معرفی عارفان
1.14K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ﺩﻝ ﺯ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ
ﻣﺮﻍ ﺟﺎﻥ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻬﺎﻥ
ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺷﮑﻢ ﭘﺮﺩﻩ‌ﺩﺭ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﻣﺪﺗﯽ ﺭﺍﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻤﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻓﮑﻨﺪﻡ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ
ﺩﺭ ﺳﺮ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﺖ ﺯ ﺷﻮﻕ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ
ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﻡ ﻧﻮﺣﻪ‌ﮔﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮﺩ
ﮔﺮ ﻧﺸﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺘﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﺍﺷﮏ ﻭ ﺭﻭﯾﻢ ﻫﻤﭽﻮ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﻋﻤﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﻓﺸﺎﻧﺪ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺩﻝ
ﻋﺎﺷﻖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﻟﯿﮏ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻮ
ﻋﻤﺮ ﺍﺯﯾﻦ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﺩﯼ ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺒﺎﺯ
ﻏﻤﺰﻩٔ ﺗﻮ ﭘﺎﮎ ﺑﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺧﺘﻦ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ ﻟﯿﮏ
ﭼﻮﻥ ﺯ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪ
ﮐﺎﺑﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ

ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺩﻝ ﻋﻄﺎﺭ ﺭﺍ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺎﺣﻀﺮ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻢ


عطار نیشابوری غزل ۵۶۷
ﺣﺎﺟﯿﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﻈﯿﻢ
ﺷﺎﮐﺮ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺣﯿﻢ

ﺟﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻨﺖ ﻭ ﺑﻼﯼ ﺣﺠﺎﺯ
ﺭﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺯﺥ ﻭ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻟﯿﻢ

ﺁﻣﺪﻩ ﺳﻮﯼ ﻣﮑﻪ ﺍﺯ ﻋﺮﻓﺎﺕ
ﺯﺩﻩ ﻟﺒﯿﮏ ﻋﻤﺮﻩ ﺍﺯ ﺗﻨﻌﯿﻢ

ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺣﺞ ﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﻋﻤﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻠﯿﻢ

ﻣﻦ ﺷﺪﻡ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ
ﭘﺎﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻭﻥ ﺯ ﺣﺪ ﮔﻠﯿﻢ

ﻣﺮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺨﻠﺺ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﮐﺮﯾﻢ

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ «ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺭﺳﺘﯽ
ﺯﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻢ

ﺗﺎ ﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺟﺎﻭﯾﺪ
ﻓﮑﺮﺗﻢ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﻧﺪﯾﻢ

ﺷﺎﺩ ﮔﺸﺘﻢ ﺑﺪﺍﻧﮑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺞ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﻠﯿﻢ

ﺑﺎﺯ ﮔﻮ ﺗﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ
ﺣﺮﻣﺖ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺣﺮﯾﻢ:

ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺣﺮﺍﻡ
ﭼﻪ ﻧﯿﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﺪﺭ ﺁﻥ ﺗﺤﺮﯾﻢ؟

ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺣﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺪﯼ
ﻫﺮﭼﻪ ﻣﺎﺩﻭﻥ ﮐﺮﺩﮔﺎﺭ ﻗﺪﯾﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﺯﺩﯼ ﻟﺒﯿﮏ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻌﻈﯿﻢ

ﻣﯽ‌ﺷﻨﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﯼ ﺣﻖ ﻭ، ﺟﻮﺍﺏ
ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺩﯼ ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺩﺍﺩ ﮐﻠﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﺩﺭ ﻋﺮﻓﺎﺕ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯼ ﻭ ﯾﺎﻓﺘﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ

ﻋﺎﺭﻑ ﺣﻖ ﺷﺪﯼ ﻭ ﻣﻨﮑﺮ ﺧﻮﯾﺶ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻧﺴﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺘﯽ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﯽ ﯾﺴﯿﺮ ﻭ ﯾﺘﯿﻢ

