این رنج و عذاب هرروزه و گونهگون محض چیست؟
ما از کجا میآئیم و به کجا میرویم؟
تنها آنکه عشق میورزد میتواند تاب آورد.
" نیکوس کازانتزاکیس "
ما از کجا میآئیم و به کجا میرویم؟
تنها آنکه عشق میورزد میتواند تاب آورد.
" نیکوس کازانتزاکیس "
داستان مثنوی و معنوی
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند...
#صائب
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند...
#صائب
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل بامید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
#هلالی_جغتایی
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل بامید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
#هلالی_جغتایی
یار من با دگران یار شد، افسوس افسوس!
رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
#هلالی_جغتایی
رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
#هلالی_جغتایی
آخر به سان فاختهام شد گلو کبود
منّت ز خلق بس که به گردن گرفتهام...
#کلیم_همدانی
این زمان در زیر بار کوه منّت میروم
من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را...
#صائب_تبریزی
منّت ز خلق بس که به گردن گرفتهام...
#کلیم_همدانی
این زمان در زیر بار کوه منّت میروم
من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را...
#صائب_تبریزی
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند...
#صائب
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند...
#صائب
" #شوریدگی_های_حلاج"
از #ابن_فاتک، مرید و همنشین #حلاج نقل است که:
یک روز حلاج در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود، با بی اعتنایی از کنارش میگذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست، آستین را به گوشه چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد.
گفت: مردم به دادم برسید...
مرا از دست او برهانید،
مرا از من باز ستانده است.
مرا از من ربوده است.
نه به خویشتنم باز میگذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن میشود.
هااای مردم، از هجرانش میترسم،
ترس آن دارم که از او دور مانم،
اما حضور او را هم طاقت ندارم.
آن روز حلاج از خود به در شده بود. پریشان و بی خویشتن بود.
با چشمان به خون نشسته،
با موهای ژولیده و دهان کف کرده،
به هر جا رسید نوای #انا_الحق سر داد و مردم را به کشتن خود دعوت کرد.
یک بار در گوشه ای از بازار بالای صفه ای ایستاد و بانگ برآورد؛
مردم به دادم برسید....
مرا از چنگ آنکس که به جان و تنم چنگ در انداخته است نجات دهید.
با چشمانی اشکبار فریاد میزد، به دنبالش میروم، از من پنهان میشود، خود را از رهگذارش کنار میکشم، او را به دنبال خویش میبینم.
عشقی که به او دارم را میپسندد، اما دوست ندارد در بین کسانی که داغ این عشق را ندارند نام او را، نام این عشق را بر زبان بیاورم.
یک بار در مسجد بر ستونی تکیه زد و فریاد زد، مردم بیایید....
جواب اینجاست، پس سوال کجاست؟
این همه ندای انالحق از من میشنوید و به کشتن من بر نمی آیید!
برای شما هیچ کاری بهتر از کشتن من نیست.
مرا بکشید واین دیوانه عشق را از این عشقی که در دلم جای گرفته و از زبان من حرف میزند خلاص کنید.
این بگفت و لحظه ای بعد، آرام و با وقار، با قامتی افراخته، با پیشانی گشاده، راه خود را از میان جمعیتی که با تعجب و حیرانی او را احاطه کرده بودند و مینگریستد باز کرد و رفت.
گاه بر حلاج بخاطر این تند روی ها و سخنانش میترسم.
اما او پیر و مرشد ماست. مرشد ما هر چه کند جز به اشارت آنچه از ما در حجاب است نمیکند.
خداوند ما را در دوستی و همراهی اش استوار دارد
"برگرفته از کتاب شعله طور"
دکتر حمید زرین کوب
از #ابن_فاتک، مرید و همنشین #حلاج نقل است که:
یک روز حلاج در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود، با بی اعتنایی از کنارش میگذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست، آستین را به گوشه چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد.
گفت: مردم به دادم برسید...
مرا از دست او برهانید،
مرا از من باز ستانده است.
مرا از من ربوده است.
نه به خویشتنم باز میگذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن میشود.
هااای مردم، از هجرانش میترسم،
ترس آن دارم که از او دور مانم،
اما حضور او را هم طاقت ندارم.
آن روز حلاج از خود به در شده بود. پریشان و بی خویشتن بود.
با چشمان به خون نشسته،
با موهای ژولیده و دهان کف کرده،
به هر جا رسید نوای #انا_الحق سر داد و مردم را به کشتن خود دعوت کرد.
یک بار در گوشه ای از بازار بالای صفه ای ایستاد و بانگ برآورد؛
مردم به دادم برسید....
مرا از چنگ آنکس که به جان و تنم چنگ در انداخته است نجات دهید.
با چشمانی اشکبار فریاد میزد، به دنبالش میروم، از من پنهان میشود، خود را از رهگذارش کنار میکشم، او را به دنبال خویش میبینم.
عشقی که به او دارم را میپسندد، اما دوست ندارد در بین کسانی که داغ این عشق را ندارند نام او را، نام این عشق را بر زبان بیاورم.
یک بار در مسجد بر ستونی تکیه زد و فریاد زد، مردم بیایید....
جواب اینجاست، پس سوال کجاست؟
این همه ندای انالحق از من میشنوید و به کشتن من بر نمی آیید!
