caffeeshno
Khosro Shakibaei/Seda Kon Mara
یک انسان
اگر بخواهد حتی با صدایش هم
میتواند در آغوشت بگیرد...
#ایلهان_بر
#عشق_و_دیگر_هیچ
صدایم کن،
صدای تو ترانه ست...
#خسروشکیبایی
اگر بخواهد حتی با صدایش هم
میتواند در آغوشت بگیرد...
#ایلهان_بر
#عشق_و_دیگر_هیچ
صدایم کن،
صدای تو ترانه ست...
#خسروشکیبایی
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
#مولانا
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اصالت رو نه ميشه خريد،
نه ميشه اداشو درآورد ...!
اصالت يعنی:
دلت نمياد خيانت كنی،
دلت نمياد دل بشكنی،
دلت نمياد دورو باشی،
دلت نمياد آدما رو بازی بدی.
اين بی عرضه گی نيست!
اسمش "اصالته"
دڪتر_انوشه
نه ميشه اداشو درآورد ...!
اصالت يعنی:
دلت نمياد خيانت كنی،
دلت نمياد دل بشكنی،
دلت نمياد دورو باشی،
دلت نمياد آدما رو بازی بدی.
اين بی عرضه گی نيست!
اسمش "اصالته"
دڪتر_انوشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به قول حسین پناهی ؛
ساده لباس بپوش!
ساده راه برو !
اما در برخورد با دیگران ساده نباش !!
زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند !
برای درهم شکستن غرورت ..!!
دڪتر_انوشه
ساده لباس بپوش!
ساده راه برو !
اما در برخورد با دیگران ساده نباش !!
زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند !
برای درهم شکستن غرورت ..!!
دڪتر_انوشه
زيباست، آری زندگی، زيباست اي عشق
اين قوم مرگ انديش را هم ديده واكن
بيگانه خويشند اين ناآشنايان
بيگانه را با خويشی خويش آشنا كن
دلدادگان را اين چنين دلگير مگذار
ای جان زيبايی جهان را دلگشا كن
خاموشی گويندگان آوای مرگ است
ای بانگ آزادی جهان را پر صدا كن
خاكستر ما نیز خاموشی نگيرد
ای سينۀ سوزان زبان شعله وا كن
#هوشنگ_ابتهاج
اين قوم مرگ انديش را هم ديده واكن
بيگانه خويشند اين ناآشنايان
بيگانه را با خويشی خويش آشنا كن
دلدادگان را اين چنين دلگير مگذار
ای جان زيبايی جهان را دلگشا كن
خاموشی گويندگان آوای مرگ است
ای بانگ آزادی جهان را پر صدا كن
خاكستر ما نیز خاموشی نگيرد
ای سينۀ سوزان زبان شعله وا كن
#هوشنگ_ابتهاج
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بیدلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل میتپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
#عراقی
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بیدلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل میتپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
#عراقی
اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم
چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم
فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم
چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم
صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم
تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم
شهریار
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم
چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم
فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم
چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم
صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم
تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم
شهریار
در لُغَز شمع:
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو، دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حَزَن
دیوان #منوچهری_دامغانی، به تصحیح محمد دبیرسیاقی، ص 79
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو، دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حَزَن
دیوان #منوچهری_دامغانی، به تصحیح محمد دبیرسیاقی، ص 79
آستان جانان
مازیار_ماهیگیر
گفت:
"اگر از سرِ آدم فراز تا به رستاخیز همه را بیامرزی مشتی خاک را بخشیده ای
و اگر از سرِ آدم فراز تا به رستاخیز همه را بسوزی مشتی خاک را سوخته ای."
#بایزید_بسطامی
"اگر از سرِ آدم فراز تا به رستاخیز همه را بیامرزی مشتی خاک را بخشیده ای
و اگر از سرِ آدم فراز تا به رستاخیز همه را بسوزی مشتی خاک را سوخته ای."