ﻗﺮﺏ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﻭﻝ ﻭ ﮐﺮﺩﯼ
ﻗﺘﻞ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻧﻔﺲ ﺷﻮﻡ ﻟﺌﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺘﯽ
ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺍﻫﻞ ﮐﻬﻒ ﻭ ﺭﻗﯿﻢ

ﺍﯾﻤﻦ ﺍﺯ ﺷﺮ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﯼ
ﻭﺯ ﻏﻢ ﻓﺮﻗﺖ ﻭ ﻋﺬﺍﺏ ﺟﺤﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﺳﻨﮓ ﺟﻤﺎﺭ
ﻫﻤﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﻮ ﺭﺟﯿﻢ

ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﺑﺮﻭﻥ ﯾﮑﺴﺮ
ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻓﻌﻠﻬﺎﯼ ﺫﻣﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﮔﺸﺘﯽ ﺗﻮ
ﻣﻄﻠﻊ ﺑﺮ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ

ﮐﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺻﺪﻕ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ
ﺧﻮﯾﺸﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﻃﻮﺍﻑ
ﮐﻪ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﻫﺮﻭﻟﻪ ﭼﻮ ﻇﻠﯿﻢ

ﺍﺯ ﻃﻮﺍﻑ ﻫﻤﻪ ﻣﻼﺋﮑﺘﺎﻥ
ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﻋﺮﺵ ﻋﻈﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ»ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﻌﯽ
ﺍﺯ ﺻﻔﺎ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻘﺴﯿﻢ

ﺩﯾﺪﯼ ﺍﻧﺪﺭ ﺻﻔﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮐﻮﻧﯿﻦ
ﺷﺪ ﺩﻟﺖ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺟﺤﯿﻢ ﻭ ﻧﻌﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ «ﻧﯽ» ﮔﻔﺘﻤﺶ «ﭼﻮ ﮔﺸﺘﯽ ﺑﺎﺯ
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﮐﻌﺒﻪ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺭﯾﻢ

ﮐﺮﺩﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻣﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﯽ ﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﮔﺸﺘﻪ ﺭﻣﯿﻢ؟»

ﮔﻔﺖ « ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﻮ
ﻣﻦ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ‌ﺍﻡ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﻘﯿﻢ»

ﮔﻔﺘﻢ «ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺲ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺣﺞ
ﻧﺸﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﺤﻮ ﻣﻘﯿﻢ

ﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﯼ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻩ، ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﺯ
ﻣﺤﻨﺖ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﯿﻢ

ﮔﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺣﺞ ﮐﻨﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻦ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻣﺖ ﺗﻌﻠﯿﻢ»


ناصر خسرو قصیده ۱۴۷
من از آغاز سفر غصه ی رفتن دارم
ای شب هجر تو چون صبح قیامت نزدیک!

#حسین_دهلوی
پنهان مَشو که رویِ تو بَر ما مبارکست
نَظّارهٔ تو بَر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سَرِ ما دورتر مَکُن
دانسته‌ای که سایهٔ عَنقا مبارکست

ای نوبهارِ حُسن بیا کان هوایِ خوش
بر باغ و راغ و گُلشَن و صحرا مبارکست

اِی صد هزار جانِ مقدّس فدای او
کآید به کویِ عشق که آن‌جا مبارکست

سودایییم از تو و بطّال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست

ای بستگانِ تن به تماشایِ جان رَوید
کآخر رسولْ گفت تماشا مبارکست

هر برگ و هر درخت رسولیست از عدَم
یعنی که کِشت‌های مُصفّا مبارکست

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

ای جانِ چار عنصرِ عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غَبرا مبارکست

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کَس تُخمِ دین نکارَد الا مبارکست

سجده برم که خاک تو بر سر چو اَفسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خُجسته آمد و حقّا مبارکست

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خَضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دَم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

بِفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارک است

غزل ۴۵۱ . مولانا
«تو را خدا فرستاده است برای من، پاداش تمام رنجهایم ای جمیل خدا»

« و مرا پیش تو فرستاده است تا همه کس من باشی ؛ و تو همه کس من هستی! »

« هستم .»

