This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باید شعری بنویسم که سخت باشد
تا بیایی کمکم
که تنهایی از پسش بر نیایم !
شعری که لازم باشد لبخند بزنی
عاشقانه نگاهم کنی
گونهام را ببوسی و بگویی
دوستت دارم دیوانه !
تا بیایی کمکم
که تنهایی از پسش بر نیایم !
شعری که لازم باشد لبخند بزنی
عاشقانه نگاهم کنی
گونهام را ببوسی و بگویی
دوستت دارم دیوانه !
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم تنگ است دلم اینجاسرداست
ما را گُلی از روی تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيال است؟ که ديدن نگذارند!
صد شربت شيرين ز لبت خسته دلان را
نزديک لب آرند و چشيدن نگذارند
گفتم شنوَد مژده ی دشنام تو گوشم
آن نيز شنيدم که شنيدن نگذارند
زلف تو چه امکان ِ کشيدن که رقيبان
سر در قدمت نيز کشيدن نگذارند
بخشای بر آن مرغ که خونش گه ِ بسمل
بر خاک بريزند و تپيدن نگذارند
دل شد ز تو صدپاره و فرياد که اين قوم
نعره زدن و جامه دريدن نگذارند
مگريز "کمال" از سر زلفش که در اين دام
مرغی که در افتاد، پريدن نگذارند
#کمال_خجندی
چيدن چه خيال است؟ که ديدن نگذارند!
صد شربت شيرين ز لبت خسته دلان را
نزديک لب آرند و چشيدن نگذارند
گفتم شنوَد مژده ی دشنام تو گوشم
آن نيز شنيدم که شنيدن نگذارند
زلف تو چه امکان ِ کشيدن که رقيبان
سر در قدمت نيز کشيدن نگذارند
بخشای بر آن مرغ که خونش گه ِ بسمل
بر خاک بريزند و تپيدن نگذارند
دل شد ز تو صدپاره و فرياد که اين قوم
نعره زدن و جامه دريدن نگذارند
مگريز "کمال" از سر زلفش که در اين دام
مرغی که در افتاد، پريدن نگذارند
#کمال_خجندی
اگر خواهي مرا مي در هوا کن
وگر سيري ز من رفتم رها کن
نيم قانع به يک جام و به صد جام
دوساله پيش تو دارم قضا کن
بده مي گر ننوشم بر سرم ريز
وگر نيکو نگفتم ماجرا کن
من از قندم مرا گويي ترش شو
تو ماشي را بگير و لوبيا کن
سر خم را به کهگل هين مبندا
دل خم را برآور دلگشا کن
مرا چون ني درآوردي به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگر چه مي زني سيليم چون دف
که آوازي خوشي داري صدا کن
چو دف تسليم کردم روي خود را
بزن سيلي و رويم را قفا کن
همي زايد ز دف و کف يک آواز
اگر يک نيست از همشان جدا کن
حريف آن لبي اي ني شب و روز
يکي بوسه پي ما اقتضا کن
تو بوسه باره اي و جمله خواري
نگيري پند اگر گويم سخا کن
شدي اي ني شکر ز افسون آن لب
ز لب اي نيشکر رو شکرها کن
نه شکر است اين نواي خوش که داري
نواي شکرين داري ادا کن
خموش از ذکر ني مي باش يکتا
که ني گويد که يکتا را دو تا کن
مولانا دیوان شمس ـ غزل شماره 298
وگر سيري ز من رفتم رها کن
نيم قانع به يک جام و به صد جام
دوساله پيش تو دارم قضا کن
بده مي گر ننوشم بر سرم ريز
وگر نيکو نگفتم ماجرا کن
من از قندم مرا گويي ترش شو
تو ماشي را بگير و لوبيا کن
سر خم را به کهگل هين مبندا
دل خم را برآور دلگشا کن
مرا چون ني درآوردي به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگر چه مي زني سيليم چون دف
که آوازي خوشي داري صدا کن
چو دف تسليم کردم روي خود را
بزن سيلي و رويم را قفا کن
همي زايد ز دف و کف يک آواز
اگر يک نيست از همشان جدا کن
حريف آن لبي اي ني شب و روز
يکي بوسه پي ما اقتضا کن
تو بوسه باره اي و جمله خواري
نگيري پند اگر گويم سخا کن
شدي اي ني شکر ز افسون آن لب
ز لب اي نيشکر رو شکرها کن
نه شکر است اين نواي خوش که داري
نواي شکرين داري ادا کن
خموش از ذکر ني مي باش يکتا
که ني گويد که يکتا را دو تا کن
مولانا دیوان شمس ـ غزل شماره 298
چون آفتابِ عشق برآید
ستاره عقل محو گردد.
عقل آدمی است که
منزل امر و نهی خدایست.
اینجا بکن و مکن چه کند؟!
احکام عاشقان دیگر است
و احکام عاقلان دیگر!
عین_القضات_همدانی
دور بادا
عاقلان از عاشقان !!
حضرت_مولانا
ستاره عقل محو گردد.
عقل آدمی است که
منزل امر و نهی خدایست.
اینجا بکن و مکن چه کند؟!
احکام عاشقان دیگر است
و احکام عاقلان دیگر!
عین_القضات_همدانی
دور بادا
عاقلان از عاشقان !!
حضرت_مولانا
یکی را ازمشایخ طریقت
که به وصف عشق موصوف بود
گفتند ای شیخ :
لذت عاشق در چه وقت است؟
گفت :
"فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ"
محبوب پرده برگرفته
و رقیب عشق خفته
و عاشق پروانه وار
در بریق انوار روی او
پرواز در گرفته
آن شب که مرا از تو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
#عین_القضات_همدانی
که به وصف عشق موصوف بود
گفتند ای شیخ :
لذت عاشق در چه وقت است؟
گفت :
"فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ"
محبوب پرده برگرفته
و رقیب عشق خفته
و عاشق پروانه وار
در بریق انوار روی او
پرواز در گرفته
آن شب که مرا از تو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
#عین_القضات_همدانی
مستیِ مِی، کِی بُوَد چون نشئه ی سرشار ِیار
او به ساغر، من به سیلی، چهره رنگین کرده ام
طالب_آملی
او به ساغر، من به سیلی، چهره رنگین کرده ام
طالب_آملی
صوفیای را پرسیدند:
مومن چه هنگام به بدکاری روی آورد؟
گفت:
آنگاه که در خویش، گمان نیکوکاری برد.
#شيخ_بهایی
مومن چه هنگام به بدکاری روی آورد؟
گفت:
آنگاه که در خویش، گمان نیکوکاری برد.
#شيخ_بهایی
دست كم به آنچه در درونتان ميگذرد،
به اندازه رويدادهای بيرونی علاقه نشان دهيد.
اگردرون را درست كنيد،
بيرون خودبه خود درست می شود.
حقيقت اصلی در درون است.
#اکهارت_تله
به اندازه رويدادهای بيرونی علاقه نشان دهيد.
اگردرون را درست كنيد،
بيرون خودبه خود درست می شود.
حقيقت اصلی در درون است.
#اکهارت_تله
به #ساحت دل عاشق هوس ندارد راه
چو #عشق ریشه دواند، هوس نمی ماند
کسی که #خضر رهش نیست غیر صدق طلب
دمی ز #قافله شوق پس نمی ماند
#احمد_گلچین_معانی
چو #عشق ریشه دواند، هوس نمی ماند
کسی که #خضر رهش نیست غیر صدق طلب
دمی ز #قافله شوق پس نمی ماند
#احمد_گلچین_معانی
Mardane Khoda
Shahram Nazeri
#شهرام_ناظری
مردان خدا پرده پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند...
#فروغي_بسطامي
مردان خدا پرده پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند...
#فروغي_بسطامي
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
#وحشی_بافقی
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
#وحشی_بافقی
#میرجلالالدین_کزازی
(زادهٔ ۲۸ دی ۱۳۲۷ در کرمانشاه) استاد دانشگاه، شاعر، نویسنده، مترجم، شاهنامهپژوه و پژوهشگر برجستهٔ ایرانی در زبان و ادب فارسی است. او از چهرههای ماندگار فرهنگ و ادب ایران در پنجمین همایش چهرههای ماندگار به سال ۱۳۸۴ است. وی مشهور به بهرهگیری از واژههای پارسی سره در نوشتهها و گفتار خود است. کزازی، عضو هیئت امنای بنیاد فردوسی است.
(زادهٔ ۲۸ دی ۱۳۲۷ در کرمانشاه) استاد دانشگاه، شاعر، نویسنده، مترجم، شاهنامهپژوه و پژوهشگر برجستهٔ ایرانی در زبان و ادب فارسی است. او از چهرههای ماندگار فرهنگ و ادب ایران در پنجمین همایش چهرههای ماندگار به سال ۱۳۸۴ است. وی مشهور به بهرهگیری از واژههای پارسی سره در نوشتهها و گفتار خود است. کزازی، عضو هیئت امنای بنیاد فردوسی است.
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب چه باشد روز ما را
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
حضرت_مولانا
چه باشد شب چه باشد روز ما را
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
حضرت_مولانا