برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما میگذرند تا به ما درسهایی بیاموزند که اگر میماندند هرگز یاد نمی گرفتیم!
#خسرو_شکیبایی
روحش شاد و یادش گرامی🌹
#خسرو_شکیبایی
روحش شاد و یادش گرامی🌹
اشتباه از ما بود
خسرو شکیبایی
چنان گریستم در رثای تو ، که مرگ هم مبهوت ماند.
سفر کرده بی بازگشتم ؛
آخر جانان من بودی....
#ش_آ
دکلمه
#خسرو_شکیبایی
سفر کرده بی بازگشتم ؛
آخر جانان من بودی....
#ش_آ
دکلمه
#خسرو_شکیبایی
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای
گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانهای
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانهای
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای
بر مثال قطرهٔ برفست در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانهای
فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانهای
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟
ابیات پراکنده/تکه۵۷
#ابوسعیدابوالخیر
گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانهای
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانهای
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای
بر مثال قطرهٔ برفست در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانهای
فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانهای
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟
ابیات پراکنده/تکه۵۷
#ابوسعیدابوالخیر
شانهي فيروزه خواهد گيسوي همچون کمانم
گرچه اکنون قصه سازِ «جُم جُمک برگ خزانم»
شانهي فيروزه بنگر دوستانم با چه آيين
تا بترکد چشم دشمن- مي فرستند ارمغانم.
گل فشاني هاي ما را کور دل معنا نداند
من به راه عاشقان همراه گل دل مي فشانم.
بوسه بخشي هاي ما را آفتابي باعث آمد
پوست مي تَرْکد زشادي، مي پراشد ناردانم.
هيچ ظلمت، هيچ تهمت در حريمم ره ندارد
نوربخش و پاکدامن، آفتاب و آسمانم
تاجي از دل هاي عاشق بر سرِ گيسو نهادم
زان که خود عاشق ترين در حلقهي عاشق ترانم
از پي دل رفتم و دنبال هر باطل نرفتم
هرچه دل گفت: «آن بگو» نا گفته آمد بر زبانم
عشق در من کرده گُل، گر سنگسارم کرد بايد
تن هدف کردم؛ بيا تا سنگ را در گُل نشانم.
گرچه مي داند که خواهندش بُريد امروز و فردا
شانهي فيروزه خواهد گيسوي همچون کمانم. . .
#سیمین_بهبهانی
گرچه اکنون قصه سازِ «جُم جُمک برگ خزانم»
شانهي فيروزه بنگر دوستانم با چه آيين
تا بترکد چشم دشمن- مي فرستند ارمغانم.
گل فشاني هاي ما را کور دل معنا نداند
من به راه عاشقان همراه گل دل مي فشانم.
بوسه بخشي هاي ما را آفتابي باعث آمد
پوست مي تَرْکد زشادي، مي پراشد ناردانم.
هيچ ظلمت، هيچ تهمت در حريمم ره ندارد
نوربخش و پاکدامن، آفتاب و آسمانم
تاجي از دل هاي عاشق بر سرِ گيسو نهادم
زان که خود عاشق ترين در حلقهي عاشق ترانم
از پي دل رفتم و دنبال هر باطل نرفتم
هرچه دل گفت: «آن بگو» نا گفته آمد بر زبانم
عشق در من کرده گُل، گر سنگسارم کرد بايد
تن هدف کردم؛ بيا تا سنگ را در گُل نشانم.
گرچه مي داند که خواهندش بُريد امروز و فردا
شانهي فيروزه خواهد گيسوي همچون کمانم. . .
#سیمین_بهبهانی
پای راهپیمایی
دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ - دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
گفت: کو پای راهپیماییت ؟
گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!...
مرداد ۶۵
#سیمین_بهبهانی
منتشر در جلد دوم مجموعهی اشعار
دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ - دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
گفت: کو پای راهپیماییت ؟
گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!...
مرداد ۶۵
#سیمین_بهبهانی
منتشر در جلد دوم مجموعهی اشعار
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هشتاد سالگی و عشق؟
تصدیق کن که عجیب است
حوّای پیر، دگربار،
گرمِ تعارفِ سیب است.
لب، سرخ و زلف، طلایی
زیبا، ولی نه خدایی
بر چهره رنگم اگر هست،
آرایش است و فریب است.
