دِگَرباره بِشوریدم، بدان سانَم به جانِ تو
که هر بَندی که بَربَندی بِدَرّانَم، به جانِ تو
من آن دیوانهٔ بَندم، که دیوان را هَمیبَندم
زبانِ مُرغ میدانم، سُلَیمانم، به جانِ تو
نخواهم عُمرِ فانی را، تویی عُمرِ عزیزِ من
نخواهم جانِ پُرغَم را، تویی جانم، به جانِ تو
چو تو پنهان شَوی از من، همه تاریکی و کُفرَم
چو تو پیدا شَوی بر من، مُسلمانم، به جانِ تو
گَر آبی خوردم از کوزه، خیالِ تو دَرو دیدم
وَگَر یک دَم زدم بیتو، پَشیمانم، به جانِ تو
اگر بیتو بر اَفْلاکَم، چو ابرِ تیره غَمناکَم
وَگَر بیتو به گُلْزارم، به زندانم، به جانِ تو
سَماعِ گوشِ من نامَت، سَماعِ هوشِ من جامَت
عِمارت کُن مرا آخِر که ویرانم، به جانِ تو
دَرونِ صومعه و مسجد تویی مَقصودم ای مُرشِد
به هر سو رو بِگَردانی، بِگَردانم به جانِ تو
سُخَن با عشق میگویم، که او شیر و من آهویَم
چه آهویَم که شیران را نگهبانم، به جانِ تو
اَیا مُنْکِر دَرونِ جانْ مَکُن اِنْکارها پنهان
که سِرِّ سَرنِبِشتَت را فروخوانم، به جانِ تو
چه خویشی کرد آن بیچون، عَجَب با این دلِ پُرخون
که بُبْریدهست آن خویشی زِ خویشانم، به جانِ تو
تو عیدِ جانِ قُربانیّ و پیشَت عاشقانْ قُربان
بِکُش در مَطْبَخِ خویشم که قُربانم، به جانِ تو
زِ عشقِ شَمسِ تبریزی، زِ بیداریّ و شَبخیزی
مِثالِ ذَرّه گَردان، پَریشانم، به جانِ تو
- مولانا جلالالدین محمد بن محمد، دیوان شمس تبریزی، غزل شمارهی ۲۱۶۲.
که هر بَندی که بَربَندی بِدَرّانَم، به جانِ تو
من آن دیوانهٔ بَندم، که دیوان را هَمیبَندم
زبانِ مُرغ میدانم، سُلَیمانم، به جانِ تو
نخواهم عُمرِ فانی را، تویی عُمرِ عزیزِ من
نخواهم جانِ پُرغَم را، تویی جانم، به جانِ تو
چو تو پنهان شَوی از من، همه تاریکی و کُفرَم
چو تو پیدا شَوی بر من، مُسلمانم، به جانِ تو
گَر آبی خوردم از کوزه، خیالِ تو دَرو دیدم
وَگَر یک دَم زدم بیتو، پَشیمانم، به جانِ تو
اگر بیتو بر اَفْلاکَم، چو ابرِ تیره غَمناکَم
وَگَر بیتو به گُلْزارم، به زندانم، به جانِ تو
سَماعِ گوشِ من نامَت، سَماعِ هوشِ من جامَت
عِمارت کُن مرا آخِر که ویرانم، به جانِ تو
دَرونِ صومعه و مسجد تویی مَقصودم ای مُرشِد
به هر سو رو بِگَردانی، بِگَردانم به جانِ تو
سُخَن با عشق میگویم، که او شیر و من آهویَم
چه آهویَم که شیران را نگهبانم، به جانِ تو
اَیا مُنْکِر دَرونِ جانْ مَکُن اِنْکارها پنهان
که سِرِّ سَرنِبِشتَت را فروخوانم، به جانِ تو
چه خویشی کرد آن بیچون، عَجَب با این دلِ پُرخون
که بُبْریدهست آن خویشی زِ خویشانم، به جانِ تو
تو عیدِ جانِ قُربانیّ و پیشَت عاشقانْ قُربان
بِکُش در مَطْبَخِ خویشم که قُربانم، به جانِ تو
زِ عشقِ شَمسِ تبریزی، زِ بیداریّ و شَبخیزی
مِثالِ ذَرّه گَردان، پَریشانم، به جانِ تو
- مولانا جلالالدین محمد بن محمد، دیوان شمس تبریزی، غزل شمارهی ۲۱۶۲.