برای شما هیچ کاری بهتر از کشتن من نیست.
مرا بکشید واین دیوانه عشق را از این عشقی که در دلم جای گرفته و از زبان من حرف میزند خلاص کنید.
این بگفت و لحظه ای بعد، آرام و با وقار، با قامتی افراخته، با پیشانی گشاده، راه خود را از میان جمعیتی که با تعجب و حیرانی او را احاطه کرده بودند و مینگریستد باز کرد و رفت.
گاه بر حلاج بخاطر این تند روی ها و سخنانش میترسم.
اما او پیر و مرشد ماست. مرشد ما هر چه کند جز به اشارت آنچه از ما در حجاب است نمیکند.
خداوند ما را در دوستی و همراهی اش استوار دارد
"برگرفته از کتاب شعله طور"
دکتر حمید زرین کوب
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عِتاب مکن،
که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سختتر.
مرید گفت: چون بیازمودم چنان بود.
تذکرة الأولیاء
#عطار_نیشابوری
که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سختتر.
مرید گفت: چون بیازمودم چنان بود.
تذکرة الأولیاء
#عطار_نیشابوری
#مناجات_شماره_۲۳۴:
الهی دانی که من به خود به این ورزم و نه بکفایت خود شمع هدایت افروزم از من چه آید ؟ و از کردار من چه گشاید طاعت من به توفیق تو خدمت بهدایت تو، توبهٔ من برعایت تو، شکر من بانعام تو، ذکر من بالهام تو همه تویی من کیم اگر فضل تو نباشد من چه ام
#خواجه_عبدالله_انصاری
الهی دانی که من به خود به این ورزم و نه بکفایت خود شمع هدایت افروزم از من چه آید ؟ و از کردار من چه گشاید طاعت من به توفیق تو خدمت بهدایت تو، توبهٔ من برعایت تو، شکر من بانعام تو، ذکر من بالهام تو همه تویی من کیم اگر فضل تو نباشد من چه ام
#خواجه_عبدالله_انصاری
داستان مثنوی و معنوی
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
“صائب تبریزی”
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
“صائب تبریزی”
بیار مطرب بر ما کریم باش کریم
به کوی خسته دلانی رحیم باش رحیم
دلم چو آتش چون در دمی شود زنده
چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود
مثال دانه در رو یتیم باش یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم
الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد
مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو جیم
دیوان شمس/۱۷۴۴
#مولوی
به کوی خسته دلانی رحیم باش رحیم
دلم چو آتش چون در دمی شود زنده
چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود
مثال دانه در رو یتیم باش یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم
الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد
مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو جیم
دیوان شمس/۱۷۴۴
#مولوی
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم وعابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را
#سعدی
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم وعابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را
#سعدی
"عشق" در لحظه پدید می آید..
"دوست داشتن"در امتداد زمان.
این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
"عشق" معیارها را درهم می ریزد،
"دوست داشتن" بر پایه معیارها بنا می شود.
"عشق" ناگهان و ناخواسته شعله می کشد،
"دوست داشتن"از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.
"عشق" قانون نمی شناسد،
"دوست داشتن"اوج احترام به مجموعه ای
از قوانین عاطفی ست.
"عشق" فوران می کند، چون آتشفشان و شره می کند،
چون آبشاری عظیم،
"دوست داشتن" جاری می شود،
چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.
"عشق" ویران کردن خویش است،
"دوست داشتن"ساختنی عظیم.
#نادر_ابراهیمی
"دوست داشتن"در امتداد زمان.
این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
"عشق" معیارها را درهم می ریزد،
"دوست داشتن" بر پایه معیارها بنا می شود.
"عشق" ناگهان و ناخواسته شعله می کشد،
"دوست داشتن"از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.
"عشق" قانون نمی شناسد،
"دوست داشتن"اوج احترام به مجموعه ای
از قوانین عاطفی ست.
"عشق" فوران می کند، چون آتشفشان و شره می کند،
چون آبشاری عظیم،
"دوست داشتن" جاری می شود،
چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.
"عشق" ویران کردن خویش است،
"دوست داشتن"ساختنی عظیم.
#نادر_ابراهیمی
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیدهام
روشنست از نور مه سیمای خویش
#شاه_نعمت_الله_ولی
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیدهام
روشنست از نور مه سیمای خویش
#شاه_نعمت_الله_ولی
#مناجات_شماره_۲۳۳:
الهی به نشانت بینندگانیم به نامت زندگانیم،
بفضلت شادانیم به مهرت نازانیم
از جام مهر تو مست ماییم، به صید عشق تو در دام ماییم
#خواجه_عبدالله_انصاری
الهی به نشانت بینندگانیم به نامت زندگانیم،
بفضلت شادانیم به مهرت نازانیم
از جام مهر تو مست ماییم، به صید عشق تو در دام ماییم
#خواجه_عبدالله_انصاری
گفتند خدای را نشانی بده
که به آن بدانیم که تو با که بیشتر میباشی به عنایت و رحمت.
گفت هرکه خدای مرا بیشتر یاد میکند
یادیست بر زبان
و یادیست در جان
#شمس_تبریزی
که به آن بدانیم که تو با که بیشتر میباشی به عنایت و رحمت.
گفت هرکه خدای مرا بیشتر یاد میکند
یادیست بر زبان
و یادیست در جان
#شمس_تبریزی