند تمام غریزه های ناخودآگاهشان فرصت ارضا شدن پیدا می کند.
آنگاه اهمیتی نمی دهندکه این قدرت سبب کشتار مردم یا مسموم ساختن آنان شود.
قدرت به این دلیل مورد سوءاستفاده قرار می گیرد که خواهش های زشت دارید؛ خواسته هایی که از میراث حیوانی شما ناشی میشود.
#اشو
کتاب مافیای روح
تحلیل من کاملا متفاوت است.
همه پر از خشونت، خشم و شهوت هستند، ولی قدرت ندارند، بنابراین به یک قدیس می مانند.
برای خشونت ورزی باید قدرت داشته باشی.
برای ارضای طمع باید که قدرت داشته باشی.
برای ارضای شهوت نیاز به قدرت داری.
بنابراین وقتی که قدرت به چنگ می آوری، تمام آن سگ های خوابیده شروع به وق وق کردن می کنند.
قدرت برایت یک خوراک می شود، یک فرصت، چنین نیست که قدرت فساد بیاورد، تو فاسد هستی.
قدرت فقط فساد تو را به سطح می آورد.
می خواستی کسی را بکشی، ولی قدرت کشتن او را نداشتی، اگر قدرتش را داشته باشی او را خواهی کشت.
تقریبا مانند بارش باران است : گیاهان مختلف شروع به روییدن می کنند، ولی گیاهان مختلف گل های متفاوت دارند.
هرچه که در دانه ها پنهان است، هر آنچه که در توان توست با داشتن قدرت، فرصت و رشد نمو پیدا می کنند.
زیرا بیشتر انسان ها چنان نا آگاهانه زندگی می کنند که وقتی به قدرت می رسند تمام غریزه های ناخودآگاهشان فرصت ارضا شدن پیدا می کند.
آنگاه اهمیتی نمی دهندکه این قدرت سبب کشتار مردم یا مسموم ساختن آنان شود.
قدرت به این دلیل مورد سوءاستفاده قرار می گیرد که خواهش های زشت دارید؛ خواسته هایی که از میراث حیوانی شما ناشی میشود.
#اشو
کتاب مافیای روح
باب الغلیان
غلیان دردیست که در سر نزول کند
و ظاهر و باطن را مشغول کند
سر یاران برباید
سر از ان یابد که ظاهر را بارکند
و باطن را در سر ان کار کند
بار باطن بر ظاهر است
و ظاهر نشان سر است
این غلیان غلبه سلطان حقیقت است
که بر سپاه بشریت زند قوله تعالی:
ان الملوک اذا دخلا قربه افسدوها
چون در اید خانه غارت و ویران کند
و عیب و علت عیان کند
و عقل را محجوب کند
و مرد را در شوق "مغلوب" کند
نتواند اداب بساط نگاه داشتن
عاجز اید از طرب و نشاط
و پای نهد در بساط
عادت عاشق خانه فروشی است
معشوق را عاشق "حلقه" به گوشی است
دوست را فرمان باشد
و حکم وی روان باشد
و فرمان فرمان دوست
و حکم "حکم" دوست......
#جناب_خواجه_عبدالله_انصادی
#محبت_نامه
غلیان دردیست که در سر نزول کند
و ظاهر و باطن را مشغول کند
سر یاران برباید
سر از ان یابد که ظاهر را بارکند
و باطن را در سر ان کار کند
بار باطن بر ظاهر است
و ظاهر نشان سر است
این غلیان غلبه سلطان حقیقت است
که بر سپاه بشریت زند قوله تعالی:
ان الملوک اذا دخلا قربه افسدوها
چون در اید خانه غارت و ویران کند
و عیب و علت عیان کند
و عقل را محجوب کند
و مرد را در شوق "مغلوب" کند
نتواند اداب بساط نگاه داشتن
عاجز اید از طرب و نشاط
و پای نهد در بساط
عادت عاشق خانه فروشی است
معشوق را عاشق "حلقه" به گوشی است
دوست را فرمان باشد
و حکم وی روان باشد
و فرمان فرمان دوست
و حکم "حکم" دوست......
#جناب_خواجه_عبدالله_انصادی
#محبت_نامه
بدان که خداوند تو را مؤید داشته باشد
همانا برای انسان دو حالت است:
حالتی است که «خواب» نامیده می شود
و حالتی است که «بیداری» نامیده می شود.
و در هر کدام از این دو حالت خداوند
برای او قوّۀ ادراکی قرار داده است،
که بوسیله آن اشیاء را درک می کند.
این قوّه در بیداری، «حسّ» و در خواب،
«حسّ مشترک» نامیده می شود.
و به طور خلاصه
هر آنچه در بیداری می بیند، «رؤیت»
و آنچه در خواب می بیند
«رؤیا» نامیده می شود.
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_المکیه
همانا برای انسان دو حالت است:
حالتی است که «خواب» نامیده می شود
و حالتی است که «بیداری» نامیده می شود.
