#معارف_بهاء_ولد
.
باز چون ذکر آغاز می کنم نخست بر وجه مغایبه می کنم. آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه می کنم. از آنکه غایب بوده باشم که بالله آیم و ذکر الله به مخاطبه گویم که ای الله و ای خداوند، این گوشت من و کالبد من آستانه در تست و من در آنجا خفته ام و نشسته ام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم و این کالبد من ای الله کارگاه تست و حواس من منقش تست. در پیش تو نهاده ام تا هر چه نقش می کنی می کن.
.
ای الله من پیش تو آمده ام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم. اگر ازینجا بروم ای الله، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم. چو خداوند من تویی جز تو خداوند دیگر نمی دانم که باشد.
والله
#بهاء_ولد
.
باز چون ذکر آغاز می کنم نخست بر وجه مغایبه می کنم. آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه می کنم. از آنکه غایب بوده باشم که بالله آیم و ذکر الله به مخاطبه گویم که ای الله و ای خداوند، این گوشت من و کالبد من آستانه در تست و من در آنجا خفته ام و نشسته ام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم و این کالبد من ای الله کارگاه تست و حواس من منقش تست. در پیش تو نهاده ام تا هر چه نقش می کنی می کن.
.
ای الله من پیش تو آمده ام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم. اگر ازینجا بروم ای الله، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم. چو خداوند من تویی جز تو خداوند دیگر نمی دانم که باشد.
والله
#بهاء_ولد
.
خیز تا از درِ میخانه گشادی طلبیم
به رهِ دوست نشینیم و مرادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم...
#حافظ غزل ۳۸۶
خیز تا از درِ میخانه گشادی طلبیم
به رهِ دوست نشینیم و مرادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم...
#حافظ غزل ۳۸۶
جان آدمی حقیقت آدمی است.
و این جان را دو حال بود.
در حالی متصرف بود، و در حالی دیگر نبود.
و تصرف جان در این قالب
چنان دان مثلاً که تصرف من در این قلم
خواهم ساکن دارم و خواهم متحرک.
اما این تصرف که در قلم است
به اختیار من وابسته است؛
خواهم تصرف کنم در قلم و خواهم بیندازم،
تا تصرف من از او منقطع گردد.
و تصرف روح در قالب قهری دان
نه طبیعی و اختیاری.
#نامه_ها
#عین_القضات_همدانی
و این جان را دو حال بود.
در حالی متصرف بود، و در حالی دیگر نبود.
و تصرف جان در این قالب
چنان دان مثلاً که تصرف من در این قلم
خواهم ساکن دارم و خواهم متحرک.
اما این تصرف که در قلم است
به اختیار من وابسته است؛
خواهم تصرف کنم در قلم و خواهم بیندازم،
تا تصرف من از او منقطع گردد.
و تصرف روح در قالب قهری دان
نه طبیعی و اختیاری.
#نامه_ها
#عین_القضات_همدانی
در مقابل قضا و قدر تو شکیبا هستم؛
ای پروردگاری که به جز تو خدایی نیست؛
ای فریاد رس دادخواهان که مرا جز تو پروردگار و معبودی نیست.
بر حکم و تقدیر تو صابر و شکیبا هستم.
ای فریاد رس آن که فریاد رسی ندارد.
ای همیشه زندهای که پایان ندارد.
ای زنده کننده مردگان.
ای خدایی که هر کس را با اعمالش میسنجی، در میان من و این مردم حکم کن که تو بهترین حکم کنندگانی.
#امام_حسین_علیه_السلام
ای پروردگاری که به جز تو خدایی نیست؛
ای فریاد رس دادخواهان که مرا جز تو پروردگار و معبودی نیست.
بر حکم و تقدیر تو صابر و شکیبا هستم.
ای فریاد رس آن که فریاد رسی ندارد.
ای همیشه زندهای که پایان ندارد.
ای زنده کننده مردگان.
ای خدایی که هر کس را با اعمالش میسنجی، در میان من و این مردم حکم کن که تو بهترین حکم کنندگانی.
