دل میرود و نیست کسی دادرسِ ما
از قافله دور است خروشِ جرسِ ما
بر هیچکس افسانهٔ امید نخواندیم
عمریست همان بیکسیِ ماست کسِ ما...
#بیدل_دهلوی
از قافله دور است خروشِ جرسِ ما
بر هیچکس افسانهٔ امید نخواندیم
عمریست همان بیکسیِ ماست کسِ ما...
#بیدل_دهلوی
بتا ز دست ببردی دلم به طراری
ولی دریغ که ننمودیَش پرستاری
به دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسَلمی و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم
شگفت نیست ز جادوی مست سحاری
بلای مردم آزاده ای و فتنه ی خلق
سلامت از تو میسر شود به دشواری
همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون
مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری!
شبان و روز به آزار خلق سعی کنی
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری
#قاآنی
ولی دریغ که ننمودیَش پرستاری
به دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسَلمی و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم
شگفت نیست ز جادوی مست سحاری
بلای مردم آزاده ای و فتنه ی خلق
سلامت از تو میسر شود به دشواری
همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون
مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری!
شبان و روز به آزار خلق سعی کنی
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری
#قاآنی
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
حافظ
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
حافظ
چون چنگ شدم جانا ، آن چنگ تو در واکن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
#مولانا_چنگ
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
#سعدی_چنگ
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
#مولانا_چنگ
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
#سعدی_چنگ
ای برادر عقل ، یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزانست و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمن
این سخنهایی که از عقل ماست
بوی آن گلزار و سرو و سنبلست
بو قلاووز ست و رهبر ، مر ترا
می برد تا خلد و کوثر مر ترا
بو دوای چشم باشد نور ساز
شد ز بویی دیده یعقوب باز
از بهاران کی شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
#دفتر۱_مثنوی_خاک_باش
دم به دم در تو خزانست و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمن
این سخنهایی که از عقل ماست
بوی آن گلزار و سرو و سنبلست
بو قلاووز ست و رهبر ، مر ترا
می برد تا خلد و کوثر مر ترا
بو دوای چشم باشد نور ساز
شد ز بویی دیده یعقوب باز
از بهاران کی شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
#دفتر۱_مثنوی_خاک_باش
[شیخ شهاب الدین سهروردی] به روشنی و دل آگاهی خاص گوید:
"دانش و حکمت بر دسته و گروهی خاص وقف نباشد ، تا لازم آید که پس از آن درهای تابش انوار روحانی بسته گردد و راه حصول و فزونی دانش بر جهانیان بند آید و دریافت حقایق حکمیه ممنوع گردد. بلکه دانش حقیقی حقه همگان راست و راه فزونی آن همچنان باز می باشد و خداوند بخشندهٔ دانشِ غیب بخل نمی ورزد و بخیل نمی باشد."
و بدین ترتیب به حکومت مطلقه ارسطو بر حکمت و خاتمیت او پایان می دهد و نظر و رأی کسانی که حکمت و فلسفه را به ارسطو و افلاطون پایان یافته می دانند مردود می شناسد و گوید:
"بدترین روزگاران آن روزگاری است که بساط ریاضت و کوشش برچیده شود و اندیشه ها از جریان باز ایستد و درهای مکاشفات مسدود گردد و راه مشاهدات حقایق بسته گردد."
بطوریکه ملاحظه می شود شیخ این رأی و عقیدت را که حکمت به ارسطو ختم شده است بدبختی و سیه روزی بشر می داند.
📕 حکمة الاشراق
#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی
ترجمه و شرح از:
دکتر سیدجعفر سجادی
صفحه چهارده
"دانش و حکمت بر دسته و گروهی خاص وقف نباشد ، تا لازم آید که پس از آن درهای تابش انوار روحانی بسته گردد و راه حصول و فزونی دانش بر جهانیان بند آید و دریافت حقایق حکمیه ممنوع گردد. بلکه دانش حقیقی حقه همگان راست و راه فزونی آن همچنان باز می باشد و خداوند بخشندهٔ دانشِ غیب بخل نمی ورزد و بخیل نمی باشد."