#بایزید_بسطامی
#عارفانه🕊
روزی حضرت مولانا از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید:
«صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟»
مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد:
«محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
درویش تاجرنما بانگ برداشت:
پس چرا آن یک "سبحانک ماعرفناک" گفت و این یک "سبحانی ما اعظم شأنی" به زبان راند؟
مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی.
گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او میریختند، همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میکرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!
پی نوشت: درویشی که در لباس شخص تاجرنما ظاهر شده بود حضرت شمس تبریزی بود.
#شمس_تبریزی
#مولانا
روزی حضرت مولانا از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید:
«صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟»
مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد:
«محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
درویش تاجرنما بانگ برداشت:
پس چرا آن یک "سبحانک ماعرفناک" گفت و این یک "سبحانی ما اعظم شأنی" به زبان راند؟
مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی.
گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او میریختند، همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میکرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!
پی نوشت: درویشی که در لباس شخص تاجرنما ظاهر شده بود حضرت شمس تبریزی بود.
#شمس_تبریزی
#مولانا
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
#شاه_نعمتالله_ولی
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
#شاه_نعمتالله_ولی
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهر مارش بود و کژدم
که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد
سعدی/ مواعظ
شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهر مارش بود و کژدم
که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد
سعدی/ مواعظ
گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
#سعدی
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
#سعدی
قلم، عصای من است،
سالهای زیادیست به او تکیه کرده ام!
اشک های جوهری اَش
حرف های نگفته ی من است
که هر شب
روی شانه ی کاغذها خالی می کند !
او با من می خندد، می گرید،
خَم می شود، می شکند
وَ از دوباره سرِ پا می ایستد...
خوب می دانم که روزی هر دو،
پا به پای هم "جوهر" تمام خواهیم کرد...
به لطفِ قلم اما
با همه ی کلمه ها قوم و خویش شده ام.
واژه های قد و نیم قد زیادی
از سَر و کولِ کاغذهای من بالا می روند !
من درِ خانه ی احساسم را
به روی تمام واژه ها باز گذاشته ام
از این روست که در لحظه های تاریک،
شعر می آید و دفترم را روشن می کند.
قلم همچنان
در سکوتِ سپیدِ کاغذهایم
دست به عصا راه می رود،
محتاط است و نمی گذارد
وقت و بی وقت غصه هایم بیدار شوند!
من ولی
رفیقِ خوبی نیستم
خیلی وقت ها پشتِ گوش می اندازمش!
#مینا_آقازاده
#قلم_بخشی_از_مقدمه
#کتاب_با_چتر_به_خواندنم_بیا
#انتشارات_فصل_پنجم_١٣٩٣_چاپ_٢
سالهای زیادیست به او تکیه کرده ام!
اشک های جوهری اَش
حرف های نگفته ی من است
که هر شب
روی شانه ی کاغذها خالی می کند !
او با من می خندد، می گرید،
خَم می شود، می شکند
وَ از دوباره سرِ پا می ایستد...
خوب می دانم که روزی هر دو،
پا به پای هم "جوهر" تمام خواهیم کرد...
به لطفِ قلم اما
با همه ی کلمه ها قوم و خویش شده ام.
واژه های قد و نیم قد زیادی
از سَر و کولِ کاغذهای من بالا می روند !
من درِ خانه ی احساسم را
به روی تمام واژه ها باز گذاشته ام
از این روست که در لحظه های تاریک،
شعر می آید و دفترم را روشن می کند.
قلم همچنان
در سکوتِ سپیدِ کاغذهایم
دست به عصا راه می رود،
محتاط است و نمی گذارد
وقت و بی وقت غصه هایم بیدار شوند!
من ولی
رفیقِ خوبی نیستم
خیلی وقت ها پشتِ گوش می اندازمش!
#مینا_آقازاده
#قلم_بخشی_از_مقدمه
#کتاب_با_چتر_به_خواندنم_بیا
#انتشارات_فصل_پنجم_١٣٩٣_چاپ_٢