#امام_حسین_علیه_السلام
خانه ات را از پلیدی های شیاطین رفت و روب نموده و آن را به ورد (ذکر) اخلاص در علم و عمل،آبپاشی نما تا آنکه محبوبت در آن فرود آید وگرنه وصال و رسیدن به او را چشم داشت نداشته باش چون دو چیز ضد هم به ویژه نهایت نور و غایت ظلمت با هم جمع نمی گردند، پس حضور در نزد پروردگار اشاره است بدان که روح دارای مکان نیست چون نزدیکی وقُرب آن چه که دارای مکان نیست، از امور آمیخته به مکان نتوان تصور و درک نمود، بلکه قرب او عبارت است از تخلق به اخلاق او و پذیرش صفات او،و نقش پذیری از آنچه که در کتاب او نگاشته شده
«لایمسه الا المطهرون»
(که آن را جزء پاک سیرتان ادراک ننمایند).
آیه ۷۹ سوره واقعه
#مفاتیح_الغیب
#صدر_المتالهین
«لایمسه الا المطهرون»
(که آن را جزء پاک سیرتان ادراک ننمایند).
آیه ۷۹ سوره واقعه
#مفاتیح_الغیب
#صدر_المتالهین
وقتی عزت نفس داری
کينه نمي ورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمي کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمیشوِی و همیشه مهربان هستی.....
"انسان صاحب عزت نفس"
حرص نمي خورد،
همه چيز را کافي مي داند،
حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند...
"کسی که عزت نفس دارد"
نيازي به پايکوبي و تظاهر به خوشي ندارد،زيرا شادکامي را در درون خويش مي جويد و مي يابد...
"عزت نفس" باعث می شود
براي بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید، زيرا خوب مي دانید که هر انسان تحفه الهي است...
"انسان صاحب عزت نفس"
همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزيد..
کينه نمي ورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمي کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمیشوِی و همیشه مهربان هستی.....
"انسان صاحب عزت نفس"
حرص نمي خورد،
همه چيز را کافي مي داند،
حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند...
"کسی که عزت نفس دارد"
نيازي به پايکوبي و تظاهر به خوشي ندارد،زيرا شادکامي را در درون خويش مي جويد و مي يابد...
"عزت نفس" باعث می شود
براي بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید، زيرا خوب مي دانید که هر انسان تحفه الهي است...
"انسان صاحب عزت نفس"
همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزيد..
پرده ای کاندر برابر داشتند ،
وقت آمد پرده را برداشتند ،
ساقئی با ساغری چون آفتاب ،
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب ،
پس ندا داد او نه پنهان برملا ،
کالصلا ای باده خواران الصلا ،
همچو این می خوشگوار و صاف نیست ،
ترک این می گفتن از انصاف نیست ،
حبذا زین می که هرکس مست اوست ،
خلقت اشیا مقام پست اوست ،
هرکه این می خورد ، جهل از کف بهشت ،
گام اول پای کوبد در بهشت ،
جمله ذرات از جا خواستند ،
ساغر می را ز ساقی خواستند ،
بار دیگر آمد از ساقی صدا ،
طالب آن جام را برزد ندا ،
ای که از جان طالب این باده ای ،
بهر آشامیدنش آماده ای ،
گرچه این می را دو صد مستی بود ،
نیست را سرمایه هستی بود ،
از خمار آن حذر کن کین خمار ،
از سر مستان برون آرد دمار ،
درد و رنج و غصه را آماده شو ،
بعد از آن آماده این باده شو ،
این نه جام عشرت این جام ولاست ،
درد او درد است و صاف او بلاست ،
بر هوای او نفس هرکس کشید ،
یکقدم نارفته پا واپس کشید ،
سر کشید اول به دعوی آسمان ،
کاین سعادت را به خود بردی گمان ،
ذره ای شد زآن سعادت کامیاب ،
زآن بتابید از ضمیرش آفتاب ،
جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک ،
زآن سبب شد مدفن تن های پاک ،
تر شد آن یک را لب این یک را گلو ،