و بدین ترتیب به حکومت مطلقه ارسطو بر حکمت و خاتمیت او پایان می دهد و نظر و رأی کسانی که حکمت و فلسفه را به ارسطو و افلاطون پایان یافته می دانند مردود می شناسد و گوید:
"بدترین روزگاران آن روزگاری است که بساط ریاضت و کوشش برچیده شود و اندیشه ها از جریان باز ایستد و درهای مکاشفات مسدود گردد و راه مشاهدات حقایق بسته گردد."
بطوریکه ملاحظه می شود شیخ این رأی و عقیدت را که حکمت به ارسطو ختم شده است بدبختی و سیه روزی بشر می داند.
📕 حکمة الاشراق
#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی
ترجمه و شرح از:
دکتر سیدجعفر سجادی
صفحه چهارده
رفتی و دین و دل و صبر و قرارم بردی
در برِ ما نه همین جایِ تو تنها خالیست
خُم تهی شیشه تهی ساغر و پیمانه تهی
جایت ای می! چهبگویم چهقَدَرها خالیست
#تأثیر_تبریزی
در برِ ما نه همین جایِ تو تنها خالیست
خُم تهی شیشه تهی ساغر و پیمانه تهی
جایت ای می! چهبگویم چهقَدَرها خالیست
#تأثیر_تبریزی
💚
گر نبودی او مُسَبِّح ، بَطنِ نُون
حَبس و زندانیش بُدی تا یُبْعَثون
اگر حضرت یونس (ع) در شکم ماهی نیایش حقّ را نمی گفت ، تا روز رستاخیز در شکم او زندانی می شد .
مثنوی دفتر دوم
کریم زمانی
اشاره است به آیه ۱۴۳و ۱۴۴ سورهٔ صافّات :
فَلَوٰلٰا اَنَّهُ کٰانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ لَلَبِثَ في بَطْنِهِ اِلٰى يَوٰمِ يُبْعَثُونَ
و اگر او از تسبیح گویان نمی بود ،
حتماً در شکم ماهی تا روزی که خلق مبعوث شوند ، باقی می ماند .
مسَبًِح کسی را گویند که مُکرّر و به طور دائم تسبیح می گوید ، به طوری که این عمل صفت وی شده باشد . از این می فهمیم که آن جناب مدّتی طولانی کارش تسبیح بوده است .
مراد از تسبیح یونس ، ندای او در ظلمات است که گفت :
لٰا اِلٰهَ اِلّٰا أَنْتَ سُبْحٰانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ
الظّٰالِمينَ
واگر قبل از تسبیح ، تهلیل لٰا اِلٰهَ اِلّٰا الله را ذکر کرد ، برای این بود که به منزلهٔ علتی باشد برای تسبیحش ، گویا فرموده : خدایا ، معبود به حقی که باید به سویش توجه کرد غیر از تو کسی نیست ، پس تو منزّهی از آن معنایی که عمل من آن را می رسانید ; چون من از تو فرار کردم و از عبودیت تو اعراض نمودم و به غیر تو متوجه شدم ، پس اینک من متوجه تو می شوم و تو را بری و پاک می دانم از آنچه عملم حکایت از آن می کرد ; حال می گویم : که غیر از تو کسی و چیزی کارساز نیست .
این بود معنای تسبیح یونس که اگر این معنا را نگفته بود ، تا ابد از آن بلیه نجات نمی یافت ; چون سبب نجاتش تنها و تنها همین تسبیح بود که ذکر کردیم .
تفسیر المیزان
علامه طباطبائی
#قرآن_در_مثنوی
.