« پدرم ،مادرم،همه کسِ من تویی.»

« من عاشق توأم .»

« نه فقط تو؛ ما.»

« من دارم مثل تو می شوم »

« چون من مثل تو بوده ام پیش از تو . »

«من کمی دیر به دنیا آمده ام،نه؟ »

« امّا بموقع آمده ای و خوش آمدی ! عمری ست من به جستجوی تو‌بوده ام بی آنکه دیده یا دانسته باشم ات؛ حال که تو را یافته ام یقین دارم که «خود»ش هستی ،همان که لحظه ای غافل نبوده ام از جستجویت .و تو در تمام سالیان ...حتی پیش از آن که به دنیا بیایی ...وَه که چه خوش آمدی،و چه به هنگام.که من از پناه پشته های مرگ باز می آیم و اکنون بر می آیم با تو به روی زندگی ،به وجد و اشتیاق.من مرگ را با تو پشت سر می گذارم و‌باز متولد می شوم .
وَه که چه خوش آمدی و چه به هنگام و‌گاه. ،من تورا زیارت می کنم .تو بوی بهشت با خود داری .‌



محمود دولت آبادی
پروردگارا
در این روز که نوید
بخش امید و رحمت توست
هر آنکه چشم از خواب گشود
قلبش را سرشار از امید
و زندگی اش را سرشار
از رحمت و برکت فرما

به نام خدای همه
#کلام نور


انِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ

فرمان جز براى خدا نیست، تنها بر او توكل مى‌كنم و همه توكل كنندگان (نیز) باید بر او توكل نمایند.

#یوسف-آیه ۶۷


تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش ...
به خودت و رؤیـاهایت ایمان بیاور!

سخت تـرین لحظات زندگی وقتی است که خودت را نشناخته‌ای، نه زمــانی که دیگران درکت نمی کنند.
به خودت ایمان داشته بــاش.

به ندای درونت گوش بده! به فطرتت معتقد بـاش و شکرگزار تواناییهایت باش!
تخیل کن و شجاعانه بـرایش بجنگ!
کارهایی را انجام بده که از آنها می ترسی، اما توانایی انجامش را داری.
دنباله رو نگرش هایت بــاش.
هر چیزی شدنی است.
تــو می توانی.

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد اولین روز هفته ات نیکو

🌺🌺🌺

روزی سرشار از عشق , سلامتی , آگاهی , آرامش , تندرستی , لحظاتی شاد و ناب
لبخندهایی از ته دل همراه با بهترینها برایت آرزومندم.

🌺🌺🌺

شاد باشی
تذکرة الاولیا

گفت: «سه چیز مجویید که نیابید:

عالِمی که علم ِ او، به میزان ِ عمَل راست بُوَد، مجویید که نیابید و بی عالم بمانید.

و عاملی که اخلاص با عمل ِ او موافق بود، مجویید که نیابید و بی عمل بمانید.

و برادر ِ بی عیب مجویید که نیابید و بی برادر بمانید.»
عشق بنده ای است خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شدست، سلطان ازل و ابد شحنگی کونین بدو ارزانی داشته، و این شحنه هر وقتی بر طرفی زند و هر مدتی نظر بر اقلیمی افکند. و در منشور او حسن نبشته است که در هر شهری که روی نهد، بایدکه خبر بدان شهر رسد، گاوی از برای او قربان کنند، و تا گاو نفس را نکشند قدم در آن شهر ننهد.


#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی
#رسالة_فی_حقیقة_العشق
تا تو را بازِ اجل از این چمن نگْرفته‌است
عازم پرواز چون مرغِ لب دندانه باش...


