جدا کردند آدم ها مرا از تو، تو را از من
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیباییات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
تو کاغذبادی و من در نخ زیباییات هستم
مبادا آن که قدر سوزنی باشی رها از من
تو مرز کفر و ایمانی! چگونه بگذرم از تو؟
اگر این گونه باشد نگذرد دیگر خدا از من
شکستم بارها و همچنان خاموش می مانم
صدا از سنگ می آید، نمی آید صدا از من
تو دریایی و من قصر شنی؛ از خود نپرسیدی
که از آن رفت و آمدها چه می ماند به جا از من؟
تو روزی باز خواهی گشت! این خط این نشان! اما
دریغا چون نخواهی یافت حتی رد پا از من!
#علیرضا_بدیع
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حضرت حافظ
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حضرت حافظ
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
سلطان عشق .... با یزید بسطامی فرمود :
در عالم معنا ... با حضرت حق سخن می گفتم ... به قلبم ندایی آمد :
ای بایزید .... چه آورده ای ؟
عرض کردم : پروردگارا .... هفتاد سال روزه ، ریاضت و عبادت ...
ندا آمد :
من از آن ها بی نیازم .... چیزی بیاور که در بارگاه کبریایی ما نیست
عرض کردم :
پروردگارا ... تو در ذات و صفات کامل و بی همتایی و از هر چیز بی نیازی ... آن چیست که نداری و من بیاورم ؟
فرمان آمد :
شکستگی ، عجز و نیاز ...
سلطان عشق .... با یزید بسطامی فرمود :
در عالم معنا ... با حضرت حق سخن می گفتم ... به قلبم ندایی آمد :
ای بایزید .... چه آورده ای ؟
عرض کردم : پروردگارا .... هفتاد سال روزه ، ریاضت و عبادت ...
ندا آمد :
من از آن ها بی نیازم .... چیزی بیاور که در بارگاه کبریایی ما نیست
عرض کردم :
پروردگارا ... تو در ذات و صفات کامل و بی همتایی و از هر چیز بی نیازی ... آن چیست که نداری و من بیاورم ؟
فرمان آمد :
شکستگی ، عجز و نیاز ...
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شو ق و توحیدبودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمیدانستم برد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود.
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شو ق و توحیدبودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمیدانستم برد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود.
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
در مذهب اهل کشف و ارباب خرد
ساریست احد در همه افراد عدد
زیرا که عدد گرچه برونست ز حد
هم صورت و هم ماده اش هستند احد
عبدالرحمن جامی قدس سره العزیز
ساریست احد در همه افراد عدد
زیرا که عدد گرچه برونست ز حد
هم صورت و هم ماده اش هستند احد
عبدالرحمن جامی قدس سره العزیز
اصل دین خودشناسی است زیرا ما از خود پوشیدهایم و از طریق دین میتوانیم به خودشناسی پی ببریم.
خودشناسی از این جهت مهمترین ستون دین است که حجابها را از پیش روی آدمی برمیدارد؛ انسان نسبت به خود آگاه میگردد و در پرتو آن متوجه وجود خالق و پروردگار خود میشود.
دین اگر انسان را به آگاهی از خویش و درک حجابهای ناپیدای خود نرساند؛ اگر ذات و جوهر انسان را به او ننماید دین نیست.
آداب و رسوم دینی تنها پوسته ای از دینداری است که اگر لازم است اما ابداً کافی نیست. اقبال حتی نشناختن خود را به عنوان یک انسان مسلمان حرام میداند.
ای ز خود پوشیده خود را بازیاب
در مسلمانی حرام است این حجاب
اقبال لاهوری
خودشناسی از این جهت مهمترین ستون دین است که حجابها را از پیش روی آدمی برمیدارد؛ انسان نسبت به خود آگاه میگردد و در پرتو آن متوجه وجود خالق و پروردگار خود میشود.
دین اگر انسان را به آگاهی از خویش و درک حجابهای ناپیدای خود نرساند؛ اگر ذات و جوهر انسان را به او ننماید دین نیست.
آداب و رسوم دینی تنها پوسته ای از دینداری است که اگر لازم است اما ابداً کافی نیست. اقبال حتی نشناختن خود را به عنوان یک انسان مسلمان حرام میداند.
ای ز خود پوشیده خود را بازیاب
در مسلمانی حرام است این حجاب
اقبال لاهوری
اگر میخواهید خدا را بشناسید به حل هزار معما نپردازید بلکه در اطراف خود نظر کنید و او را ببینید که با کودکان شما سرگرم بازی است. و به آسمان نظر کنید و او را مشاهده کنید که برابرتان راه میرود. و با رعد و برق دستهای خود را دراز میکند. و با باران از آسمان به زمین میآید. او را خواهید دید که در گلها لبخند میزند. و دستهای خود را در شاخههای درختان به شما تکان میدهد.
📕 پیامبر
#جبران_خلیل_جبران
📕 پیامبر
#جبران_خلیل_جبران
..
با دل گفتم چرا چنینی؟!
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی؟!
"حضرت_مولانا"
با دل گفتم چرا چنینی؟!
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی؟!
"حضرت_مولانا"
ای ساقی بادهی محبت، جامی
وی قاصد غمزهی بیان، پیغامی
تا کی هدف تیغ تغافل باشیم؟
لطفی، قهری، تبسّمی، دشنامی.
