معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.79K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایهٔ دولت بر این کنج خراب انداختی

حافظ
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم


سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم . ..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎
یادم نمی‌کنی و زِ یادم نمی‌روی !

یادت بخیر ، یارِ فراموش‌کارِ من ...

#شهریار
پس از مردن روان شو جان من از پیشِ تابوتم
که سنگین می‌رود نعشی که حسرت در قفا دارد

#تأثیر_تبریزی
در چمن هست بسی لاله‌ی سیراب ولی

تُرک مه‌روی من از خانه‌ی خانی دگر است

#خواجوی_کرمانی
جایی که تو دستت نمی‌رسد؛
خدا، شاخه‌ها را پایین می‌آورد.
من این صحنه را
بارها دیده‌ام . . .

#غاده_السمان
#مهربان_خدایم
صبح است ، ساقيا قدحي پر شراب كن
دور فلك درنگ ندارد، شتاب كن
زان پيش تر كه عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده ي گلگون خراب كن

حافظ
خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.
گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بود؟
گفت: به قرن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟
گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.
بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن می‌یابیم.
سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.
برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.
گفتند: نمی‌دانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمی‌دانید؟
یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.
گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.
گفت او را طلب می‌کنیم. کجاست؟
گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه می‌دارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را می‌طلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می‌داشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟
قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.
گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟
گفت: اویس.
گفت: بنمای دست راست.
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.
گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری می‌کنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
گفت یا عمر: بنگر نباید که آن دیگری بود.
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.
گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می

گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. می‌گفت: نه! همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. می‌گفت: نه همه خواهم.
باز خطاب می‌آمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.
می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات می‌گفت و می‌شنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟
اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه می‌فروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟

ادامه دارد
عطار (ذکر اویس قرنی)
Yare Shirazi
Iraj Khaje Amiri
ایرج خواجه امیری

یار شیرازی

تقدیم به شیرازیای عزیز
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟

از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری

نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری


#صائب_تبریزی
معرفی عارفان
#حضرت_سعدی او می‌رود دامن‌کِشان، من زهر تنهایی چِشان دیگرمپرس ازمن نشان کز دل، نِشانم می‌رَود!
ماییم و همین خاطرِ اَفگار و دگر هیچ
دَرساخته با راحتِ آزار و دگر هیچ

جز دَرد تو در خانه‌ی دل نیست متاعی
غم بر سرِ هم ریخته بسیار و دگر هیچ

گفتی که به سر کارِ دلِ خسته چه داری؟
رازی که دَوَد بر سر بازار و دگر هیچ

کار دگری نیست گشادِ درِ بختم
یک ناله کند چاره‌ی این کار و دگر هیچ

آن عشق که در پرده بمانَد به چه ارزد؟
عشق است و همین لذّت اظهار و دگر هیچ

آنم که صبا بوی گُلی افکنَدَم پیش
آن هم به زکات گُل و گلزار و دگر هیچ

آن خاربُنم در چمن دَهر، که دیده‌ست
آغوش و برِ سایه‌ی دیوار و دگر هیچ

از نیک و بد هر دو جهان نامزد ماست
یک سینه پُر از حسرت دیدار و دگر هیچ

آبش اگر از چشمه‌ی خُلد است «شفایی»
نخلِ طَلَبم خار دهد بار و دگر هیچ
#شفایی_اصفهانی
سجده پیش هر بتی کفر است، یک جانان بس است
هر دلی را یک غم و هر جسم را یک جان بس است

نیست نقشی خانه‌ی آیینه را بهتر ز عکس
خانه‌ی اهل صفا را زینت از مهمان بس است

گریه‌ای، سوزی، گدازی، ناله‌ای، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند، بیدردان بس است!

#واعظ_قزوینی
#بهگزین
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم

امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم

امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم

بی‌ساقی و بی‌شراب مستم
بی‌تخت و کلاه کیقبادم

#مولانا غزل ۱۵۷۷
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو


گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

#حافظ غزل ۴۰۷
#صرفا_برای_اندیشیدن

برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه‌ای را پشت سر می‌گذراند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌کشند، بعضی‌ها درد از دست دادن مال.
همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی‌هایمان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی‌هایمان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.


📚 ملت عشق
الیف شافاک
می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

#حافظ
سیرِ صبحِ حشر و شامِ هجر را کردم ولیک

غیرِ چشمِ او ندیدم فتنه‌ی دنباله‌دار...

#وحید_قزوینی
صبح است، دمی با می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم

دست از امل دراز خود باز کشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم

#خیام
کجا دستِ معطّل تا ببندد چشمِ بسمل را
که دارد بر سرِ شمشیر دستی بر گلو دستی

#آزاد_بلگرامی

#تابلوی_نقاشی
اثر: #کارواجو
عشق، آتشی است که چون در دل افتد،
هر چه در دل یابد
همه را بسوزاند
تا حدی که
صورت معشوق را
از دل محو کند،
مجنون
در این حالت بود
که به او گفتند:
لیلی آمد
گفت:
من خود لیلی ام

فخرالدین عراقی
عشق
تجلی دائم است
و هرگز منقطع نمی شود.
مقام عشق،
بالاترین مقامی است،
که خدا در آن مقام،
برای بندگان عارف خود،
تجلی می کند.
و هر کس شراب عشق را نچشد، آن را نشناخته است.

شیخ اکبر، ابن عربی