از فلک، بیناله، کام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
در طریق نفع خود، کس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
بر امید وصل، مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
#بیدل_دهلوی
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
در طریق نفع خود، کس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
بر امید وصل، مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
#بیدل_دهلوی
Ro Sar Beneh Be Balin
Mohamd Reza Shajarian
استادجان محمدرضا شجریان
حضرت مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
غزل 2039 مولانا
حضرت مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
غزل 2039 مولانا
@radiosonati - homayoun shajarian
roo sar beneh be balin
همایون جان شجریان
حضرت مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
غزل 2039 مولانا
حضرت مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
غزل 2039 مولانا
🔷شماره ۹۱۵۱:
زلیخا روی به #عشق آورد و گفت:
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و ترا چه خوانند؟
عشق جوابش داد که:
من از "بیت المقدسم" ،
از محله روح آباد از درب "حُسن". خانهای درهمسایگی "حزن" دارم،
پیشهی من "سیاحت" است،
صوفی مجردم،
هروقتی روی بهطرفی آوردم،
هر روز به منزلی باشم
و هر شب جایی مقام سازم.
چون در "عرب" باشم عشقم خوانند،
و چون در "عجم" آیم "مهر"م خوانند.
در آسمان به "محرّک" مشهورم
و در زمین به "مسکن" معروفم، اگرچه دیرینهام هنوز جوانم
و اگرچه بی برگم از خاندان بزرگم...
🔺شیخ شهاب الدین #سهروردی
📚مونس العشاق
عمادالدین عربشاه یزدی
زلیخا روی به #عشق آورد و گفت:
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و ترا چه خوانند؟
عشق جوابش داد که:
من از "بیت المقدسم" ،
از محله روح آباد از درب "حُسن". خانهای درهمسایگی "حزن" دارم،
پیشهی من "سیاحت" است،
صوفی مجردم،
هروقتی روی بهطرفی آوردم،
هر روز به منزلی باشم
و هر شب جایی مقام سازم.
چون در "عرب" باشم عشقم خوانند،
و چون در "عجم" آیم "مهر"م خوانند.
در آسمان به "محرّک" مشهورم
و در زمین به "مسکن" معروفم، اگرچه دیرینهام هنوز جوانم
و اگرچه بی برگم از خاندان بزرگم...
🔺شیخ شهاب الدین #سهروردی
📚مونس العشاق
عمادالدین عربشاه یزدی
🔷شماره ۹۵۸۹:
🍃 «#محبت» چون بهغايت رسد، آن را #عشق خوانند؛ «العشق محبّة مفرطة». و «عشق» خاصّتر از «محبّت» است؛ زيرا كه همه عشقى «محبّت» باشد، امّا همه محبّتى «عشق» نباشد.
و «محبّت» خاصّتر از «#معرفت» است؛ زيرا كه همه محبّتى «معرفت» باشد، امّا همه معرفتى «محبّت» نباشد.
🍃و از «معرفت» دو چيز متقابل تولّد كند كه آن را «محبّت» و «عداوت» خوانند؛
_زيرا كه «معرفت» يا به چيزى خواهد بودن، مناسب و ملايم جسمانى يا روحانى، كه آن را «خير محض» خوانند و «كمال مطلق» خوانند، و نفسِ انسان طالب آن است و خواهد كه خود را بدانجا رساند و كمال حاصل كند؛
_ يا بهچيزى خواهد بودن كه نه ملايم بُوَد و نه مناسب، خواه جسمانى و خواه روحانى كه آن را «شرّ محض» خوانند و «نقص مطلق» خوانند. و نفس انسانى دائما از آنجا میگريزد [و از آنجاش نفرتى طبيعى حاصل میشود]،
و از اوّل «محبّت» خيزد و از دوم «عداوت».
🍃 پس اوّلپايه «معرفت» است، و دوّمپايه «محبّت»، و سوّمپايه «عشق». و به عالم «عشق» كه بالاى همه است نتوان رسيدن تا از معرفت و محبّت دو پايه نردبان نسازد و معنى «خطوَطين و قد وصلت» اين است. و همچنانكه عالم عشق، منتهاى عالم معرفت و محبّت است؛ و اصل او منتهاى عُلماى راسخ و حكماى متألّه باشد و از اينجا گفتهاند:
عشق هيچ آفريده را نبوَد
عاشقى جز رسيده را نبوَد
📚مونسالعشاق، در مجموعۀ مصنّفات #شيخاشراق، ج3، ص286.
🍃 «#محبت» چون بهغايت رسد، آن را #عشق خوانند؛ «العشق محبّة مفرطة». و «عشق» خاصّتر از «محبّت» است؛ زيرا كه همه عشقى «محبّت» باشد، امّا همه محبّتى «عشق» نباشد.
و «محبّت» خاصّتر از «#معرفت» است؛ زيرا كه همه محبّتى «معرفت» باشد، امّا همه معرفتى «محبّت» نباشد.