#لطفیتبریزی
وی قاصد غمزهی بیان، پیغامی
تا کی هدف تیغ تغافل باشیم؟
لطفی، قهری، تبسّمی، دشنامی.
#لطفیتبریزی
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
#حافظ
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
#حافظ
باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان
از هواي بي وفايي الغياث اي دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستي خاکپايي الغياث اي دوستان
باز ديگر باره چون سنگين دلان بر ساختم
از بت چونين جدايي الغياث اي دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابي را هبايي الغياث اي دوستان
باده خواران باز رخ دارند زي صحرا و نيست
در همه صحرا گيايي الغياث اي دوستان
بنگه هادوريان را ماند اين دل کز طمع
هر دمش بينم به جايي الغياث اي دوستان
جادوي فرعونيان در جنبش آمد باز و نيست
در کف موسي عصايي الغياث اي دوستان
خواهد اندر وي همي از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوايي الغياث اي دوستان
ديده روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهاي توتيايي الغياث اي دوستان
از براي انس جان انس و جان اي سرفراز
مر سنايي را چو نايي الغياث اي دوستان
حکیم سنایی
از هواي بي وفايي الغياث اي دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستي خاکپايي الغياث اي دوستان
باز ديگر باره چون سنگين دلان بر ساختم
از بت چونين جدايي الغياث اي دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابي را هبايي الغياث اي دوستان
باده خواران باز رخ دارند زي صحرا و نيست
در همه صحرا گيايي الغياث اي دوستان
بنگه هادوريان را ماند اين دل کز طمع
هر دمش بينم به جايي الغياث اي دوستان
جادوي فرعونيان در جنبش آمد باز و نيست
در کف موسي عصايي الغياث اي دوستان
خواهد اندر وي همي از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوايي الغياث اي دوستان
ديده روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهاي توتيايي الغياث اي دوستان
از براي انس جان انس و جان اي سرفراز
مر سنايي را چو نايي الغياث اي دوستان
حکیم سنایی
عيب ياران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
مهر مهر از درون ما نرود
اي برادر که نقش بر حجرست
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گويم از آن لطيفترست
آن که منظور ديده و دل ماست
نتوان گفت شمس يا قمرست
هر کسي گو به حال خود باشد
اي برادر که حال ما دگرست
تو که در خواب بوده اي همه شب
چه نصيبت ز بلبل سحرست
آدمي را که جان معني نيست
در حقيقت درخت بي ثمرست
ما پراکندگان مجموعيم
يار ما غايبست و در نظرست
برگ تر خشک مي شود به زمان
برگ چشمان ما هميشه ترست
جان شيرين فداي صحبت يار
شرم دارم که نيک مختصرست
اين قدر دون قدر اوست وليک
حد امکان ما همين قدرست
پرده بر خود نمي توان پوشيد
اي برادر که عشق پرده درست
سعدي از بارگاه قربت دوست
تا خبر يافتست بي خبرست
ما سر اينک نهاده ايم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست
سعدی
سخن دشمنان نه معتبرست
مهر مهر از درون ما نرود
اي برادر که نقش بر حجرست
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گويم از آن لطيفترست
آن که منظور ديده و دل ماست
نتوان گفت شمس يا قمرست
هر کسي گو به حال خود باشد
اي برادر که حال ما دگرست
تو که در خواب بوده اي همه شب
چه نصيبت ز بلبل سحرست
آدمي را که جان معني نيست
در حقيقت درخت بي ثمرست
ما پراکندگان مجموعيم
يار ما غايبست و در نظرست
برگ تر خشک مي شود به زمان
برگ چشمان ما هميشه ترست
جان شيرين فداي صحبت يار
شرم دارم که نيک مختصرست
اين قدر دون قدر اوست وليک
حد امکان ما همين قدرست
پرده بر خود نمي توان پوشيد
اي برادر که عشق پرده درست
سعدي از بارگاه قربت دوست
تا خبر يافتست بي خبرست
ما سر اينک نهاده ايم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست
سعدی
باد خزانی، زد ناگهانی، کرد آنچه دانی
برهم زد ایّام نشاط و روزگار کامرانی
ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟
آنسان که من کردم،به دور زندگی با زندگانی
چو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری
گل از نظرها محو شد، همچون خیالات جوانی
کار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار
دیو دی، یا خود بلای آسمانی
#عارف_قزوینی
برهم زد ایّام نشاط و روزگار کامرانی
ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟
آنسان که من کردم،به دور زندگی با زندگانی
چو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری
گل از نظرها محو شد، همچون خیالات جوانی
کار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار
دیو دی، یا خود بلای آسمانی
#عارف_قزوینی
هر قدر لذت بیشتر، حسرت هم بیشتر
می پنداری که آن کس که لذت برگیرد
حسرت او کم تر باشد؟
حقا که حسرت او بیش تر باشد
زیرا که با این عالم, بیش تر خو کرده باشد.
#شمس_تبریزی
کسی که به لذتها رو میآورد بیش تر حسرت نصیبش میشود و آن کسی که از لذتها فاصله میگیرد حسرت کم تری میبرد.
می پنداری که آن کس که لذت برگیرد
حسرت او کم تر باشد؟
حقا که حسرت او بیش تر باشد
زیرا که با این عالم, بیش تر خو کرده باشد.
#شمس_تبریزی
کسی که به لذتها رو میآورد بیش تر حسرت نصیبش میشود و آن کسی که از لذتها فاصله میگیرد حسرت کم تری میبرد.