وز گلوی کس نرفت این می فرو ،
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند ،
فرقه ای از خوردنش مانع شدند ،
بود آن می در تغیّر در خروش ،
در دل ساغر چو می در خم به جوش ،
چون موافق با لب همدم نشد ،
اینهمه خوردند اصلا کم نشد ،
باز ساقی برکشید از دل خروش ،
گفت ای صافی دلان درد نوش ،
مرد خواهم همتی عالی کند ،
ساغر ما را زمی خالی کند ،
انبیا و اولیا را با نیاز ،
شد به ساغر ، گردن خواهش دراز ،
جمله را دل در طلب چون خم به جوش ،
لیکن آن سر خیل مخموران خموش ،
سر به بالا یکسر از برنا و پیر ،
لیکن آن منظور ساقی سر به زیر ،
هریک از جان همتی بگماشتند ،
جرعه ای از آن قدح برداشتند ،
باز بود آن جام عشق ذوالجلال ،
همچنان در دست ساقی مال مال ،
جام بر کف ، منتظر ساقی هنوز ،
الله الله غیرت آمد غیر سوز ،
باز ساقی گفت تا چند انتظار ،
ای حریف لاابالی سر برآر ،
ای قدح پیما درآ ، هویی بزن ،
گوی چوگانم سرت ، گویی بزن ،
چون به موقع ساقیش درخواست کرد ،
پیر میخواران زجا ، قد راست کرد ،
زینت افزای بساط نشأتین ،
سرور و سر خیل مخموران حسین ،
گفت آنکس را که میجویی منم ،
باده خواری را که میگویی منم ،
شرطهایش را یکایک گوش کرد ،
ساغر می را تمامی نوش کرد ،
باز گفت از این شراب خوشگوار ،
دیگرت گر هست یک ساغر بیار ،
عمان سامانی
وقت آمد پرده را برداشتند ،
ساقئی با ساغری چون آفتاب ،
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب ،
پس ندا داد او نه پنهان برملا ،
کالصلا ای باده خواران الصلا ،
همچو این می خوشگوار و صاف نیست ،
ترک این می گفتن از انصاف نیست ،
حبذا زین می که هرکس مست اوست ،
خلقت اشیا مقام پست اوست ،
هرکه این می خورد ، جهل از کف بهشت ،
گام اول پای کوبد در بهشت ،
جمله ذرات از جا خواستند ،
ساغر می را ز ساقی خواستند ،
بار دیگر آمد از ساقی صدا ،
طالب آن جام را برزد ندا ،
ای که از جان طالب این باده ای ،
بهر آشامیدنش آماده ای ،
گرچه این می را دو صد مستی بود ،
نیست را سرمایه هستی بود ،
از خمار آن حذر کن کین خمار ،
از سر مستان برون آرد دمار ،
درد و رنج و غصه را آماده شو ،
بعد از آن آماده این باده شو ،
این نه جام عشرت این جام ولاست ،
درد او درد است و صاف او بلاست ،
بر هوای او نفس هرکس کشید ،
یکقدم نارفته پا واپس کشید ،
سر کشید اول به دعوی آسمان ،
کاین سعادت را به خود بردی گمان ،
ذره ای شد زآن سعادت کامیاب ،
زآن بتابید از ضمیرش آفتاب ،
جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک ،
زآن سبب شد مدفن تن های پاک ،
تر شد آن یک را لب این یک را گلو ،
وز گلوی کس نرفت این می فرو ،
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند ،
فرقه ای از خوردنش مانع شدند ،
بود آن می در تغیّر در خروش ،
در دل ساغر چو می در خم به جوش ،
چون موافق با لب همدم نشد ،
اینهمه خوردند اصلا کم نشد ،
باز ساقی برکشید از دل خروش ،
گفت ای صافی دلان درد نوش ،
مرد خواهم همتی عالی کند ،
ساغر ما را زمی خالی کند ،
انبیا و اولیا را با نیاز ،
شد به ساغر ، گردن خواهش دراز ،
جمله را دل در طلب چون خم به جوش ،
لیکن آن سر خیل مخموران خموش ،
سر به بالا یکسر از برنا و پیر ،
لیکن آن منظور ساقی سر به زیر ،
هریک از جان همتی بگماشتند ،
جرعه ای از آن قدح برداشتند ،
باز بود آن جام عشق ذوالجلال ،
همچنان در دست ساقی مال مال ،
جام بر کف ، منتظر ساقی هنوز ،
الله الله غیرت آمد غیر سوز ،
باز ساقی گفت تا چند انتظار ،
ای حریف لاابالی سر برآر ،
ای قدح پیما درآ ، هویی بزن ،
گوی چوگانم سرت ، گویی بزن ،
چون به موقع ساقیش درخواست کرد ،
پیر میخواران زجا ، قد راست کرد ،
