#مزن_بر_دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
قراری بستهام با می فروشان
که روز غم به جز ساغر نگیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش میآید صفیرم
چو #حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
قراری بستهام با می فروشان
که روز غم به جز ساغر نگیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش میآید صفیرم
چو #حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
هر که سودای تو دارد
چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم
از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد
که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد
که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند
یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد
مرد مخوانش
#سعدی
چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم
از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد
که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد
که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند
یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد
مرد مخوانش
#سعدی
کار عشق آنگاه تمام شود که عاشق، معشوق شود و ورق بگردد،
بی آن که از عشقِ عاشق چیزی بکاهد
یا در حسن معشوق چیزی بیفزاید...
عین القضات
بی آن که از عشقِ عاشق چیزی بکاهد
یا در حسن معشوق چیزی بیفزاید...
عین القضات
ذاتِ نخستین نور مطلق ، یعنی خدا ، پیوسته نور افشانی ( #اشراق ) میکند ،
و از همین راه متجلی میشود.
و همهی چیزها را بهوجود میآورد و با اشعهی خود به آنها حیات میبخشد.
هرچیز در این جهان منشعب از نور ذات او است و هر زیبایی و هر کمالی موهبتی از رحمت او است
و رستگاری عبارت از وصول کامل به این روشنی است.
شیخ اشراق سهروردی
و از همین راه متجلی میشود.
و همهی چیزها را بهوجود میآورد و با اشعهی خود به آنها حیات میبخشد.
هرچیز در این جهان منشعب از نور ذات او است و هر زیبایی و هر کمالی موهبتی از رحمت او است
و رستگاری عبارت از وصول کامل به این روشنی است.
شیخ اشراق سهروردی
رفتي ولي كجا؟ كه بدل جا گرفته اي
دل جاي تست گرچه دل از ما گرفته اي
ترسم به عهد خويش نپائي و بشكني
آندل كه از منش به تمنا گرفته اي
اي نخل من كه برگ و برت شد ز ديگران
داني كز آب ديده ي من پا گرفته اي؟
بگذار تا به بينمش اكنون كه ميرود
اي اشك از چه راه تماشا گرفته اي؟
خارم بدل فرو مكن ايگل به نيشخند
اكنون كه روي سينه ي او جا گرفته اي
#علي_اطهري_كرماني
دل جاي تست گرچه دل از ما گرفته اي
ترسم به عهد خويش نپائي و بشكني
آندل كه از منش به تمنا گرفته اي
اي نخل من كه برگ و برت شد ز ديگران
داني كز آب ديده ي من پا گرفته اي؟
بگذار تا به بينمش اكنون كه ميرود
اي اشك از چه راه تماشا گرفته اي؟
خارم بدل فرو مكن ايگل به نيشخند
اكنون كه روي سينه ي او جا گرفته اي
#علي_اطهري_كرماني
هستند کسانی که از آنچه دارند با شادی میدهند، و پاداشِ آنها همان شادیست. و هستند کسانی که با درد میبخشند، و آن درد تعمیدِ آنهاست.
و هستند کسانی که میدهند و از دَهش دردی نمیکشند، حتی شادی هم نمیخواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛
اینها چنان میبخشند که در درههای دوردست، بتهای عطر خود را در فضا میپراکند.
با دستِ این کسان است که خداوند سخن میگوید، و از پسِ چشمِ این کسان است که او به زمین لبخند میزند
جبران_خلیل_جبران
و هستند کسانی که میدهند و از دَهش دردی نمیکشند، حتی شادی هم نمیخواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛
اینها چنان میبخشند که در درههای دوردست، بتهای عطر خود را در فضا میپراکند.