در سینهام دلِ شیدا
پرپر زنان زِ تمنّا
هفتاد ضربهی او را
گویی دو بار ضریب است.
عشق است و دغدغهی شرم
تن از دمای هوس گرم
میسوزم از تب و این تب
فارغ زِ لطفِ طبیب است.
شادا کنار من آن یار
آن مهربانِ وفادار
گویی میانِ بهشتم
تا این کنار نصیب است.
با بوسه بسته دهانم
گفتن سخن نتوانم
آتش فکنده به جانم
این بوسه نیست، لهیب است!
ای تشنهماندهی عاشق!
یار است و بخت موافق،
با این شراب گوارا
دیگر چه جای شکیب است؟
آدم! بیا به تماشا؛
بس کن زِ چالش و حاشا،
هشتادسالهی حوّا
با بیست ساله رقیب است!
#سیمین_بهبهانی
تصدیق کن که عجیب است
حوّای پیر، دگربار،
گرمِ تعارفِ سیب است.
لب، سرخ و زلف، طلایی
زیبا، ولی نه خدایی
بر چهره رنگم اگر هست،
آرایش است و فریب است.
در سینهام دلِ شیدا
پرپر زنان زِ تمنّا
هفتاد ضربهی او را
گویی دو بار ضریب است.
عشق است و دغدغهی شرم
تن از دمای هوس گرم
میسوزم از تب و این تب
فارغ زِ لطفِ طبیب است.
شادا کنار من آن یار
آن مهربانِ وفادار
گویی میانِ بهشتم
تا این کنار نصیب است.
با بوسه بسته دهانم
گفتن سخن نتوانم
آتش فکنده به جانم
این بوسه نیست، لهیب است!
ای تشنهماندهی عاشق!
یار است و بخت موافق،
با این شراب گوارا
دیگر چه جای شکیب است؟
آدم! بیا به تماشا؛
بس کن زِ چالش و حاشا،
هشتادسالهی حوّا
با بیست ساله رقیب است!
#سیمین_بهبهانی
شعر بانو #سیمین_بهبهانی که به "استاد ابتهاج" تقدیم کردند:
دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،
یا قصّه از آن « افتد و دانی» کنم ای دوست
هنگام سبک خیزیِ آهوی جوان است،
پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست
غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست
نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست
در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو
تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟
دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مرد،
حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست
در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم
تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست
با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد
گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟
درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،
جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟
آن است که خود را چو غباری بزدایم
می باید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست
دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،
یا قصّه از آن « افتد و دانی» کنم ای دوست
هنگام سبک خیزیِ آهوی جوان است،
پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست
غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست
نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست
در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو
تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟
دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مرد،
حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست
در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم
تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست
با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد
گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟
درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،
جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟
آن است که خود را چو غباری بزدایم
می باید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست
داروگ_شجریان
@bazmemusighi
«داروگ»
خواننده: #محمدرضا_شجریان
آهنگ: #محمدرضا_لطفی
تنظیم: #فرهاد_فخرالدینی
شعر: #نیما_یوشیج
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟
#خوزستان
خواننده: #محمدرضا_شجریان
آهنگ: #محمدرضا_لطفی
تنظیم: #فرهاد_فخرالدینی
شعر: #نیما_یوشیج
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟
#خوزستان
... عشق! ای شکوه طلایی، من به بازتاب طلوعت
سر سپرده ام که بدانی، پای بند لطف تو چندم
عشق! ای نوازش و نرمی، با چنین سرشت درشتم
داده ای به لطف نسیمت، دستی از حریر و پرندم...
#سیمین_بهبهانی
سر سپرده ام که بدانی، پای بند لطف تو چندم
عشق! ای نوازش و نرمی، با چنین سرشت درشتم
داده ای به لطف نسیمت، دستی از حریر و پرندم...
