معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
عصمت چیست؟
عبدالکریم سروش
عبدالکریم سروش


عصمت چیست؟
معصوم کیست؟
.
هستیِ من رفت و خیالش بماند

این‌که تو بینی نه منم، بلکه اوست

#امیرخسرو_دهلوی
سخت است تلاش دو زبردست، مبادا

مِی با نگهِ یار حریصانه در اُفتد

#حزین_لاهیجی
جواب نامه همین پاره کردن است کلیم

مگو که قاصد ما بی‌جواب می‌آید...

#کلیم_همدانی
اشک رسوا کرد ما را، ورنه دل

ناله را از سینه پنهان می‌کشد...

#کلیم_همدانی
اشکم برون می‌افکند رازِ درون پرده را

آری شکایت‌ها بود از خانه بیرون‌کرده را

#امیرخسرو_دهلوی
عصمت چیست؟
عبدالکریم سروش
عبدالکریم سروش


عصمت چیست؟
معصوم کیست؟
.
بود درعهد عمر مردی قوی
چون ادا کردی نماز معنوی

خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی

خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز

گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان

چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست

گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز

گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم

گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد

شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود

سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر

گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام

شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش

شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی

«عطار» مصيبت نامه
شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت

فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود

عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت

گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی

گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی

از قضا می‌رفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر

گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نوا
نان آوان مانده بد بر نانوا

چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد

دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت

آن گدا پس خندهٔ او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید

نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان

نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم

یاد کردی خندهٔ آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار

هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود

خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن

عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع

در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت

قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو

آن گدا گفتا که من آن روز دست
شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست

صد هزاران جان چون من بی‌قرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار

چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب

چون مرا سر می‌بریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر
بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست

این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود

«عطار» منطق الطیر
#سخن_بزرگان

هــر فـکرى را که به ذهـن راه دهید،
بخشى ادامه دار از شخصیت شما
مى شود..!

#ناپلئون_هیل
دیگران وادی عشق تو به پایان بردند

ما به یاد تو در این دشت روانیم هنوز

#ادیب_نیشابوری
بدهید تا به شما داده شود.
پیمانه‌ای پُر، فشرده و لبریز در دامنتان ریخته خواهد شد.

انجیل لوقا
شب می‌رسد ز راه، ز راه همیشگی
شب با همان ردای سیاه همیشگی

تردید در برابر بد! خوب! نیستی!
چشمت چراغ سبز و سه‌راه همیشگی

#منوچهر_نیستانی
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر

از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده‌ای عاشق بی‌سیم و زر

آمده‌ای در قمار کیسه پرزر بیار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر

راه زنانیم ما جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور

دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
از همه ما خوشتریم کوری هر کور و کر

دیوان شمس/۱۱۳۱
#مولوی
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما به جز از ناله‌ای و آهی نیست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو دام راه می‌بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

#حافظ
یاری کن ای نفس که درین گوشهٔ قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پـرتـو ستــــاره و نه نـاله ی جرس

خونابه گشت دیدهٔ کارون و زنده‌رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبـــــر پیمبـــرانه ام آخر تمام شد
ای آیت امیـد به فریـــــاد من برس

#هوشنگ_ابتهاج
در همه دِیرِ مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

دل که آیینه‌ی شاهی‌ست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبتِ روشن‌رایی

کرده‌ام توبه به دستِ صنمِ باده‌فروش
که دگر مِی نخورم بی رخِ بزم‌آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه‌ی چشمِ تو مرنج
نروند اهلِ نظر از پیِ نابینایی

شرحِ این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتیِ باده بیاور که مرا بی رخِ دوست
گشت هر گوشه‌ی چشم از غمِ دل دریایی

سخنِ غیر مگو با منِ معشوقه‌پرست
کز وی و جامِ می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر درِ میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه! اگر از پیِ امروز بوَد فردایی



#حافظ
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند

خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند

بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند


#مولانا
دشوار بود غیبت یاران شنیدنم
شد گوش من گران و به فریاد من رسید!

#تأثیر_تبریزی
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند

خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند

بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند

#مولانا
بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت
نَقشی که آن نمی‌رود از دل نشانِ توست

#سعدی