نیست در شهر نگاری که دل ِ ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش ِ سرمست که پیش ِ کَرمش
عاشق ِ سوخته دل نام ِ تمنا ببرد
باغبانا! ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گُل ِ رعنا ببرد
رهزن ِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام ِ تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس ِ مستانه به یغما ببرد
بانگ ِ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید ِ بیضا ببرد
جام ِ مینایی مِی سَدّ ِ ره ِ تنگ دلیست
منه از دست که سیل ِ غمت از جا ببرد
راه ِ عشق ار چه کمینگاه ِ کمانداران است
هر که دانسته رَود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزهی مستانهی یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
#حافظ
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش ِ سرمست که پیش ِ کَرمش
عاشق ِ سوخته دل نام ِ تمنا ببرد
باغبانا! ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گُل ِ رعنا ببرد
رهزن ِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام ِ تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس ِ مستانه به یغما ببرد
بانگ ِ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید ِ بیضا ببرد
جام ِ مینایی مِی سَدّ ِ ره ِ تنگ دلیست
منه از دست که سیل ِ غمت از جا ببرد
راه ِ عشق ار چه کمینگاه ِ کمانداران است
هر که دانسته رَود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزهی مستانهی یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
#حافظ
Gole Baghe Shiraz
Mehdi Saboor
گل باغ شیراز
با صدای : مهدی صبور
ترانه و آهنگ : محلی
با صدای : مهدی صبور
ترانه و آهنگ : محلی
آوای شورانگیز-دیار بی قراران
مرضیه
ترانه کمیاب و ماندگار
دیار بی قراران
با صدای زنده یاد مرضیه
دیار بی قراران
با صدای زنده یاد مرضیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هین کژ و راست میروی
باز چه خوردهای بگو؟
مست و خراب میروی
خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای؟
بوسه ز کی ربودهای؟
زلف که را گشودهای؟
حلقه به حلقه مو به مو
#مولانا
باز چه خوردهای بگو؟
مست و خراب میروی
خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای؟
بوسه ز کی ربودهای؟
زلف که را گشودهای؟
حلقه به حلقه مو به مو
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نخستین ویدیوی ضبط شده از
استاد محمدرضا_شجریان
استاد محمدرضا_شجریان
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
به من هم اسم اعظم را بیاموز تا بخوانم و مردگان را با احسان خود زنده کنم و جان بخشم .
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
حضرت عیسی ع فرمود: خاموش باش مرد! زنده کردن کار تو نیست، تو دارای آن نَفَسِ مسیحائی نیستی که بتوانی چنین کاری انجام بدهی.
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
آن نفسی که مرده زنده می کند بایستی از باران آسمان پاکیزه تر باشد و از فرشتگان چالاکتر و درک و فهمش بیشتر باشد .
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
عمرها باید سپری شود تا انسانی بتواند پاک گردد و بتواند امین خزانه آسمانی و محرم گنجینه اسرار افلاک باشد.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
استخوانها را بدان با جان کنم
به من هم اسم اعظم را بیاموز تا بخوانم و مردگان را با احسان خود زنده کنم و جان بخشم .
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
حضرت عیسی ع فرمود: خاموش باش مرد! زنده کردن کار تو نیست، تو دارای آن نَفَسِ مسیحائی نیستی که بتوانی چنین کاری انجام بدهی.
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
آن نفسی که مرده زنده می کند بایستی از باران آسمان پاکیزه تر باشد و از فرشتگان چالاکتر و درک و فهمش بیشتر باشد .
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
عمرها باید سپری شود تا انسانی بتواند پاک گردد و بتواند امین خزانه آسمانی و محرم گنجینه اسرار افلاک باشد.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
ذکر ابراهیم خواص
نقل است که وقتی با مردی در بیابان می رفت. آواز غریدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روی بشد. درخیت بجست و بر آنجا شد و همی لرزید.
خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز اِستاد. شیر فرا رسید دانست که توقيع خاص دارد. چشم در او نهاد. تا روز نظاره می کرد و خواص به کار مشغول، پس چنان از آنجا برفت. پشه ای او را بگزید. فریاد در گرفت. مرید گفت: خواجه عجب کاری است. دوش از شیر نمی ترسیدی، امروز از پشه ای فریاد می کنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم باز داده اند.
#تذکرة_الاولیاء
#گنجينه_شیخ_عطار
نقل است که وقتی با مردی در بیابان می رفت. آواز غریدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روی بشد. درخیت بجست و بر آنجا شد و همی لرزید.
خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز اِستاد. شیر فرا رسید دانست که توقيع خاص دارد. چشم در او نهاد. تا روز نظاره می کرد و خواص به کار مشغول، پس چنان از آنجا برفت. پشه ای او را بگزید. فریاد در گرفت. مرید گفت: خواجه عجب کاری است. دوش از شیر نمی ترسیدی، امروز از پشه ای فریاد می کنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم باز داده اند.