#سیمین_بهبهانی
آستان جانان
مینورام _کولی
ترانه: #کولی
خواننده: #مینورام بازخوانی از ترانهی #همایون_شجریان
شعر: #سیمین_بهبهانی
آهنگساز: #تهمورس_پورناظری
خواننده: #مینورام بازخوانی از ترانهی #همایون_شجریان
شعر: #سیمین_بهبهانی
آهنگساز: #تهمورس_پورناظری
آستان جانان
مینورام _کولی
ترانه: #کولی
خواننده: #مینورام بازخوانی از ترانهی #همایون_شجریان
شعر: #سیمین_بهبهانی
آهنگساز: #تهمورس_پورناظری
خواننده: #مینورام بازخوانی از ترانهی #همایون_شجریان
شعر: #سیمین_بهبهانی
آهنگساز: #تهمورس_پورناظری
خواهی نباشم و خواهم بود، دور از دیار نخواهم شد
تا گود هست میان دارم، اهل کنار نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم، آسان شکار نخواهم شد
من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نپرهیزم، سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم، گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد
غوغای رعد ز پی دارم غافل ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته ست در کشتنم به خطا جسته ست
بر پشت زین ننهادم سر، اسفندیار نخواهم شد
گفتم هر آنچه که باداباد گر اعتراض و اگر فریاد
“تنها صداست که می ماند” من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم گیرم، دیگر سوار نخواهم شد
#سیمین_بهبهانی
تا گود هست میان دارم، اهل کنار نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم، آسان شکار نخواهم شد
من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نپرهیزم، سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم، گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد
غوغای رعد ز پی دارم غافل ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته ست در کشتنم به خطا جسته ست
بر پشت زین ننهادم سر، اسفندیار نخواهم شد
گفتم هر آنچه که باداباد گر اعتراض و اگر فریاد
“تنها صداست که می ماند” من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم گیرم، دیگر سوار نخواهم شد
#سیمین_بهبهانی
... ای دیار روشنم ...
•
ای دیار روشنم، شد تیره چون شب، روزگارت
کو چراغی، جز تنم، کاتش زنم در شام تارت
ماه کو؟ خورشید کو؟ بهرام و ناهیدت کجا شد؟
چشمِ روشن کو که فانوسش دهم در رهگذارت؟
آبرویت را چه پیش آمد که این بی آبرویان
می گشایند آب در گنجینه های افتخارت
شیرزن، شیرش حرامِ کام نامردان کودن
کز بلاشان نیست ایمن گورِ مردان دیارت
می فروشند آن چه داری: کوهِ ساکن، رودِ جاری...
می ربایند آهوانِ خانگی را از کنارت
بهترین دُردانگانت، رهزنان را شد غنیمت
دُرجِ عصمت مانده بی دُردانگان شاهوارت.
شب که بر بالین نهم سر، آتش انگیزم ز بستر
با گدازِ سوز و سازِ مادرانِ داغدارت
در غمِ یارانِ بندی آهوی سر در کمندم
بند بگشا، ای خدا! تا شکر بگزارد شکارت
مدعی را گو چه سازی مُهر از گِل در نمازت
سجده بر مسکوکِ زر پُرسودتر آید به کارت.
ای زن، ای من، بر کمر دستی بزن، برخیز از جا
جان به کف داری_ همین بس بهره از دار و ندارت...
•
آذر ۸۴
#بانوی_غزل
#سیمین_بهبهانی
•
ای دیار روشنم، شد تیره چون شب، روزگارت
کو چراغی، جز تنم، کاتش زنم در شام تارت
ماه کو؟ خورشید کو؟ بهرام و ناهیدت کجا شد؟
چشمِ روشن کو که فانوسش دهم در رهگذارت؟
آبرویت را چه پیش آمد که این بی آبرویان
می گشایند آب در گنجینه های افتخارت
شیرزن، شیرش حرامِ کام نامردان کودن
کز بلاشان نیست ایمن گورِ مردان دیارت
می فروشند آن چه داری: کوهِ ساکن، رودِ جاری...
می ربایند آهوانِ خانگی را از کنارت
بهترین دُردانگانت، رهزنان را شد غنیمت
دُرجِ عصمت مانده بی دُردانگان شاهوارت.
شب که بر بالین نهم سر، آتش انگیزم ز بستر
با گدازِ سوز و سازِ مادرانِ داغدارت
در غمِ یارانِ بندی آهوی سر در کمندم
بند بگشا، ای خدا! تا شکر بگزارد شکارت
مدعی را گو چه سازی مُهر از گِل در نمازت
سجده بر مسکوکِ زر پُرسودتر آید به کارت.
