راست گفتهاند دانایان که هر که بنام فریفته شود بنان اندر ماند و هر که بنان خیانت کند به جامه اندر ماند.
خواجه نظام الملک
سیاستنامه
خواجه نظام الملک
سیاستنامه
آخر دانی که جز از رزق معده رزق های دیگر هست: رزق قلب ست و رزق روح ست،
رزق قالب همه کس را دهند
امّا رزق دل و جان، هر کسی را ندهند.
تمهیدات
عین القضات همدانی
رزق قالب همه کس را دهند
امّا رزق دل و جان، هر کسی را ندهند.
تمهیدات
عین القضات همدانی
من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستی به خون نیالایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته است
شب هجران و روز تنهایی
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۱۲
تا تو دستی به خون نیالایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته است
شب هجران و روز تنهایی
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۱۲
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
مردمی را نشود هیچ حجابی مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گویا را
دیدن عیب به هم می شکند شاخ غرور
مصلحت نیست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
عینک از پرده خواب است دل بینا را
تا به حیرت نرسد دیده نمی آرامد
سیل در بحر فراموشی کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله عنقا را
با خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون برد
گم شدن خضر بود این ره ناپیدا را
گر چنین تنگ شود دیده گردون خسیس
آب از چشمه سوزن ندهد عیسی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟
سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا را
بی رخ تازه و پیشانی خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
#صائب
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
مردمی را نشود هیچ حجابی مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گویا را
دیدن عیب به هم می شکند شاخ غرور
مصلحت نیست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
عینک از پرده خواب است دل بینا را
تا به حیرت نرسد دیده نمی آرامد
سیل در بحر فراموشی کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله عنقا را
با خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون برد
گم شدن خضر بود این ره ناپیدا را
گر چنین تنگ شود دیده گردون خسیس
آب از چشمه سوزن ندهد عیسی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟
سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا را
بی رخ تازه و پیشانی خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
#صائب
ساختن در سوختن است.
خرابش کردم
که عمارت در خرابی است.
#شمس_تبریزی
گر یک جهان ویرانه شد
از لشکرِ سلطان عشق
خود صد جهانِ جانِ جان
شد در عِوض بنیاد ازو
#غزل_مولانا
خرابش کردم
که عمارت در خرابی است.
#شمس_تبریزی
گر یک جهان ویرانه شد
از لشکرِ سلطان عشق
خود صد جهانِ جانِ جان
شد در عِوض بنیاد ازو
#غزل_مولانا
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشانِ داغِ دلِ ماست لالهای که شکفت
به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید
بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید
به یادِ زلفِ نگونسار ِشاهدانِ چمن
ببین در آینهی جویبار گریهی بید
به دورِ ما که همه خونِ دل به ساغرهاست
ز چشم ساقیِ غمگین که بوسه خواهد چید؟
چه جای من؟ که درین روزگارِ بیفریاد
ز دست جورِ تو ناهید بر فلک نالید
از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
کِراست سایه درین فتنهها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید
صفای آینه ی خواجه بین کزین دمِ سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان برچید
#هوشنگ_ابتهاج
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشانِ داغِ دلِ ماست لالهای که شکفت
به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید
بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید
به یادِ زلفِ نگونسار ِشاهدانِ چمن
ببین در آینهی جویبار گریهی بید
به دورِ ما که همه خونِ دل به ساغرهاست
ز چشم ساقیِ غمگین که بوسه خواهد چید؟
چه جای من؟ که درین روزگارِ بیفریاد
ز دست جورِ تو ناهید بر فلک نالید
از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
کِراست سایه درین فتنهها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید
صفای آینه ی خواجه بین کزین دمِ سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان برچید
#هوشنگ_ابتهاج
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم ، که به هر جا بروم در نظری....!!
#سعدی
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم ، که به هر جا بروم در نظری....!!
#سعدی
بر همه کس نیک باشد چارچیز
با تو گویم یادگیرش ای عزیز
اول آن باشد که باشی دادگر
هم ز عقل خویش باشی باخبر
با شکیبائی تقرب کردنست
حرمت مردم بجای آوردنست
#عطار
پندنامه
با تو گویم یادگیرش ای عزیز
اول آن باشد که باشی دادگر
هم ز عقل خویش باشی باخبر
با شکیبائی تقرب کردنست
حرمت مردم بجای آوردنست
#عطار
پندنامه
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بیدلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل میتپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
#عراقی
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بیدلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل میتپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
#عراقی
امشب باغزلی ازحضرت حافظ
دَمی با غم به سَر بردن جهان یک سر نمیارزد
به مِی بفروش دلق ِ ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی مِی فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سَر ِ ما را که خاک ِ در نمیارزد
شکوه ِ تاج ِ سلطانی که بیم ِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرک ِ سَر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم ِ دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی ِ جهانگیری غم ِ لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت ِ دونان دو صد من زر نمیارزد
#۱۵۱
دَمی با غم به سَر بردن جهان یک سر نمیارزد
به مِی بفروش دلق ِ ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی مِی فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سَر ِ ما را که خاک ِ در نمیارزد
شکوه ِ تاج ِ سلطانی که بیم ِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرک ِ سَر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم ِ دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی ِ جهانگیری غم ِ لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت ِ دونان دو صد من زر نمیارزد
#۱۵۱
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
#حافظ
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
#حافظ
دیده دریا کنم-حافظ شیراز
استادان شجریان و مشکاتیان
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
#حافظ
#استادشجریان
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
#حافظ
#استادشجریان
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی
گرنامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند
گر راه نمی دانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
#دیوان_شمس/غزل۲۵۷۲
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی
گرنامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند
گر راه نمی دانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
#دیوان_شمس/غزل۲۵۷۲
حال ما بی آن مه زیبا، مپرس
آنچ رفت از عشق او برما،مپرس
خون دل می بین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سر غوغا،مپرس
#دیوان_شمس/بخشی از غزل۱۲٠۸
آنچ رفت از عشق او برما،مپرس
خون دل می بین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سر غوغا،مپرس
#دیوان_شمس/بخشی از غزل۱۲٠۸