یک روز رسد غمی به اندازهی کوه
یک روز رسد نشاط اندازهی دشت
افسانهی زندگی چنین است گلم
در سایهی کوه باید از دشت گذشت!
#مجتبی_کاشانی
یک روز رسد نشاط اندازهی دشت
افسانهی زندگی چنین است گلم
در سایهی کوه باید از دشت گذشت!
#مجتبی_کاشانی
جناب شیخ الرئیس بوعلی سینا:
آنکس که از متاع دنیا و خوشیهای آن روی گرداند، «زاهد» نامیده میشود.
و آنکس که همواره عمر خود را در کار نماز و روزه و مانند آنها میکند، او را «عابد» مینامند.
و آنکس که به اندیشهی خود در اطراف آسمان تصرف میکند، تا نور خدا در درونش تابیدن گیرد، «عارف» نامیده میشود.
و این نامها برخی اوقات به جای هم به کار میرود
آنکس که از متاع دنیا و خوشیهای آن روی گرداند، «زاهد» نامیده میشود.
و آنکس که همواره عمر خود را در کار نماز و روزه و مانند آنها میکند، او را «عابد» مینامند.
و آنکس که به اندیشهی خود در اطراف آسمان تصرف میکند، تا نور خدا در درونش تابیدن گیرد، «عارف» نامیده میشود.
و این نامها برخی اوقات به جای هم به کار میرود
به نیازی که با خدا داری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
سلمان ساوجی
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
سلمان ساوجی
ای سید...
یکی از بُعد خبر میدهد
و آن را وجهی بود،
و دیگری از قرب خبر میدهد
و آن را سببی باشد.
حقیقت تو که با زبان این رساله با تو حرف میزند،بر وحدت اطلاع دهد که آنجا نه قرب است ونه بُعد و چون آفتاب وحدت طلوع نماید
بُعد و قرب عین وحدت باشد...
جناب_خواجه_حوراء_مغربی
رساله_نور_وحدت
.
یکی از بُعد خبر میدهد
و آن را وجهی بود،
و دیگری از قرب خبر میدهد
و آن را سببی باشد.
حقیقت تو که با زبان این رساله با تو حرف میزند،بر وحدت اطلاع دهد که آنجا نه قرب است ونه بُعد و چون آفتاب وحدت طلوع نماید
بُعد و قرب عین وحدت باشد...
جناب_خواجه_حوراء_مغربی
رساله_نور_وحدت
.
صبا ز طرهٔ جانان من چه میخواهی
ز روزگار پریشان من چه میخواهی؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
#ملک_الشعرای_بهار
ز روزگار پریشان من چه میخواهی؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
#ملک_الشعرای_بهار
داروی مشتاق چیست، زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست، زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
#سعدی
مرهم عشاق چیست، زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
#سعدی
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
حضرت شاه نعمتالله ولی
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
حضرت شاه نعمتالله ولی
ﻧﺪﻫﺪ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺍﻯ
ﺑﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﻳﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﺧﻄﻴﺮ
ﺑﻮﺭﻳﺎ ﺑﺎﻑ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻓﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻧﺒﺮﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺣَﺮﻳﺮ...
#سعدی
ﺑﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﻳﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﺧﻄﻴﺮ
ﺑﻮﺭﻳﺎ ﺑﺎﻑ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻓﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻧﺒﺮﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺣَﺮﻳﺮ...
#سعدی
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند
خوی را خود واکند در حین و خو با او کند
#مولانا
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند
خوی را خود واکند در حین و خو با او کند
#مولانا
زندونی (1350)
داریوش
دنیای زندانی دیواره
زندونی از دیوار بیزاره
داریوش
زندونی از دیوار بیزاره
داریوش
آوازِ پَریها
داریوش
آواز پری ها
داریوش
وَه که جدا نمیشود نقشِ تو از خیالِ من،،
تا چه شود به عاقبت در طلبِ تو حالِ من،،
#سعدی
داریوش
وَه که جدا نمیشود نقشِ تو از خیالِ من،،
تا چه شود به عاقبت در طلبِ تو حالِ من،،
#سعدی
هر چندکه رنگ وبوی زیباست مرا
چون لاله رخ وچو سروبالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا...
#خیام
چون لاله رخ وچو سروبالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا...
#خیام
ز خاک دست بداریم و بر سما پریم
ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
#مولانا
ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
#مولانا
بیرون زتو نیست
هرچه درعالم هست
درخود بطلب هر
آنچه که خواهي تویی
مولانا رباعی 1759
هرچه درعالم هست
درخود بطلب هر
آنچه که خواهي تویی
مولانا رباعی 1759
هیچ چیز ؛ نمیتواند به شما شادی ببخشد ... شادمانی ، بیدلیل است و به صورت ، شادمانیِ «بودن» ؛ از درون برمیخیزد ... اکهارت تله ، نیروی حال
مولانا>دیوان شمس>غزلیات>غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم / وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار / کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی / بیخبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت / دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل / تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشی روز و شبم نیست شود هست کنم / پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح / پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است / پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم / در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است / چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا / پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم / وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار / کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی / بیخبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت / دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل / تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشی روز و شبم نیست شود هست کنم / پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح / پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است / پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم / در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است / چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا / پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو
گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو
گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو کو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو
برد کلاه تو غری برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو
دیوان شمس غزل شماره 2144
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو
گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو
گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو کو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو
برد کلاه تو غری برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو
دیوان شمس غزل شماره 2144