🍃و از «معرفت» دو چيز متقابل تولّد كند كه آن را «محبّت» و «عداوت» خوانند؛
_زيرا كه «معرفت» يا به چيزى خواهد بودن، مناسب و ملايم جسمانى يا روحانى، كه آن را «خير محض» خوانند و «كمال مطلق» خوانند، و نفسِ انسان طالب آن است و خواهد كه خود را بدانجا رساند و كمال حاصل كند؛
_ يا بهچيزى خواهد بودن كه نه ملايم بُوَد و نه مناسب، خواه جسمانى و خواه روحانى كه آن را «شرّ محض» خوانند و «نقص مطلق» خوانند. و نفس انسانى دائما از آنجا میگريزد [و از آنجاش نفرتى طبيعى حاصل میشود]،
و از اوّل «محبّت» خيزد و از دوم «عداوت».
🍃 پس اوّلپايه «معرفت» است، و دوّمپايه «محبّت»، و سوّمپايه «عشق». و به عالم «عشق» كه بالاى همه است نتوان رسيدن تا از معرفت و محبّت دو پايه نردبان نسازد و معنى «خطوَطين و قد وصلت» اين است. و همچنانكه عالم عشق، منتهاى عالم معرفت و محبّت است؛ و اصل او منتهاى عُلماى راسخ و حكماى متألّه باشد و از اينجا گفتهاند:
عشق هيچ آفريده را نبوَد
عاشقى جز رسيده را نبوَد
📚مونسالعشاق، در مجموعۀ مصنّفات #شيخاشراق، ج3، ص286.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وادی عشق بسی
دور و دراز است
ولی
طی شود جاده صد ساله،
به " آهی"
گاهی...
اقبال لاهوری
دور و دراز است
ولی
طی شود جاده صد ساله،
به " آهی"
گاهی...
اقبال لاهوری
☀️
" راه عشق "
در منطق الطیر آمده است:
مرغان به راه می افتند
و چون به آغاز وادی می رسند
از هیبت آن بیابان، نفیر و فریاد از ایشان به آسمان می رود.
راهی است خاموش و آرام، و خالی از کاروان.
یکی میپرسد: آخر از چه روی این راه عزیز را رهروی نیست؟
هدهد گوید: این از جلال آن پادشاه است که هرکس را به خود راه نمی دهد.
شورشی در وی پدید آمد بزور
گفت یارب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تو راست
این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
سالها بردند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
عطار
دکتر الهی قمشه ای
" راه عشق "
در منطق الطیر آمده است:
مرغان به راه می افتند
و چون به آغاز وادی می رسند
از هیبت آن بیابان، نفیر و فریاد از ایشان به آسمان می رود.
راهی است خاموش و آرام، و خالی از کاروان.
یکی میپرسد: آخر از چه روی این راه عزیز را رهروی نیست؟
هدهد گوید: این از جلال آن پادشاه است که هرکس را به خود راه نمی دهد.
شورشی در وی پدید آمد بزور
گفت یارب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تو راست
این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
سالها بردند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
عطار
دکتر الهی قمشه ای
امام حسین علیهالسلام
《نَحْنُ الّذِينَ عِنْدَنَا عِلْمُ الْكِتَابِ
وَ بَيَانُ مَا فِيهِ وَ لَيْسَ عِنْدَ اَحَدٍ
مِنْ خَلْقِهِ مَا عِنْدَنَا لاَِنّا اَهْلُ سِرّ الله》
ما كسانى هستيم كه
علم قرآن و بيان آنچه در آن است
نزد ماست و آنچه در نزد ماست
نزد هیچ یک از آفريدگان خدا نيست
زیرا ما محرم راز خدائیم
بحارالانوار
《نَحْنُ الّذِينَ عِنْدَنَا عِلْمُ الْكِتَابِ
وَ بَيَانُ مَا فِيهِ وَ لَيْسَ عِنْدَ اَحَدٍ
مِنْ خَلْقِهِ مَا عِنْدَنَا لاَِنّا اَهْلُ سِرّ الله》
ما كسانى هستيم كه
علم قرآن و بيان آنچه در آن است
نزد ماست و آنچه در نزد ماست
نزد هیچ یک از آفريدگان خدا نيست
زیرا ما محرم راز خدائیم
بحارالانوار
🍂#محبّت عبارتست از میل تمام به سوی کسی یا چیزی، و این معنی؛
🔅اگر از حقّ باشد آن را «محبّت» خوانند؛ «یُحبّهم» (مائده/54) و جایی دیگر «فأحببتُ».
🔅و اگر از #سالککامل باشد هم «محبّت» بود ؛«یُحبّونه».
🔅و اگر از متوسّط باشد «#عشق » باشد: «من عشق و عفّ، ثمّ کتم فمات، مات شهیداً».
🔅و اگر از مبتدی باشد «#ارادت» خوانند.
🔅و اگر از عامّه باشد «#شهوت» باشد.
