#چکامه
▪︎عنوان: #پسر_جان_بابکم
▪︎سراینده: #مهدی_سهیلی
«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
قصه اینست که پهلوان برای فرزند خردسالش بابک نقل می کند:
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن یکتا دلیر نامدار دهر-
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشتن رازو نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید-
به سر شوق نمازی داشت
*
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عفت مهره ای در دست او بودند
به یمن این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند
*
پسر جان، پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتوانی، بیکس، تنها کس و تنها توانش بود
*
پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی-
سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت
*
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
*
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردم
تو را در هایهای گریه های خود دعا کردم
*
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
امید من، نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
*
پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم-
همه تصویر "بابک" بود
امید جان، خداحافظ!
▪︎عنوان: #پسر_جان_بابکم
▪︎سراینده: #مهدی_سهیلی
«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
قصه اینست که پهلوان برای فرزند خردسالش بابک نقل می کند:
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن یکتا دلیر نامدار دهر-
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشتن رازو نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید-
به سر شوق نمازی داشت
*
پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عفت مهره ای در دست او بودند
به یمن این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند
*
پسر جان، پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتوانی، بیکس، تنها کس و تنها توانش بود
*
پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی-
سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت
*
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
*
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردم
تو را در هایهای گریه های خود دعا کردم
*
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
امید من، نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
*
پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم-
همه تصویر "بابک" بود
امید جان، خداحافظ!
Bayat Esfahan
Akbar Golpa
بداهه نوازی و بداهه خوانی در مایه #بیات_اصفهان از برنامه #بزم_شاعران
موی سپید و بخت سیاهم نگاه کن
سوز مرا به شعله ی آهم نگاه کن
بر درد من ز حالم اگر پی نمی بری
بر گریه های گاه بگاهم نگاه کن
تا صد سخن به نیم نگه باز گویمت
ناز آفرینِ من به نگاهم نگاه کن ..
آواز: استاد #اکبر_گلپایگانی
تار: استاد #فرهنگ_شریف
غزل آواز: #مهدی_سهیلی
موی سپید و بخت سیاهم نگاه کن
سوز مرا به شعله ی آهم نگاه کن
بر درد من ز حالم اگر پی نمی بری
بر گریه های گاه بگاهم نگاه کن
تا صد سخن به نیم نگه باز گویمت
ناز آفرینِ من به نگاهم نگاه کن ..
آواز: استاد #اکبر_گلپایگانی
تار: استاد #فرهنگ_شریف
غزل آواز: #مهدی_سهیلی
در زندگی، عادتها همیشه بازدارنده هستند.
همیشه کم می آورند.
شکستِ زندگی تو در این است.
عادتِ خوب با بد تفاوتی ندارد.
تمام عادتها بد هستند.
زیرا عادت یعنی:
در زندگی، تو دیگر عامل ِتصمیم گیرنده نیستی. و واکنش های تو از آگاهی تو بر نمی خیزند. بلکه؛ از الگو، از ساختاری که در گذشته آموخته ای سرچشمه می گیرند.
#اشو
همیشه کم می آورند.
شکستِ زندگی تو در این است.
عادتِ خوب با بد تفاوتی ندارد.
تمام عادتها بد هستند.
زیرا عادت یعنی:
در زندگی، تو دیگر عامل ِتصمیم گیرنده نیستی. و واکنش های تو از آگاهی تو بر نمی خیزند. بلکه؛ از الگو، از ساختاری که در گذشته آموخته ای سرچشمه می گیرند.
#اشو
پیش ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن:
مسلمان میشود و کافر میشود،
و باز مسلمان میشود،
و هر بار از او چیزی بیرون میآید، تا آن وقت که کامل شود.
#استحاله
شمس الدین محمد تبریزی
مسلمان میشود و کافر میشود،
و باز مسلمان میشود،
و هر بار از او چیزی بیرون میآید، تا آن وقت که کامل شود.
#استحاله
شمس الدین محمد تبریزی
گفت: « اگر فردا در قیامت با من گویند « چه آوردی ؟» گویم:
« سگی به من دادی در دنیا ، من خود با او درمانده بودم ، تا در من و در بندگان ِ تو نیفتد ، و نهادی پُر نجاست به من داده بودی ، من در جملهی عمر در پاک کردن ِ او بودم.»
ابوالحسن خرقانی
« سگی به من دادی در دنیا ، من خود با او درمانده بودم ، تا در من و در بندگان ِ تو نیفتد ، و نهادی پُر نجاست به من داده بودی ، من در جملهی عمر در پاک کردن ِ او بودم.»
ابوالحسن خرقانی
الهی ;
روی بنما تا در روی کسی ننگریم
و دری بگشای تا بر در کس نگذریم
الهی;
از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟
واز بود تو همه عطاست و وفا!
مناجات
خواجه_عبدالله_انصاری
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
#عراقی
روی بنما تا در روی کسی ننگریم
و دری بگشای تا بر در کس نگذریم
الهی;
از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟
واز بود تو همه عطاست و وفا!
مناجات
خواجه_عبدالله_انصاری
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
#عراقی
شخصیت شما، نتیجهی مجموعهای از عادتهای شماست.
وقتی اجازه میدهید تا عادتهای بد قدرت بگیرند،
این عادتها به شکل موانعی در مسیر موفقیت شما قرار میگیرند.
چالش اصلی اینجاست که عادتهای بد، موذی هستند
و به آرامی در وجود شما ریشه میکنند،
تا جایی که حتی متوجه زیانی که به شما میرسانند نیز نمیشوید.
زنجیرهای عادت، آنقدر سبک هستند که آنها را حس نمیکنید؛
تا زمانیکه به اندازهای سنگین میشوند که دیگر نمیتوانید آنها را پاره کنید.
#دارن_هاردی
وقتی اجازه میدهید تا عادتهای بد قدرت بگیرند،
این عادتها به شکل موانعی در مسیر موفقیت شما قرار میگیرند.
چالش اصلی اینجاست که عادتهای بد، موذی هستند
و به آرامی در وجود شما ریشه میکنند،
تا جایی که حتی متوجه زیانی که به شما میرسانند نیز نمیشوید.
زنجیرهای عادت، آنقدر سبک هستند که آنها را حس نمیکنید؛
تا زمانیکه به اندازهای سنگین میشوند که دیگر نمیتوانید آنها را پاره کنید.
#دارن_هاردی
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن...
#صائب_تبریزی
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک...
#حافظ
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن...
#صائب_تبریزی
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک...
#حافظ
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که میسوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گِل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشتهست جای تو
توخورشیدیو دل در چَه،بتاب از چَه به دل گَهگَه
که میکاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
به خود مِسَم به تو زَرَم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومیدِ قبای تو
گرفتم عشق را در بر، کله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه میپرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمسالدین به هیهایم
زنم لبیک و میآیم بدان کعبه لقای تو
#مولانا
بهشتم جان شیرین را که میسوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گِل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشتهست جای تو
توخورشیدیو دل در چَه،بتاب از چَه به دل گَهگَه
که میکاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
به خود مِسَم به تو زَرَم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومیدِ قبای تو
گرفتم عشق را در بر، کله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه میپرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمسالدین به هیهایم
زنم لبیک و میآیم بدان کعبه لقای تو
#مولانا