ای زن، ای من، بر کمر دستی بزن، برخیز از جا
جان به کف داری_ همین بس بهره از دار و ندارت...
•
آذر ۸۴
#بانوی_غزل
#سیمین_بهبهانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید...
🥃
استاد #امیرهوشنگ_ابتهاج و استاد #کیهان_کلهر
خـونـســت دلــم بـرای ایــران
جان و تن من فدای ایران
بهتر ز هزار صوت غیبی است
در گـوش دلـم ندای ایران
یــکـرنـگ شـو و یـگانـگی کـن
تا کـم نکنـی بهـای ایران
ورنـه تــو سـتــوده وار گـویـی
خـونست دلـم برای ایران
برگرفته از شعر «ایران» سرودهی استاد #منوچهر_ستوده - ۱۲ دیماه ۱۳۲۱
#زادروز منوچهر ستوده
«مردی که قلم را با قدم همراه کرد»
ایرانشناس، جغرافیدان تاریخی، پژوهشگر
او نخستین ایرانی است که «فرهنگ گویشی» تألیف کرد.
جان و تن من فدای ایران
بهتر ز هزار صوت غیبی است
در گـوش دلـم ندای ایران
یــکـرنـگ شـو و یـگانـگی کـن
تا کـم نکنـی بهـای ایران
ورنـه تــو سـتــوده وار گـویـی
خـونست دلـم برای ایران
برگرفته از شعر «ایران» سرودهی استاد #منوچهر_ستوده - ۱۲ دیماه ۱۳۲۱
#زادروز منوچهر ستوده
«مردی که قلم را با قدم همراه کرد»
ایرانشناس، جغرافیدان تاریخی، پژوهشگر
او نخستین ایرانی است که «فرهنگ گویشی» تألیف کرد.
توکا میگفت چرا او باید در قفس بماند و مثلِ توکاهای دیگر آزاد نباشد. زندگیِ او کور و خفه بود. در میانِ قفس هیچ جا را نمیدید و از میانِ میلهها هر جا را که میشد دید، آنقدر میدید که از تکرارِ آن خسته میشد. حس میکرد با وجودِ آب و دانهی فراوان روز به روز ناتوانتر میشود و به جای آن، میل به آزادی در او قوت میگیرد. زندگی بدونِ آزادی برای او معنایی نداشت. توکا یک روز به صاحبِ قفس گفت: «من و شما هر دو جوان هستیم. نگذارید من اینطور محروم باشم.»
- «چهکار کنم؟»
- «مرا آزاد کنید.»
صاحبِ قفس خندید و گفت: «آنها که اسیرند باید این را بگویند، اما بیچاره! آب و دانهای که اینجا هست بیرون گیر نمیآید.»
توکا گفت: «هر قدر هم گرسنگی باشد، در آزادی لذتی هست که به گرسنگی و سختیهایش میارزد.»
مرد گفت: «اینها حرف است. در همین قفس شمردهشمرده راه برو، اما بلندبلند آواز بخوان. آنقدر هم حرف نزن و شکایت نکن. بعدها عادت میکنی.»
توکا گفت: «من خواندنم نمیآید. از تمامِ لذتهای زندگی محروم شدهام. خوردن و خوابیدن برای من زندگی نیست. وقتی پرنده نتواند هر قدر دلش میخواهد پرواز کند، خواندن هم یادش میرود.»
(#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعهی آثارِ منثورِ نیما یوشیج. «داستانِ کودک: توکایی در قفس». به کوششِ #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه. ۱۳۹۶. چاپِ ١. صفحهی ۱۹۴.)
- «چهکار کنم؟»
- «مرا آزاد کنید.»
صاحبِ قفس خندید و گفت: «آنها که اسیرند باید این را بگویند، اما بیچاره! آب و دانهای که اینجا هست بیرون گیر نمیآید.»
توکا گفت: «هر قدر هم گرسنگی باشد، در آزادی لذتی هست که به گرسنگی و سختیهایش میارزد.»
مرد گفت: «اینها حرف است. در همین قفس شمردهشمرده راه برو، اما بلندبلند آواز بخوان. آنقدر هم حرف نزن و شکایت نکن. بعدها عادت میکنی.»