با دستِ این کسان است که خداوند سخن میگوید، و از پسِ چشمِ این کسان است که او به زمین لبخند میزند
جبران_خلیل_جبران
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
غزل شماره ۴۶۳
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
غزل شماره ۴۶۳
اول سرمایه ای که طالب سالک را باید، عشق باشد. که شیخِ ما گفت: «لا شَیخَ أبلَغُ مِنَ العِشقِ.» هیچ پیر کامل تر، سالک را از عشق نیست. وقتی شیخ را پرسیدم که: «ما الدَلیلُ عَلی اللّهِ؟» فقال: «دَلیلُهُ هُوَ اللّه.» این کلمه بیانِ بلیغ با خود دارد. یعنی آفتاب را به چراغ نتوان شناخت، آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت. «عَرفتُ رَبّی بِرَبّی» این باشد. اما من می گویم که دلیلِ معرفتِ خدای تعالی مبتدی را، عشق باشد. هر که پیرِ عشق نباشد او روندۀ راه نباشد. عاشق به معشوق به عشق تواند رسیدن، و معشوق را بر قدرِ عشق بیند، هر چند که عشق به کمالتر دارَد معشوق را به جمالتر بیند.
#تمهیدات
#عین_القضات_همدانی
#تمهیدات
#عین_القضات_همدانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زهی شربت
زهی لـذت
زهی ذوق
زهی حیرت
زهی دولت
زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنـی ِمطلــق و درویـــش باشیم...
#گلشن_راز
#شيخ_محمود_شبسترى
زهی لـذت
زهی ذوق
زهی حیرت
زهی دولت
زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنـی ِمطلــق و درویـــش باشیم...
#گلشن_راز
#شيخ_محمود_شبسترى
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس، تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
#مولانا
#دیوان_شمس
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس، تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
#مولانا
#دیوان_شمس
عشقت جگرم خورد و به دل روی آورد
رنگ از رخ من برد و ز تو بوی آورد
پای از درِ تو بازنگیرم، که مرا
سودای تو سرگشته در این کوی آورد...
سیف_فرغانی
رنگ از رخ من برد و ز تو بوی آورد
پای از درِ تو بازنگیرم، که مرا
سودای تو سرگشته در این کوی آورد...
سیف_فرغانی
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتـر ز داغ مهـر نماز، از سر ریـا
نام خـدا نبردن از آن به که زیر لب
بهـر فـریب خلق بگویی خدا خدا ...
فروغ_فرخزاد
بهتـر ز داغ مهـر نماز، از سر ریـا
نام خـدا نبردن از آن به که زیر لب
بهـر فـریب خلق بگویی خدا خدا ...
فروغ_فرخزاد
ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خَمّار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بیدلان
بر امیدِ بوی دلدار آمدند
#مولانا
مستیان در کوی خَمّار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بیدلان
بر امیدِ بوی دلدار آمدند
#مولانا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
#مولانا
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
#مولانا
در این دنیا اگر همه چیز فراموش کنی باکی نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر، تو برای کاری به
دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی،
هیچ کار نکردهای.
از آدمی کاری برآید که آن کار نه از آسمان برآید و نه از زمین و نه از کوهها،
اما تو گویی کارهای زیادی از من برآید، این حرف تو به این ماند که شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشتهام، یا در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به دیوار فرو بری و کدوی شکستهای به آن آویزی.
این کار از میخی چوبین نیز برآید خود را این شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی!
بهانه آوری که من با افعال سودمند روزگار گذرانم. دانش آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستارهشناسی و پزشکی خوانم، اما اینها همه برای تو است و تو برای آنها نه.
اگر نیک بنگری، دریابی که اصل تویی و همه اینها فرع . تو ندانی چه شگفتیها و چه جهانهای بیکران در تو موج زند.
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب،
غذای سوار نباشد.
#فیه_ما_فیه
دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی،
هیچ کار نکردهای.
از آدمی کاری برآید که آن کار نه از آسمان برآید و نه از زمین و نه از کوهها،
اما تو گویی کارهای زیادی از من برآید، این حرف تو به این ماند که شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشتهام، یا در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به دیوار فرو بری و کدوی شکستهای به آن آویزی.
این کار از میخی چوبین نیز برآید خود را این شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی!
بهانه آوری که من با افعال سودمند روزگار گذرانم. دانش آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستارهشناسی و پزشکی خوانم، اما اینها همه برای تو است و تو برای آنها نه.
اگر نیک بنگری، دریابی که اصل تویی و همه اینها فرع . تو ندانی چه شگفتیها و چه جهانهای بیکران در تو موج زند.
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب،
غذای سوار نباشد.
#فیه_ما_فیه
مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی
پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است
یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی
#فروغی_بسطامی
پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است
یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی
#فروغی_بسطامی