زینت افزای بساط نشأتین ،
سرور و سر خیل مخموران حسین ،
گفت آنکس را که میجویی منم ،
باده خواری را که میگویی منم ،
شرطهایش را یکایک گوش کرد ،
ساغر می را تمامی نوش کرد ،
باز گفت از این شراب خوشگوار ،
دیگرت گر هست یک ساغر بیار ،
عمان سامانی
باز گوید رسم عاشق این بود ،
بلکه این معشوق را آئین بود ،
چون دل عشاق را در قید کرد ،
خودنمایی کرد و دلها صید کرد ،
امتحانشان را ز روی سر خوشی ،
پیش گیرد شیوه عاشق کشی ،
دوست میدارد دل پر دردشان ،
اشکهای سرخ و روی زردشان ،
چهره و موی غبار آلودشان ،
مغز پر آتش دل پر دودشان ،
دل پریشانشان کند چون زلف خویش ،
زآنکه عاشق را دلی باید پریش ،
خم کندشان قامت مانند تیر ،
روی چون گلشان کند همچون زریر ،
یعنی این قامت کمانی خوشتر است ،
رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است ،
جمعیتشان در پریشانی خوش است ،
قوت ، جوع و جامه ، عریانی خوش است ،
خود کند ویران ، دهد خود تمشیَت ،
خود کُشدشان باز خود گردد دیَت ،
تا گریزد هرکه او نالایق است ،
درد را منکر ، طرب را شایق است ،
تا گریزد هرکه او ناقابل است ،
عشق را مکره هوس را مایل است ،
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه ،
از شفقت میکند بر وی نگاه ،
اندک اندک میکشاند سوی خویش ،
میدهد راهش به سوی کوی خویش ،
بدهدش ره در شبستان وصال ،
بخشد او را هر صفات و هر خصال ،
متحد گردند باهم این و آن ،
هر دو را مویی نگنجد در میان ،
عمان سامانی
بلکه این معشوق را آئین بود ،
چون دل عشاق را در قید کرد ،
خودنمایی کرد و دلها صید کرد ،
امتحانشان را ز روی سر خوشی ،
پیش گیرد شیوه عاشق کشی ،
دوست میدارد دل پر دردشان ،
اشکهای سرخ و روی زردشان ،
چهره و موی غبار آلودشان ،
مغز پر آتش دل پر دودشان ،
دل پریشانشان کند چون زلف خویش ،
زآنکه عاشق را دلی باید پریش ،
خم کندشان قامت مانند تیر ،
روی چون گلشان کند همچون زریر ،
یعنی این قامت کمانی خوشتر است ،
رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است ،
جمعیتشان در پریشانی خوش است ،
قوت ، جوع و جامه ، عریانی خوش است ،
خود کند ویران ، دهد خود تمشیَت ،
خود کُشدشان باز خود گردد دیَت ،
تا گریزد هرکه او نالایق است ،
درد را منکر ، طرب را شایق است ،
تا گریزد هرکه او ناقابل است ،
عشق را مکره هوس را مایل است ،
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه ،
از شفقت میکند بر وی نگاه ،
اندک اندک میکشاند سوی خویش ،
میدهد راهش به سوی کوی خویش ،
بدهدش ره در شبستان وصال ،
بخشد او را هر صفات و هر خصال ،
متحد گردند باهم این و آن ،
هر دو را مویی نگنجد در میان ،
عمان سامانی
#انا_مظلوم_حسین
آمدم تا دل را به جان و جانِ جوان دهم
آمدم دل را به نهان و نشان نشان دهم
آمدم بگویم به دل و جان ارغوان دهم
شمع تو و شوق من به نشان نشان دهم
دل دادم به آغوشی و آغوش نهان دهم
گل دادی به آغوشم و آغوش نشان دهم
آمدم تا به مهر دلت به مهر تو جان دهم
مهر دادم به مهر و به مهربان نشان دهم
آمدم تا به شادی تو به شادی جان دهم
آمدم تا به عشق تو به شادی نشان دهم
آمدم به بینی دو چشم همرنگ خون من
آمدم تا به خندهِ عشق، عشق نشان دهم
آمدم تا قبل هجر به دلبرِ وصال جان دهم
آمدم تا صبر دل به مظهر کمال نشان دهم
#علی_پرنیان
تاسوعا و عاشورای حسینی بر عاشقان حسینی تسلیت🖤🏴🙏
آمدم تا دل را به جان و جانِ جوان دهم
آمدم دل را به نهان و نشان نشان دهم
آمدم بگویم به دل و جان ارغوان دهم
شمع تو و شوق من به نشان نشان دهم
دل دادم به آغوشی و آغوش نهان دهم
گل دادی به آغوشم و آغوش نشان دهم
آمدم تا به مهر دلت به مهر تو جان دهم