آتش اصفهانی


ز نقدِ جان نتوان دَم زد اندر آن بازار
که گوهرِ غم عشقت شود خرید و فروش

چگونه شور تو مانَد نهفته در سر من
که بر محیط حبابی نمی‌شود سرپوش

از آن سبب زده آیینه تکیه بر دیوار
که روی خوب تو را دیده‌است و رفته ز هوش

بیار باده که بر جام جم نوشته شده‌ست
مکن اراده‌ی آزار خلق و باده بنوش

مراست طبع سلیمی که گر نسیم شوم
چراغ پیرزنی را نمی‌کنم خاموش

چنین که شد سخن -«آتش»- بلندکرده‌ی تو
روا بُود که کُنَد جا به روی دست سروش...


آتش اصفهانی


گفت آن دینار اگر چه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست


حضرت حق به طریق الهام به من گفت: اگر چه آن دینار کم است، ولی به دست آوردن آن منوط به گریستن کودک است.

تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش



تا کودکِ حلوا فروش گریه سر ندهد، دریای رحمت من به جوش و خروش در نمی آید.


ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان درست



ای برادر، منظور از طفل، طفلِ چشم تو است. پس مراد خود را دقیقاً منوط بر شیون و زخری کردن بدان.

گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد



اگر میخواهی که آن خلقت و موهبت به تو برسد، پس طفلِ چشم را بر جسم خود به گریستن وادار. از جسم و جسمانیات درگذر تا به موهبت های الهی برسی.

شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
اگر تو خود سالک راه نیستی،
گمان مبر که هیچ رهروی در میان نیست و هیچ انسان کاملی که به اوصاف کمال آراسته و از نام و نشان رسته است یافت نمی گردد.
و قیاس از خود مگیر که چون اسرار بیچون را با تو نگفته اند هیچ کس محرم اسرار نیست!


فیه_ما_فیه
#مولانا
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

#حضرت حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی می‌طلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامی‌خواند:
حال یک گام پیش‌تر ...

اگر امروز همان‌ایم که دیروز بودیم، یعنی در دیروزیم. اگر امروز خود را نمی‌شناسیم و همه چیز ناآشناست، یعنی تغییر کرده‌ایم و همه چیز به مرور آشنا خواهد شد.

تنها علاقمند به تغییر می‌تواند سر از تلاطمات زندگی به سلامت بیرون بیاورد. تنها او که در حال تغییر است زنده است.
او که تسلیم است در تغییر است ،
و #تسلیم در آغوش روح الهی خودِ زندگی‌ست.

سید نوید حلمی
هنر و معنویت
.
با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟

از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟


#صائب_تبریزی
مدّتی شد دلِ گمگشته نیامد خبرش
یا رب از چرخِ جفا پیشه چه آمد به سرش؟

عهد کردم که بروبم به مژه میکده ها
گر غریبم به سلامت برسد از سفرش

ای صبا گر روی از خطّۀ چینِ زلفش
پرسشِ دل بنما بلکه بیابی اثرش

حال دل عرضه نمایید برِ پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش

به امیدی که سفر کرده ام آید روزی
دمبدم آب زند چشمِ ترم رهگذرش

ملاهادی سبزواری
معرفی عارفان
تا زمانی كه بگيم گرفتارم واقعا گرفتار خواهيم بود... بسیاری از مردم به هنگام گفتگو، کلماتی مخرب را ادا میکنند مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و.... به یاد داشته باشید، از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد... کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت، و آنچه…
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه‌داران پی کاری گیرند

مصلحت‌دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طرۀ یاری گیرند

خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل حصاری به سواری گیرند

یا رب این بچۀ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

رقص بر شعر تر و نالۀ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

حافظ
معرفی عارفان
گروهی، وامدار خویش را به نزد حاکم بردند و هزار دینار براو دعوی کردند. حاکم گفت : چه گویی؟ گفت : راست گویند اما من از آن‌ها مهلتی خواهم تا املاک و شتر و گوسفند بفروشم و وام آن‌ها بگزارم. گفتند : ای حاکم! دروغ می‌گوید او ثروتی ندارد نه کم و نه زیاد. مرد گفت…
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست


#سعدی