معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
با درودی به خانه می‌آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می‌گویی.
ای سازنده!
لحظه‌ی عمرِ من
به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست
که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

گامی‌ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می‌کند.
تداومی‌ست که زمانِ مرا می‌سازد
لحظه‌هایی‌ست که عمرِ مرا سرشار می‌کند.


#احمد_شاملو
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود

هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست



#سعدی
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست

آخر بدین محقـــــرم ای دوست دست گیر


#سعدی
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود

خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست...!!


#صائب_تبریزی
رسم است هر که داغ جوان دید ، دوستان
رأفت برند حالت آن داغدیده را...

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت کشیده را

یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را

القصه هرکس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را؟

آیا که غم‌گساری و اندُه‌بری نمود
لیلای داغدیدۀ محنت‌کشیده را

بعد از پسر دل پدر آماج تیغ شد
آتش زدند لانۀ مرغ پریده را ...


#ایرج_میرزا
بیا، مرو ز کنارم، بیا که میمیرم
نکن مرا به غریبی رها که میمیرم

به خاک پای تو سر می‌نهم ، دریغ مکن
زچشم‌های من این توتیا که میمیرم

#حسین_منزوی
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری


#سعدی
حلقهٔ درگاه ربانی سحرگاهان بگیر
آتشی از نور دل در عالم غدار زن

عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر
گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن

#سنايى
شیخ ما (منصور حلاج) دلتنگِ یار بود .
به خانه‌ی یار رسید .
قَدش به پنجره نرسید .
سَرِ خویش برید و زیر پا نهاد و قَدش برسید !
معشوق تماشا کرد ...


#تذکره‌اولیاء
#عطار
عاقبت شام جوانی صبح پیری می شود
ابتدای هر چه دود است ،انتها خاکستر است
#بیدل
ما میله‌های یک قفس بی‌پرنده‌ایم
لب‌بسته، رازدار سكوتی گزنده‌ایم

روز و شبی به زاویه‌ی عمر برده و
سیبی ازین درخت به تاراج كنده‌ایم

دربان بی‌اراده‌ی این هیچ خانه‌ها
تابوت بی‌تفاوت مرگی زننده‌ایم

چون زندگی به جان خود از زهر تلخ‌تر
چون مرگ در جهان تو برگ برنده‌ایم

در جیب، مشت بسته‌ی خود را فشرده و
بر شانه روح خسته‌ی خود را كشنده‌ایم

عمری‌ست بی‌اجاره‌ی تابوت مرده‌ایم
دیری‌ست بی‌اجازه‌ی تاریخ زنده‌ایم

#عبدالجبار_کاکایی

#عبدالجبار_کاکایی (زادهٔ ۱۵ شهریور ۱۳۴۲ در ایلام) شاعر و ترانه‌سرای ایرانی است.
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

#مولانا
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی

جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی

که زینسان غیر را پهلوی او هرگــز نمی‌دیدی

#وحشی_بافقی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎞جشن هنر شیراز

💠اساتید :
محمدرضا شجریان
محمدرضا لطفی
برگرد ای بهار
که در باغ‌های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده‌های بسته‌ یک رنج دیرپای
بر شاخه‌های خشک درختان، جوانه نیست...

محمدرضا_شفیعی_کدکنی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎵 ساز و آواز دشتی

💠اساتید :
محمدرضا شجریان
سینا جهان آبادی

💠کنسرت زوریخ سال ۲۰۰۹


دلم تنگ و ندونم صبر کردن
ز دلتنگی بُوَم راضی به مردن

👤باباطاهر
در اوقاتی که اشتغال به عزلت و تفکر نداشت غزالی با همان لباس ژنده و هیئت ناشناس در صحن مسجدها، در خانقاههای صوفیه، و حتی در مدرسه ها رفت و آمد می کرد.

حتی در همان اوایل که وارد دمشق شد، در یک خانقاه به خدمتگاری درویشان پرداخت. در آنجا بی آنکه هیچ گره بر ابرو اندازد، طهارتگاه خانقاه را پاک می کرد، و مثل پرستاری به اهل خانقاه خدمت می کرد.