مهر دادم به مهر و به مهربان نشان دهم
آمدم تا به شادی تو به شادی جان دهم
آمدم تا به عشق تو به شادی نشان دهم
آمدم به بینی دو چشم همرنگ خون من
آمدم تا به خندهِ عشق، عشق نشان دهم
آمدم تا قبل هجر به دلبرِ وصال جان دهم
آمدم تا صبر دل به مظهر کمال نشان دهم
#علی_پرنیان
تاسوعا و عاشورای حسینی بر عاشقان حسینی تسلیت🖤🏴🙏
صبح بی منت از برای دلم
نافه ها داشت رایگان بگشاد
ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چون صدف دهان بگشاد
دعوت عاشقانه می کردم
بخت درهای آسمان بگشاد
#خاقانی_شروانی
نافه ها داشت رایگان بگشاد
ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چون صدف دهان بگشاد
دعوت عاشقانه می کردم
بخت درهای آسمان بگشاد
#خاقانی_شروانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرود #ای_ایران همراه با عکسهای دیدنی از ایران زیبا
صدا #استادبنان
شعر #حسین_گل_گلاب
آهنگ #روح_الله_خالقی
صدا #استادبنان
شعر #حسین_گل_گلاب
آهنگ #روح_الله_خالقی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
#مهستی_گنجوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
#مهستی_گنجوی
ذات تو ز عیبها جدا دانستم
موصوف به مغز کبریا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین
خود را چو شناختم ترا دانستم
#مولاتا
موصوف به مغز کبریا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین
خود را چو شناختم ترا دانستم
#مولاتا
چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد
بخارش آسمان گردد کف دريا زمين باشد
لب دريا همه کفر است و دريا جمله دين داري
وليکن گوهر دريا وراي کفر و دين باشد
اگر آن گوهر و دريا به هم هر دو به دست آري
تورا آن باشد و اين هم ولي نه آن نه اين باشد
يقين مي دان که هم هر دو بود هم هيچيک نبود
يقين نبود گمان باشد گمان نبود يقين باشد
#عطار
بخارش آسمان گردد کف دريا زمين باشد
لب دريا همه کفر است و دريا جمله دين داري
وليکن گوهر دريا وراي کفر و دين باشد
اگر آن گوهر و دريا به هم هر دو به دست آري
تورا آن باشد و اين هم ولي نه آن نه اين باشد
يقين مي دان که هم هر دو بود هم هيچيک نبود
يقين نبود گمان باشد گمان نبود يقين باشد
#عطار
#بیدل_دهلوی
در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست
خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا
در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست
خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچ از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
#مولوی
رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچ از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
#مولوی
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
که دام بلبل عقلست در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبله دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست
ولی بسست خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری میکشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت
به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
دیوان شمس/۴۸۶
#مولوی
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
که دام بلبل عقلست در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبله دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست
ولی بسست خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری میکشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت
به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
دیوان شمس/۴۸۶
#مولوی