توکا گفت: «من خواندنم نمیآید. از تمامِ لذتهای زندگی محروم شدهام. خوردن و خوابیدن برای من زندگی نیست. وقتی پرنده نتواند هر قدر دلش میخواهد پرواز کند، خواندن هم یادش میرود.»
(#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعهی آثارِ منثورِ نیما یوشیج. «داستانِ کودک: توکایی در قفس». به کوششِ #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه. ۱۳۹۶. چاپِ ١. صفحهی ۱۹۴.)
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چونک فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چونک شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
دیوان شمس/۱۷۶۷
#مولوی
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چونک فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چونک شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
دیوان شمس/۱۷۶۷
#مولوی
چارچیز آمد بزرگ و معتبر
مینماید خرد لیکن درنظر
زان یکی خصمت و دیگر آتشست
باز بیماری کزو دل ناخوشست
چارمین دانش که آراید ترا
این همه تا خرد ننماید ترا
هر که در چشمش عدو باشد حقیر
از بلای او کند روزی نفیر
ذرهٔ آتش چو شد افروخته
بینی از وی عالمی را سوخته
علم اگر اندک بود خوارش مدار
زانکه دارد علم قدری بی شمار
رنج اندک را بکن غم خوارگی
ورنه بینی عجز در بیچارگی
دردسر را گر نجوید کس علاج
خوف آن باشد که بدگردد مزاج
باش از قول مخالف بر حذر
پیش از آن کز پا درآیی ای پسر
آتش اندک توان کشتن بآب
وای آن ساعت که گیرد التهاب
پندنامه
#عطار
مینماید خرد لیکن درنظر
زان یکی خصمت و دیگر آتشست
باز بیماری کزو دل ناخوشست
چارمین دانش که آراید ترا
این همه تا خرد ننماید ترا
هر که در چشمش عدو باشد حقیر
از بلای او کند روزی نفیر
ذرهٔ آتش چو شد افروخته
بینی از وی عالمی را سوخته
علم اگر اندک بود خوارش مدار
زانکه دارد علم قدری بی شمار
رنج اندک را بکن غم خوارگی
ورنه بینی عجز در بیچارگی
دردسر را گر نجوید کس علاج
خوف آن باشد که بدگردد مزاج
باش از قول مخالف بر حذر
پیش از آن کز پا درآیی ای پسر
آتش اندک توان کشتن بآب
وای آن ساعت که گیرد التهاب
پندنامه
#عطار
چارچیز آمد بزرگ و معتبر
مینماید خرد لیکن درنظر
زان یکی خصمت و دیگر آتشست
باز بیماری کزو دل ناخوشست
چارمین دانش که آراید ترا
این همه تا خرد ننماید ترا
هر که در چشمش عدو باشد حقیر
از بلای او کند روزی نفیر
ذرهٔ آتش چو شد افروخته
بینی از وی عالمی را سوخته
علم اگر اندک بود خوارش مدار
زانکه دارد علم قدری بی شمار
رنج اندک را بکن غم خوارگی
ورنه بینی عجز در بیچارگی
دردسر را گر نجوید کس علاج
خوف آن باشد که بدگردد مزاج
باش از قول مخالف بر حذر
پیش از آن کز پا درآیی ای پسر
آتش اندک توان کشتن بآب
وای آن ساعت که گیرد التهاب
پندنامه
#عطار
مینماید خرد لیکن درنظر
زان یکی خصمت و دیگر آتشست
باز بیماری کزو دل ناخوشست
چارمین دانش که آراید ترا
این همه تا خرد ننماید ترا
هر که در چشمش عدو باشد حقیر
از بلای او کند روزی نفیر
ذرهٔ آتش چو شد افروخته
بینی از وی عالمی را سوخته
علم اگر اندک بود خوارش مدار
زانکه دارد علم قدری بی شمار
رنج اندک را بکن غم خوارگی
ورنه بینی عجز در بیچارگی
دردسر را گر نجوید کس علاج
خوف آن باشد که بدگردد مزاج
باش از قول مخالف بر حذر
پیش از آن کز پا درآیی ای پسر
آتش اندک توان کشتن بآب
وای آن ساعت که گیرد التهاب
پندنامه
#عطار