و در هر کدام از این دو حالت خداوند
برای او قوّۀ ادراکی قرار داده است،
که بوسیله آن اشیاء را درک می کند.
این قوّه در بیداری، «حسّ» و در خواب،
«حسّ مشترک» نامیده می شود.
و به طور خلاصه
هر آنچه در بیداری می بیند، «رؤیت»
و آنچه در خواب می بیند
«رؤیا» نامیده می شود.
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_المکیه
اقبالِ لاهوری مسرور از عشق و سرشار از نشاط، در حالیکه از این حالِ خوش رقصان است نکتهای در بابِ عشق میگوید. نخست آنکه میگوید این حالِ خوشِ من به واسطهٔ عشق است و دوم آنکه گرچه عشق سختیهای بسیار دارد و بیتابیهای فراوان به همراه دارد، باعثِ آسایشِ دل میشود. به تعبیرِ اقبال هرچند سختیهای عشق گاه انسان را میرنجاند، آدمی با اطمینانِ حضورِ معشوق دارد از آسایش و آرامشی بینظیر برخوردار میشود و احساسی ناب را در دل تجربه میکند. درست مانند آنکه ما در مسیرِ هدفی حرکت میکنیم که سخت است و راه ناهموار، اما کسی در کنارِ ماست که به ما قوّتِ قلب میدهد و حضورِ او سختیهای راه را از یادِ ما میبرد یا حداقل بسیار کم میکند.
این حرفِ نشاطآور میگویم و میرقصم
از عشق دل آساید با این همه بیتابی
هر معنی پیچیده در حرف نمیگنجد
یکلحظه بهدل درشو شاید که تو دریابی
#اقـبال_لاهــــوری
این حرفِ نشاطآور میگویم و میرقصم
از عشق دل آساید با این همه بیتابی
هر معنی پیچیده در حرف نمیگنجد
یکلحظه بهدل درشو شاید که تو دریابی
#اقـبال_لاهــــوری
یکی از صفات خداوند قهر اوست که گاه با این صفت بندهای را مورد مواخذه قرار میدهد. برخی تصوّر میکنند خداوند همچون انسانی پرقدرت است که گرچه هر کاری میتواند انجام دهد؛ باید همچون یک خویشاوند نزدیک و مشفق در هر شرایطی هوای ما را داشته باشد! در حالی که خداوند نه انسان است و نه ویژگیهای او همچون عدالت، فضل، دوستی، قهر و لطف و... نظیر یا شبیه این صفات در نزد ما انسان هاست. ما نه از خداوند طلبکار هستیم و نه میتوانیم به او بگوییم و بخواهیم چه کند و چه نکند. به تعبیر اقبال لاهوری، خداوند گاه لطف نشان میدهد و گاه قهر و این جز به ارادهٔ و حکمت او بستگی ندارد.
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه میآئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه میآئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه میآئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه میآئی
گهی صدلشکر انگیریکه خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه میآئی
تو بر نخل کلیمی بیمحابا شعله میریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه میآئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه میآئی
#اقـبال_لاهــــوری
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه میآئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه میآئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه میآئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه میآئی
گهی صدلشکر انگیریکه خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه میآئی
تو بر نخل کلیمی بیمحابا شعله میریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه میآئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی درکش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه میآئی
#اقـبال_لاهــــوری
تو درختِ روشنایی، گُلِ مِهر برگ و بارت
تو شمیمِ آشنایی، همه شوقها نثارت
تو سرودِ ابر و باران و طراوتِ بهاران
همه دشت، انتظارت.
هله، ای نسیمِ اشراقِ ترانههای قُدسی
بگشا به روی من پنجرهای ز باغِ فردا
که شنیدم از لبِ شب
نفسِ ستارهها را.
چو نگاهِ روشنت هست چه غم که برگها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران.
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که بر این رواقِ خاموش
به یادگار مانَد
ز زبانِ سرخِ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آب است
محبتِ تو باقیست
همیشه، جاودانه
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
تو شمیمِ آشنایی، همه شوقها نثارت
تو سرودِ ابر و باران و طراوتِ بهاران
همه دشت، انتظارت.
هله، ای نسیمِ اشراقِ ترانههای قُدسی
بگشا به روی من پنجرهای ز باغِ فردا
که شنیدم از لبِ شب
نفسِ ستارهها را.
چو نگاهِ روشنت هست چه غم که برگها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران.
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که بر این رواقِ خاموش
به یادگار مانَد
ز زبانِ سرخِ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آب است
محبتِ تو باقیست
همیشه، جاودانه
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
#سعدی
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
#سعدی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
#سعدی
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
#سعدی
معناے عشق
داریوش
ای عشق
داریوش اقبالی
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار
داریوش اقبالی
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار