تا تو فرمان میدهی من بندهٔ خدمتگزارم
تا تو عاشق میکشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرم
#فروغی_بسطامی
تا تو عاشق میکشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرم
#فروغی_بسطامی
جانی
که به رمز ،
قصّهٔ جانان گفت
ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»؟
چیزی که چشیدنی بُوَد
نتوان گفت
#عطار_نیشابوری
که به رمز ،
قصّهٔ جانان گفت
ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»؟
چیزی که چشیدنی بُوَد
نتوان گفت
#عطار_نیشابوری
گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمـــخانه ی من پا بـــه حنا می آیی
گـــر بدانی چه قــــدر تشنه دیدار توام
عـــرق آلود به سر مــــنزل ما می آیی
#صائب_تبریزی
تا به غمـــخانه ی من پا بـــه حنا می آیی
گـــر بدانی چه قــــدر تشنه دیدار توام
عـــرق آلود به سر مــــنزل ما می آیی
#صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هنگامی که لیلی رخ در نقاب خاک کشید
مجنون به قبیله ی وی امد
و نشان از گورش خواست
کسی ننمودش
براه افتاد و بهر گوری که می گذشت
مشتی از "خاکش می بویید"
تا ان که خاک گور وی را بویید
و ان را "شناخت" و چنین سرود:
می خواستند گور وی را
از عاشق پنهان کنند
اما "بوی خوش" تربتش
نشان از گور او داد...
و ان قدر این بیت را تکرار کرد
که "جان" بداد
و در کنار وی بخاکش سپردند....
جناب شیخ بهایی
کشکول
.
مجنون به قبیله ی وی امد
و نشان از گورش خواست
کسی ننمودش
براه افتاد و بهر گوری که می گذشت
مشتی از "خاکش می بویید"
تا ان که خاک گور وی را بویید
و ان را "شناخت" و چنین سرود:
می خواستند گور وی را
از عاشق پنهان کنند
اما "بوی خوش" تربتش
نشان از گور او داد...
و ان قدر این بیت را تکرار کرد
که "جان" بداد
و در کنار وی بخاکش سپردند....
جناب شیخ بهایی
کشکول
.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
عجب حالی است که این مردمان
از خود و از عالم، سخت بی خبرند
و نمی دانند که این دنیا
چه مقامی است و زمین برای چیست،
آخر نمی شنوند که "الدنیا مزرعة الاخرة" ؟
#رساله_اقبالیه
#شیخ_علاءالدوله_سمنانی
از خود و از عالم، سخت بی خبرند
و نمی دانند که این دنیا
چه مقامی است و زمین برای چیست،
آخر نمی شنوند که "الدنیا مزرعة الاخرة" ؟
#رساله_اقبالیه
#شیخ_علاءالدوله_سمنانی
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام!
آه که تو دوش که را بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زَهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟! »
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بودهای
آینهای رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
#مولانا
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام!
آه که تو دوش که را بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زَهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟! »
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بودهای
آینهای رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
#مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
#مولانا
هین که رسید از فلک آواز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
#مولانا
به پير ميکـده گفتم کـه چيست راه نجات
بخواست جـام می و گـفت عيب پوشيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب
کـه تا خـراب کــنم نقـش خـود پرسـتیدن
مبـوس جز لب ساقـی و جـام مـی حافظ
که دست زهدفروشان خطاسـت بوسيدن
حضرت_حافظ
بخواست جـام می و گـفت عيب پوشيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب
کـه تا خـراب کــنم نقـش خـود پرسـتیدن
مبـوس جز لب ساقـی و جـام مـی حافظ
که دست زهدفروشان خطاسـت بوسيدن
حضرت_حافظ
سلطان العارفين شيخ بايزيد بسطامی:
يا چنان نمای كه هستی؛ يا چنان باش كه می نمائی.
هرگز از متكبر بوی معرفت نيايد.
اگر من صد بار بگويم كه خداوندم اوست؛ تا او مرا بنده خود نداند فايده ای نبوَد.
سوار دل باش و پياده تن.
سی سال بود كه ميگفتم خدايا چنين كن و چنين ده؛ چون به قدم اول معرفت رسيدم؛ گفتم:
الهی تو مرا باش، هر چه میخواهی كن
يا چنان نمای كه هستی؛ يا چنان باش كه می نمائی.
هرگز از متكبر بوی معرفت نيايد.
اگر من صد بار بگويم كه خداوندم اوست؛ تا او مرا بنده خود نداند فايده ای نبوَد.
سوار دل باش و پياده تن.
سی سال بود كه ميگفتم خدايا چنين كن و چنين ده؛ چون به قدم اول معرفت رسيدم؛ گفتم:
الهی تو مرا باش، هر چه میخواهی كن
Mah o Mahi
Hojat Ashrafzade
اندوهِ بزرگی است زمانیکه نباشی ..
تقدیمتون
تقدیمتون
مشابهاتی میان ادب فارسی و یونانی
بر سنگ گور کازانتزاکیس:
"اندوهگین بودم چون کفش نداشتم. به خیابان آمدم و مردی را دیدم که پای نداشت."
از گلستان سعدی، باب سوم:
"هرگز از دورِ زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان دَرهَم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پایپوشی نداشتم. بهجامعِ کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر ہیکفشی صبر کردم..."
#سعدی
بر سنگ گور کازانتزاکیس:
"اندوهگین بودم چون کفش نداشتم. به خیابان آمدم و مردی را دیدم که پای نداشت."
از گلستان سعدی، باب سوم:
"هرگز از دورِ زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان دَرهَم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پایپوشی نداشتم. بهجامعِ کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر ہیکفشی صبر کردم..."
#سعدی
مردی که در اتاقش را قفل می زد
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.
📕برگرفته از مثنوی معنوی
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.
📕برگرفته از مثنوی معنوی