📚 #نصوصالخصوصفیترجمةالفصوص
✍️رکن الدین مسعود شیرازی
فصّ عيسوی
طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب
زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب
ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست
خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب
گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب
سنبلش بیوجه نبود گر بود شوریده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب
ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب
برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب
چشم مستت گر بریزد خون هر بیچارهئی
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب
گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب
در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت
هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب
#خواجوی کرمانی
زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب
ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست
خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب
گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب
سنبلش بیوجه نبود گر بود شوریده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب
ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب
برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب
چشم مستت گر بریزد خون هر بیچارهئی
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب
گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب
در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت
هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب
#خواجوی کرمانی
.
شما
به گونه ای طراحی شده اید
که می توانید بارها و بارها خودتان را از نو خلق کنید.
چه بخواهید چه نخواهيد...
حتی چه بدانید، چه ندانید؛
شما در اینجاهستید
تا برای تکامل روح خودتان تلاش کنید.
دبی فورد🖊️
شما
به گونه ای طراحی شده اید
که می توانید بارها و بارها خودتان را از نو خلق کنید.
چه بخواهید چه نخواهيد...
حتی چه بدانید، چه ندانید؛
شما در اینجاهستید
تا برای تکامل روح خودتان تلاش کنید.
دبی فورد🖊️
هفت شهر عشق یا هفت وادی مراحلی هست که سالک جهت سلوک معنوی باید انها را طی کند.
عطار در کتاب زیبای خویش منطقالطیر انها را آن گونه بیان می کند:
گفت ما را هفت وادی در ره هست چون گذشتی هفت وادی، درگه هست
هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق هست از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی هست آن معرفت پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین، وادی فقر هست و فنا بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت
عطار در کتاب زیبای خویش منطقالطیر انها را آن گونه بیان می کند:
گفت ما را هفت وادی در ره هست چون گذشتی هفت وادی، درگه هست
هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق هست از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی هست آن معرفت پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین، وادی فقر هست و فنا بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: طلب
چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: عشق
بعد ازین، وادی عشق آید پدید غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات دنیا همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره فوق العادهصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر این جا بود هفت اخگر، یک شرر این جا بود
هشت جنت، نیز این جا مردهايست هفت دوزخ، همچو یخ افسردهايست
هست موری را هم این جا اي عجب هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت خانه تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کس هیچ ماند در بین
چون همه ي هیچی بود هیچ این همه ي کی بود دو اصل جز پیچ این همه ي
چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: عشق
بعد ازین، وادی عشق آید پدید غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات دنیا همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره فوق العادهصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر این جا بود هفت اخگر، یک شرر این جا بود
هشت جنت، نیز این جا مردهايست هفت دوزخ، همچو یخ افسردهايست
هست موری را هم این جا اي عجب هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت خانه تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کس هیچ ماند در بین
چون همه ي هیچی بود هیچ این همه ي کی بود دو اصل جز پیچ این همه ي
وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهاي؟ نیستی گویی که هستی یا نهاي
در میانی؟ یا برونی از میان؟ بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: فقر و فنا
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود این جا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد دایما گمبودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در بین جذاب بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این
وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهاي؟ نیستی گویی که هستی یا نهاي
در میانی؟ یا برونی از میان؟ بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: فقر و فنا
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود این جا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد دایما گمبودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در بین جذاب بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باهم ببینیم وبشنویم
نظر جامی ،مولانا وحضرت حافظ رو
درباره ادمایی ک عاشق نیستن 😍✋
#تلنگر
مسيح از مسيري ميگذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بياصل و نسب».
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
.
«هر كسي آنچه را دارد خرج ميكند.
.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نميآيد.
.
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم.»
اگر برخورد نامناسبی از کسی می بینیم ، از خودمان بپرسیم : آیا من کاری کرده ام که باعث ناراحتی ایشان شده ؟
اگر بله : عذرخواهی کنم و در جهت جبران بربیایم .
اگر خیر : پس رفتار نامناسبش به واسطه ی شیوه ی تربیتی و مشکلات خودش است و به من ارتباطی ندارد پس نادیده می گیرم و با خودم می گویم :
از کوزه همان تراود که دروست .
مسيح از مسيري ميگذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بياصل و نسب».
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
.
«هر كسي آنچه را دارد خرج ميكند.
.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نميآيد.
.
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم.»
اگر برخورد نامناسبی از کسی می بینیم ، از خودمان بپرسیم : آیا من کاری کرده ام که باعث ناراحتی ایشان شده ؟
اگر بله : عذرخواهی کنم و در جهت جبران بربیایم .
اگر خیر : پس رفتار نامناسبش به واسطه ی شیوه ی تربیتی و مشکلات خودش است و به من ارتباطی ندارد پس نادیده می گیرم و با خودم می گویم :
از کوزه همان تراود که دروست .