#تذکرة_الاولیاء
#گنجينه_شیخ_عطار
Telegram
attach 📎
تو نبینی بَرگها را کَف زدن
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
گوشِ سَر بَربَند از هَزْل و دروغ
تا بِبینی شَهرِ جانِ بافُروغ
#مثنوی_مولانا
تو صدای دست زدن برگ ها را نمی شنوی، زیرا برای شنیدن آن نیاز به گوش باطنی داری نه گوش ظاهری در سَر.
تا وقتی در غوغا وازدحام به روزمرگی زندگی می کنی به قلمرو جان وارد نمی شوی
ذهن تو پر از سخن های بیهوده شده و نگرانی های از راه نرسیده.حالا وقت آن است که سکوت کنی و در این مراقبه لحظه ها ،به مشاهده جهان درونت روی
آنجاست که نور می بینی و خورشیدی که هردم از مشرق روحت طلوع می کند و با آن گرما می گیری
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
گوشِ سَر بَربَند از هَزْل و دروغ
تا بِبینی شَهرِ جانِ بافُروغ
#مثنوی_مولانا
تو صدای دست زدن برگ ها را نمی شنوی، زیرا برای شنیدن آن نیاز به گوش باطنی داری نه گوش ظاهری در سَر.
تا وقتی در غوغا وازدحام به روزمرگی زندگی می کنی به قلمرو جان وارد نمی شوی
ذهن تو پر از سخن های بیهوده شده و نگرانی های از راه نرسیده.حالا وقت آن است که سکوت کنی و در این مراقبه لحظه ها ،به مشاهده جهان درونت روی
آنجاست که نور می بینی و خورشیدی که هردم از مشرق روحت طلوع می کند و با آن گرما می گیری
GT-121
Mohammad Reza Shajarian
گلهای تازه 121( ماهور)
آوازمحمدرضاشجریان
همکاری:اساتید
حسن کسایی #جلیل شهناز و امیر ناصر افتتاح
مطلع اواز:
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
گوینده:فخری نیکزاد
کلام:حافظ
آوازمحمدرضاشجریان
همکاری:اساتید
حسن کسایی #جلیل شهناز و امیر ناصر افتتاح
مطلع اواز:
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
گوینده:فخری نیکزاد
کلام:حافظ
«این أنا الحق گفتن، مردم می پندارند دعویِ بزرگ است. أنا الحق، عظیم تواضع است.
زیرا این که میگوید من عبد خدایم، دو هستی اثبات میکند؛
یکی خود را و یکی خدا را.
اما آن که أنا الحق میگوید، خود را عدم کرد، به باد داد.
میگوید: أنا الحق؛
یعنی من نیستم، همه اوست.
جز خدا را هستی نیست.
من به کلی عدمِ محضام و «هیچ»ام. تواضع، در این بیشتر است.»
#مولانا_جلال_الدين_محمد_رومی #فیه_ما_فیه
زیرا این که میگوید من عبد خدایم، دو هستی اثبات میکند؛
یکی خود را و یکی خدا را.
اما آن که أنا الحق میگوید، خود را عدم کرد، به باد داد.
میگوید: أنا الحق؛
یعنی من نیستم، همه اوست.
جز خدا را هستی نیست.
من به کلی عدمِ محضام و «هیچ»ام. تواضع، در این بیشتر است.»
#مولانا_جلال_الدين_محمد_رومی #فیه_ما_فیه
هر كه را خلقوخوی فراخ ديدی، و رویِ گشاده و فراخ حوصله، كه دعای خير همه عالم كند، كه از سخن او تو را گشادِ دل حاصل میشود و اين عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود؛
آن فرشته است و بهشتی.
و آنكه اندر او و اندر سخن او قبضی میبينی و تنگی و سردی، كه از سخن او چنان سرد میشوی كه از سخن آن كس گرم شده بودی؛
آن شيطان است و دوزخی.
اكنون هر كه بر اين سِرّ واقف شود به صدهزار شيخی التفات نكند.
شمس تبریزی روح العزیز
آن فرشته است و بهشتی.
و آنكه اندر او و اندر سخن او قبضی میبينی و تنگی و سردی، كه از سخن او چنان سرد میشوی كه از سخن آن كس گرم شده بودی؛
آن شيطان است و دوزخی.
اكنون هر كه بر اين سِرّ واقف شود به صدهزار شيخی التفات نكند.
شمس تبریزی روح العزیز
تا چند گرد #کعبه بگردم به بوی دل؟
تا کی به سینه #سنگ زنم ز آرزوی دل؟
ساحل ز #جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان #خشک مکن گفتگوی دل
#صائب_تبریزی
تا کی به سینه #سنگ زنم ز آرزوی دل؟
ساحل ز #جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان #خشک مکن گفتگوی دل
#صائب_تبریزی