این خدمت به درویشان از آنجا که غرور فقیهانهٔ وی را می شکست برایش وسیلهٔ تربیت بود. به خاطر داشت که ابوسعید ابوالخیر صوفی بزرگ خراسان هم در ریاضتهای جوانی مسجدها می روفت و خانقاه ها پاک می کرد.

بعلاوه، غزالی از اینکه خود را در لباس عوام بیابد و غرور سرکش فقیهانهٔ خود را مقهور کند احساس آرامش می کرد. یک روز وارد مدرسه ای شد، مدرس در ضمن درس از کتابها و سخنان وی نقل می کرد، و می گفت غزالی در این باب چنین می گوید.

ابوحامد که خویشتن را با رنج و مجاهدهٔ بسیار از قید غرور جاه طلبی های اهل مدرسه بیرون آورده بود، از بیم آنکه بازگرفتار وسوسه نشود از مدرسه بیرون آمد و برفت.

می گویند روزی دیگر، در صحن جامع اموی نشسته بود. فقیهان و طالب علمان در صحن مسجد تفرج می کردند. روستایی مردی آمد و از آنها مساله ای شرعی پرسید جوابی نتوانستند به او بدهند. غزالی این را می دید و وقتی روستایی از پیش فقیهان دور شد وی پیش خود اندیشید که نمی باید گذاشت این مسلمان در کار خویش فرو ماند.

او را صدا زد و جواب مساله اش را داد. روستایی در وی به تحقیر نگریست که وقتی فقیهان مدرسه جواب مساله ایی را ندانند یک فقیر عامی از کجا می داند؟

فقیهان که شاهد این گفت و شنود بودند، روستایی را پیش خواندند و از وی پرسیدند که آن عامی چه گفت؟ روستایی جواب وی را نقل کرد.

فقیهان به حیرت ماندند، نزد غریبه رفتند و در ضمن صحبت وی را دانشمند یافتند. از وی خواستند تا چیزی از فقه به آنها آموزد. غزالی ناچار پذیرفت و آن را به روز دیگر گذاشت اما همان شب از دمشق بیرون آمد تا دیگر بار به وسوسهٔ اهل مدرسه دچار نشود.

بازگشت بدانچه آن را در عراق ترک کرده بود دیگر برایش غیرممکن بود. در این سفر رهایی ابوحامد دیگر نمی توانست به آن وسوسه های بیحاصل اهل مدرسه بیندیشد.


عبدالحسین زرین کوب،
فرار از مدرسه
.
داستان هبوط انسان و صعودش

هنگامی که پرنده به سوی دام پایین می اید در قوس نزول جریان هستی قرار گرفته است
و ان هنگام که شوق پرواز در او حاصل میشود در قوس صعود قرار میگیرد

انسان باید بتواند خود را به همان منزلی که به او اختصاص دارد برساند و این کار از طریق پرواز دام بسوی مقصود نهایی حاصل میشود*....


المبدا و معاد

پس روزى از میان این "بندها" بیرون نگریستم جماعتى را دیدم از یاران خود سرها و بالها از "دام" بیرون کرده و از این قفسهای تنگ بیرون امده و اهنگ پریدن میکردند
و هریکى را پاره از ان داهولها و دامها بر پاى ماند که بدان ایشان را از پریدن بازمی داشت
و ایشان را با ان بند خوش بود.

مرغان حرکت می کنند و نزد ملک میروند. انها حالت خود را در هنگام مواجهه با حضرت ملک چنین بیان میکنند.

چون قدم در حجره نهادیم
از دور "نور" جمال ملک پیدا امد
در ان نور دیدهها متحیر شد
و عقل ها رمیده گشت و بیهوش شدیم...


جناب ابن سینا
رساله الطیر

*در نزد جناب ابن سینا جریان خلقت دایره وار است که از "عالم ربوبی" اغاز و مجدد به همان عالم ربوبی ختم میشه.....
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و گفت :
عشق بهره ای است از آن دریا
که خلق را در آن گذر نیست ،
آتشی است که
جان را در او گذر نیست ،
آورد بُردی است که
بنده را خبر نیست در آن ،
و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود،
مگر به دو چیز :
یکی اندوه و یکی نیاز...



شیخ ابوالحسن خرقانی
تذکره الاولیاء
.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست


#حافظ
دیدی ای حافظ
که کنعان دلم بیمار شد
عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟

گفته بودی
یوسف گمگشته بازاید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد


ُ#حافظ