از سر کشته خود میگذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست
جوابی دارد!
#حافظ
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست
جوابی دارد!
#حافظ
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
بودن را
ﺑﭽﺶ
ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ
ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد سه شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
دوست يعنی
جای پايت بر دل است
دوری از تو جان
شيرين مشڪل است
دوست يعني
نڪته های پيچ پيچ
دوست يعنی جز محبت،
هيچ هيچ ...
کس نمیداند
در این بحر عمیق
سنگ ریزه
قیمت دارد یا عقیق
من همین دانم
که در این روزگار
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق
دوست من
روزگارت شاد شاد شاد
🌺🌺🌺
شاد باشی
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
بودن را
ﺑﭽﺶ
ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ
ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد سه شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
دوست يعنی
جای پايت بر دل است
دوری از تو جان
شيرين مشڪل است
دوست يعني
نڪته های پيچ پيچ
دوست يعنی جز محبت،
هيچ هيچ ...
کس نمیداند
در این بحر عمیق
سنگ ریزه
قیمت دارد یا عقیق
من همین دانم
که در این روزگار
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق
دوست من
روزگارت شاد شاد شاد
🌺🌺🌺
شاد باشی
تَرِه فروشی در کوی عاشقان و با دردان را، هزار بار خوشتر می دارم از زَر فروشی در کوی غافلان و بی دردان!
کفر، کافر را و دین، دیندار را
ذرّه ای دردت، دلِ عطار را
●●
درویشی ، آراستگی انسان است به اخلاق خداوندی. طریقت سراسر ادب است با ظاهری بی رنگ و باطنی بی جنگ
#ابوالحسین_نوری
کفر، کافر را و دین، دیندار را
ذرّه ای دردت، دلِ عطار را
●●
درویشی ، آراستگی انسان است به اخلاق خداوندی. طریقت سراسر ادب است با ظاهری بی رنگ و باطنی بی جنگ
#ابوالحسین_نوری
،شهیدم، چشمِ قربانی کجایی؟
شبِ وصل است حیرانی کجایی؟
لباسِ هستیام بار است بر تن
سبکباریِ عریانی کجایی؟
دَرِ صبحِ سعادت بسته گردید
گشادِ چینِ پیشانی کجایی؟
خمارِ مستیام از دردِسر گشت
شرابِ بزمِ روحانی کجایی؟
زلیخایِ دلم خواریکشان است
عزیزِ مصرِ کنعانی کجایی؟
ز آزادی، دلم بسیار جمع است
سرِ زلفِ پریشانی کجایی؟
تغافل در نظر دارد نگاهش
محبّتهای پنهانی کجایی؟
تهیدست است از گوهر کنارم
دُرِ اشکِ پشیمانی کجایی؟
کلیدِ قفلِ خاموشی زبان است
خموشم، پُر زباندانی کجایی؟
نه در صورت، نه در معنی، نه در جان
تو ای پیدایِ پنهانی کجایی؟
ز دانایی نبردم ره به مقصود
فضیلتهای نادانی کجایی؟
گِرانجان است روح از الفتِ تن
تجرّدهای روحانی کجایی؟
فلک بر هستیِ من چشم دارد
غبارِ دامنافشانی کجایی؟
نجیب از این غزل دادِ سخن داد
زبانِ آفرینخوانی کجایی؟
#نجیب_کاشانی
شبِ وصل است حیرانی کجایی؟
لباسِ هستیام بار است بر تن
سبکباریِ عریانی کجایی؟
دَرِ صبحِ سعادت بسته گردید
گشادِ چینِ پیشانی کجایی؟
خمارِ مستیام از دردِسر گشت
شرابِ بزمِ روحانی کجایی؟
زلیخایِ دلم خواریکشان است
عزیزِ مصرِ کنعانی کجایی؟
ز آزادی، دلم بسیار جمع است
سرِ زلفِ پریشانی کجایی؟
تغافل در نظر دارد نگاهش
محبّتهای پنهانی کجایی؟
تهیدست است از گوهر کنارم
دُرِ اشکِ پشیمانی کجایی؟
کلیدِ قفلِ خاموشی زبان است
خموشم، پُر زباندانی کجایی؟
نه در صورت، نه در معنی، نه در جان
تو ای پیدایِ پنهانی کجایی؟
ز دانایی نبردم ره به مقصود
فضیلتهای نادانی کجایی؟
گِرانجان است روح از الفتِ تن
تجرّدهای روحانی کجایی؟
فلک بر هستیِ من چشم دارد
غبارِ دامنافشانی کجایی؟
نجیب از این غزل دادِ سخن داد
زبانِ آفرینخوانی کجایی؟
#نجیب_کاشانی
چهها با جانِ خود دور از رخِ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جانِ خود کردم
طبیبم گفت "درمانی ندارد دردِ مهجوری"
غلط میگفت خود را کشتم و درمانِ خود کردم
مگو "وقتی دلِ صد پارهای بودت، کجا بردی"
کجا بردم؟ ز راهِ دیده در دامانِ خود کردم
ز سر بگذشت آبِ دیدهاش از سرگذشتِ من
به هر کس شرحِ آبِ دیدهی گریانِ خود کردم
ز حرفِ گرمِ وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهارِ سوزِ سینهی سوزانِ خود کردم
#وحشی_بافقی
مگر دشمن کند اینها که من با جانِ خود کردم
