شب دوشم جمالی در نظر بود
کزو هر ذره خورشید دگر بود
تأمل در رخش چندانکه کردم
ملاحت از ملاحت، بیشتر بود
سحر آشفته دیدم شام زلفش
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود
مگر دوشینه شب بر بام بودی
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود
نشستم تا کمر در خون دیده
ز موئی که پریشان تا کمر بود
رضیالدین آرتیمانی
کزو هر ذره خورشید دگر بود
تأمل در رخش چندانکه کردم
ملاحت از ملاحت، بیشتر بود
سحر آشفته دیدم شام زلفش
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود
مگر دوشینه شب بر بام بودی
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود
نشستم تا کمر در خون دیده
ز موئی که پریشان تا کمر بود
رضیالدین آرتیمانی
..
گر به صد منزل فراق افتد
میان ما و دوست
همچنانش در میان
جان شیرین منزلست...
#سعدی
گر به صد منزل فراق افتد
میان ما و دوست
همچنانش در میان
جان شیرین منزلست...
#سعدی
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
#مولانا
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
#مولانا
ای از ورایِ پردهها
تابِ تو تابستانِ ما
ما را چو تابستان ببر
دلْ گرم تا بُستان ما
ای آفتابِ جان و دل
ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل
چون بست گردِ جان ما
شد خارها گلزارها
از عشقِ رویت بارها
تا صد هزار اقرارها
افکند در ایمان ما
ای صورتِ عشق ابد
خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد
جان را از این زندان ما
آمد ز جان بانگ دهل
تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان،گل به گل
از حبسِ خارستان ما
حضرت مولانا
تابِ تو تابستانِ ما
ما را چو تابستان ببر
دلْ گرم تا بُستان ما
ای آفتابِ جان و دل
ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل
چون بست گردِ جان ما
شد خارها گلزارها
از عشقِ رویت بارها
تا صد هزار اقرارها
افکند در ایمان ما
ای صورتِ عشق ابد
خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد
جان را از این زندان ما
آمد ز جان بانگ دهل
تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان،گل به گل
از حبسِ خارستان ما
حضرت مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
منم تنبور و شورم
مدد از تنبورم
مدد از مهنه از ماهان
از نيشابورم
مدد از نور از نور از نور
از نورت از نورم
مدد از تنبورم
مدد از مهنه از ماهان
از نيشابورم
مدد از نور از نور از نور
از نورت از نورم
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر میطلب که مخموری
#حافظ
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر میطلب که مخموری
#حافظ
در هوای زلفِ مشکینِ تو هر جا دم زدم ،
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد و رفت
دوش ، سیلابِ خیالت میگذشت از خاطرم
خانه ی دل بر سرِ ره بود ؛ ویران کرد و رفت ...
#بیدل_دهلوی
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد و رفت
دوش ، سیلابِ خیالت میگذشت از خاطرم
خانه ی دل بر سرِ ره بود ؛ ویران کرد و رفت ...
#بیدل_دهلوی
تا پیش تو نمیرد جانم، نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بیقرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
#عراقی
تا بوی تو نیابد دل بیقرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
#عراقی
در زلف تو آشوب زمن میبینم
بیگانه نبیند آنچه من میبینم
او پیچ و خم و تاب و گره مینگرد
من بخت سیاه خوبشتن میبینم
#ملک_الشعرا_بهار
بیگانه نبیند آنچه من میبینم
او پیچ و خم و تاب و گره مینگرد
من بخت سیاه خوبشتن میبینم
#ملک_الشعرا_بهار
بی عشق نفس زدن حرام است مرا
کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا
با قربتِ معشوق مرا کاری نیست
اندیشهٔ فکر او تمام است مرا
#عطار
کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا
با قربتِ معشوق مرا کاری نیست
اندیشهٔ فکر او تمام است مرا
#عطار
بیا ساقی این جام پر کن ز می
که گویم تو را حال کسری و کی
به مستی توان دُرّ اسرار سُفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
#حافظ
که گویم تو را حال کسری و کی
به مستی توان دُرّ اسرار سُفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
#حافظ
زین پیش از پس و پیش زلف دو تا مگستر
در پیش پای دل ها دام بلا مگستر
تا کی کنی پریشان دل های مبتلا را
آن خرمن بلا را پیش صبا مگستر
بر پای مرغ مألوف کس رشته می نبندد
دام فسون خدا را بر آشنا مگستر
من خود به خواهش خویش سر در پی ات نهادم
دستان مساز و دامم در پیش پا مگستر
چون شب سیاه کردی بر سایه روز روشن
بر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر
#هوشنگ_ابتهاج
در پیش پای دل ها دام بلا مگستر
تا کی کنی پریشان دل های مبتلا را
آن خرمن بلا را پیش صبا مگستر
بر پای مرغ مألوف کس رشته می نبندد
دام فسون خدا را بر آشنا مگستر
من خود به خواهش خویش سر در پی ات نهادم
دستان مساز و دامم در پیش پا مگستر
چون شب سیاه کردی بر سایه روز روشن
بر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر
#هوشنگ_ابتهاج
«بیمار گونه بودم؛ یاران را گفتم: هر حالت مرا خوشیِ دیگر است. بیماریام را خوشی دیگر است، صحتم را خوشی دیگر است؛ سفرم را خوشی دیگر است؛ حَضَرم را خوشی دیگر است؛ حالت رسوا شدنم را خوشی دیگر، تنها بودنم را خوشی دیگر. من در اغلب احوال خوشدل باشم.»
معارف بهاءولد
معارف بهاءولد
نبینى بعین العیان که آب را رفتن است، و اللَّه میگوید در قرآن که: خاک را گفتن است، و نه آب را جان، و نه خاک را زبان، دریافتن این بعقل چون توان!
پس جز از قبول ظاهر و تسلیم باطن چه درمان!
ظاهر قبول کن و باطن بسپار، و هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار.
زینهار زینهار! که اللَّه میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ. یکى از عالمان طریقت میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ سیاست قدم صفت است که از صحراى بى نیازى جلال خود بر سالکان راه جلوه میکند،
میگوید: ما را دیده اى فانى و عقلهاى مطبوع در نیابد که در ذات و صفات ما پیمانه عقل عقلاء» نیست، وهم و فهم از سلامما چه نشان دهد که منشور صفات ما را توقیع جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» نیست.
«لم یزل و لا یزال» نعت جبروت ما است، صفت حدثان را با جلال قدم چه کار! ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است. محو و صحو را با ما چه خویشى! وحدانیّت و فردانیّت نعت تعزّز ما است.
کشف الاسرار
رشیدالدین میبدی
پس جز از قبول ظاهر و تسلیم باطن چه درمان!
ظاهر قبول کن و باطن بسپار، و هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار.
زینهار زینهار! که اللَّه میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ. یکى از عالمان طریقت میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ سیاست قدم صفت است که از صحراى بى نیازى جلال خود بر سالکان راه جلوه میکند،
میگوید: ما را دیده اى فانى و عقلهاى مطبوع در نیابد که در ذات و صفات ما پیمانه عقل عقلاء» نیست، وهم و فهم از سلامما چه نشان دهد که منشور صفات ما را توقیع جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» نیست.
«لم یزل و لا یزال» نعت جبروت ما است، صفت حدثان را با جلال قدم چه کار! ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است. محو و صحو را با ما چه خویشى! وحدانیّت و فردانیّت نعت تعزّز ما است.
کشف الاسرار
رشیدالدین میبدی