طبیبم گفت "درمانی ندارد دردِ مهجوری"
غلط میگفت خود را کشتم و درمانِ خود کردم
مگو "وقتی دلِ صد پارهای بودت، کجا بردی"
کجا بردم؟ ز راهِ دیده در دامانِ خود کردم
ز سر بگذشت آبِ دیدهاش از سرگذشتِ من
به هر کس شرحِ آبِ دیدهی گریانِ خود کردم
ز حرفِ گرمِ وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهارِ سوزِ سینهی سوزانِ خود کردم
#وحشی_بافقی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به بهانه سالروز درگذشت #پرویزاتابکی
(زادهٔ ۲۲ تیر ۱۳۱۵ در تهران – درگذشتهٔ ۱۷ شهریور ۱۳۸۷ در تهران)
موسیقیدان و آهنگساز
"دیگه نمیگم دوست دارم"
#گوگوش
ترانه سُرا: #شهیارقنبری
آهنگساز: #پرویزاتاب
(زادهٔ ۲۲ تیر ۱۳۱۵ در تهران – درگذشتهٔ ۱۷ شهریور ۱۳۸۷ در تهران)
موسیقیدان و آهنگساز
"دیگه نمیگم دوست دارم"
#گوگوش
ترانه سُرا: #شهیارقنبری
آهنگساز: #پرویزاتاب
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
دیوان کبیر /171
#مولوی
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
دیوان کبیر /171
#مولوی
تو كعبهء قدسي و روان زمزم تو
تو قبلهء عالمي و دل عالم تو
گر آدم و عيسي دم از آن دم زده اند
تو آدم اين دمي و عيسي دم تو
#خواجوي كرمانی
تو قبلهء عالمي و دل عالم تو
گر آدم و عيسي دم از آن دم زده اند
تو آدم اين دمي و عيسي دم تو
#خواجوي كرمانی
گر نبود خنگ مطلی لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیزیست، غنیمت شمار
#شیخ بهایی
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیزیست، غنیمت شمار
#شیخ بهایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سوی بیماران خود شد شاه مَه رویانِ من
گفت ای رخهای زرد و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر مَنِه جز بر خط فرمان من فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهای دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان "عَطارُد "صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من
زُهره زهره دَرید و ماه را گردن شکست
شد "عَطارُد" خشک و بارد با رُخ رَخشان من
کار مریخ و زحل از نور ما هم درشکست
مُشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
هان و هان ای بیادب بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من
مولانا
گفت ای رخهای زرد و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر مَنِه جز بر خط فرمان من فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهای دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان "عَطارُد "صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من
زُهره زهره دَرید و ماه را گردن شکست
شد "عَطارُد" خشک و بارد با رُخ رَخشان من
کار مریخ و زحل از نور ما هم درشکست
مُشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
هان و هان ای بیادب بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من
مولانا
معرفی عارفان
با من بَدی امروز ز اطوار تو پیداست بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست آن نکته ی سربسته که مستی ست بیانش ز آشفتگیِ بستن دستار تو پیداست از خونِ یکی کردهای امروز صبوحی از سرخوشیِ نرگس خونخوار تو پیداست ساغر زده میآیی و کیفیت مستی از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست…
شاید در یک نگاه ظاهری، این جهان را بی نظم بدانیم،
اما با نگاهی دقیق تر یک هماهنگی بی نظیر در عالم می یابیم.
هر ذره در این دنیا در جای خود نشسته در حالی که ممکن است ظاهرا آن را در جای خود ندانیم.
با نگاهی ژرف و نه سطحی، میتوان این نظم ذاتی را دریافت و مثال های بسیاری را برای آن به شمار آورد...
مولانا نیز با ارائه مثالی ساده، عیان و قابل درک بسنده می کند،
شب و روز، فصول، باد و باران و همه پدیده های طبیعی همگی با نظم و ترتیبی خاص رخ می دهند!
گرچه این امور را اتفاق می نامیم ولی اتفاقی پدید نیامده اند، بلکه هوشمندی خاصی آنها را در جای خود گذاشته است که نهایتا به خواست، اراده و طراحی او برمی گردد.
ابر و خورشید و مَه و نجم بلند
جمله بر ترتیب آیند و رَوند
هر یکی نایَد مگر در وقت خویش
که نه پس مانَد ز هنگام و نه پیش
(مثنوی، دفتر چهارم)
اما با نگاهی دقیق تر یک هماهنگی بی نظیر در عالم می یابیم.
هر ذره در این دنیا در جای خود نشسته در حالی که ممکن است ظاهرا آن را در جای خود ندانیم.
با نگاهی ژرف و نه سطحی، میتوان این نظم ذاتی را دریافت و مثال های بسیاری را برای آن به شمار آورد...
مولانا نیز با ارائه مثالی ساده، عیان و قابل درک بسنده می کند،
شب و روز، فصول، باد و باران و همه پدیده های طبیعی همگی با نظم و ترتیبی خاص رخ می دهند!
گرچه این امور را اتفاق می نامیم ولی اتفاقی پدید نیامده اند، بلکه هوشمندی خاصی آنها را در جای خود گذاشته است که نهایتا به خواست، اراده و طراحی او برمی گردد.
ابر و خورشید و مَه و نجم بلند
جمله بر ترتیب آیند و رَوند
هر یکی نایَد مگر در وقت خویش
که نه پس مانَد ز هنگام و نه پیش
(مثنوی، دفتر چهارم)
غم دنيا نخواهد يافت پايان
خوشا در بر رخ شاديگشايان
خوشا دلهاي خوش، جانهاي خرسند
خوشا نيروي هستيزاي لبخند
خوشا لبخند شاديآفرينان
كه شادي رويد از لبخند اينان
نميداني- دريغا- چيست شادي
كه ميگويي: به گيتي نيست شادي
نه شادي از هوا بارد چو باران
كه جامي پر كني از جويباران
نه شادي را به دكان ميفروشند
كه سيل مشتري بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پير خردمند
وزين خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونين دلي از جور ايام
« لب خندان بياور چون لب جام»
به پيش اهل دل گنجيست شادي
كه دستاورد بيرنجي ست شادي
به آن كس ميدهد اين گنج گوهر
كه پيش آرد دلي لبخندپرور
به آن كس ميرسد زين گنج بسيار
كه باشد شادماني را سزاوار
نه از اين جفت و از آن طاق يابي
كه شادي را به استحقاق يابي
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روي هر كه خندان است خندد
چو گل هرجا كه لبخند آفريني
به هر سو رو كني لبخند بيني
چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه ميربايند
گذشت لحظه را آسان نگيري
چو پايان يافت پايان ميپذيري
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
#فريدون مشيري
خوشا در بر رخ شاديگشايان
خوشا دلهاي خوش، جانهاي خرسند
خوشا نيروي هستيزاي لبخند
خوشا لبخند شاديآفرينان
كه شادي رويد از لبخند اينان
نميداني- دريغا- چيست شادي
كه ميگويي: به گيتي نيست شادي
نه شادي از هوا بارد چو باران
كه جامي پر كني از جويباران
نه شادي را به دكان ميفروشند
كه سيل مشتري بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پير خردمند
وزين خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونين دلي از جور ايام
« لب خندان بياور چون لب جام»
به پيش اهل دل گنجيست شادي
كه دستاورد بيرنجي ست شادي
به آن كس ميدهد اين گنج گوهر
كه پيش آرد دلي لبخندپرور
به آن كس ميرسد زين گنج بسيار
كه باشد شادماني را سزاوار
نه از اين جفت و از آن طاق يابي
كه شادي را به استحقاق يابي
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روي هر كه خندان است خندد
چو گل هرجا كه لبخند آفريني
به هر سو رو كني لبخند بيني
چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه ميربايند
گذشت لحظه را آسان نگيري
چو پايان يافت پايان ميپذيري
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
#فريدون مشيري
زندگی نمایشی است،
که تمرینی برایش وجود ندارد
آواز بخوان، اشک بریز، بخند
با تمام وجود زندگی کن،
قبل از آنکه پرده ها فرود آیند
و نمایش تو بدون تشویقی بپایان برسد…
“ #چارلی_چاپلین ”
که تمرینی برایش وجود ندارد
آواز بخوان، اشک بریز، بخند
با تمام وجود زندگی کن،
قبل از آنکه پرده ها فرود آیند
و نمایش تو بدون تشویقی بپایان برسد…
“ #چارلی_چاپلین ”
...که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان
به آغاز گنجست و فرجام رنج
پس از رنج، رفتن ز جای سِپنج
که بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کِشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد
بُنش خون خورد، بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین...
حکیم ابوالقاسم فردوسی
شاهنامه
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان
به آغاز گنجست و فرجام رنج
پس از رنج، رفتن ز جای سِپنج
که بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کِشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد
بُنش خون خورد، بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین...
حکیم ابوالقاسم فردوسی
شاهنامه
دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتاده ست
کآنجا نتواند رفت اندیشه ی دانایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
#سعدی
کآنجا نتواند رفت اندیشه ی دانایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
#سعدی