گر نبودی او مُسَبِّح ، بَطنِ نُون
حَبس و زندانیش بُدی تا یُبْعَثون
اگر حضرت یونس (ع) در شکم ماهی نیایش حقّ را نمی گفت ، تا روز رستاخیز در شکم او زندانی می شد .
مثنوی دفتر دوم
کریم زمانی
اشاره است به آیه ۱۴۳و ۱۴۴ سورهٔ صافّات :
فَلَوٰلٰا اَنَّهُ کٰانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ لَلَبِثَ في بَطْنِهِ اِلٰى يَوٰمِ يُبْعَثُونَ
و اگر او از تسبیح گویان نمی بود ،
حتماً در شکم ماهی تا روزی که خلق مبعوث شوند ، باقی می ماند .
مسَبًِح کسی را گویند که مُکرّر و به طور دائم تسبیح می گوید ، به طوری که این عمل صفت وی شده باشد . از این می فهمیم که آن جناب مدّتی طولانی کارش تسبیح بوده است .
مراد از تسبیح یونس ، ندای او در ظلمات است که گفت :
لٰا اِلٰهَ اِلّٰا أَنْتَ سُبْحٰانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ
الظّٰالِمينَ
واگر قبل از تسبیح ، تهلیل لٰا اِلٰهَ اِلّٰا الله را ذکر کرد ، برای این بود که به منزلهٔ علتی باشد برای تسبیحش ، گویا فرموده : خدایا ، معبود به حقی که باید به سویش توجه کرد غیر از تو کسی نیست ، پس تو منزّهی از آن معنایی که عمل من آن را می رسانید ; چون من از تو فرار کردم و از عبودیت تو اعراض نمودم و به غیر تو متوجه شدم ، پس اینک من متوجه تو می شوم و تو را بری و پاک می دانم از آنچه عملم حکایت از آن می کرد ; حال می گویم : که غیر از تو کسی و چیزی کارساز نیست .
این بود معنای تسبیح یونس که اگر این معنا را نگفته بود ، تا ابد از آن بلیه نجات نمی یافت ; چون سبب نجاتش تنها و تنها همین تسبیح بود که ذکر کردیم .
تفسیر المیزان
علامه طباطبائی
#قرآن_در_مثنوی
.
نقلست که دانشمندی درمجلس شیخ حاضر بود چون شیخ ازمجلس پرداخت دانشمند بیامد و در دست و پای شیخ افتاد و گفت: چه بودت؟ گفت: بوقتی که مجلس میگفتی در خاطرم آمد که علم من از او زیادتست و من قوت بجهد میابم و بزحمت لقمه بدست میآورم و این شیخ با اینهمه جاه و قبول ومال بسیار که بر دست او گذر میکند آیا درین چه حکمتست چون این در خاطر من بگذشت در حال تو چشم در قندیل افکندی و گفتی که آب و روغن درین قندیل با یکدیگر مفاخرة کردند آب گفت: من از تو عزیزتر و فاضلتر و حیات تو و همه چیز به من است چرا تو بر سر من نشینی روغن گفت: برای آنکه من رنجهای بسیار دیدم از کِشتن و درودن و کوفتن و فشردن که تو ندیدۀ و با اینهمه در نفْس خود میسوزم و مردمان را روشنائی میدهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در بر تو اندازند فریاد وآشوب کنی بدین سبب بالای تو استادهام.
تذکره الاولیاء
ذکر شیخ ابواسحق شهریار کازرونی
تذکره الاولیاء
ذکر شیخ ابواسحق شهریار کازرونی
ﺑـدی ﻣﮑﻦ ؛
که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻭﺩ ﺯﻭﺍﻝ
ﺑـه ﺩﺍﺱ ﺩﻫـــــــﺮ
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺪﺭﻭی ﮐﻪ میﮐﺎﺭی...
"ﻣـولانا"
که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻭﺩ ﺯﻭﺍﻝ
ﺑـه ﺩﺍﺱ ﺩﻫـــــــﺮ
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺪﺭﻭی ﮐﻪ میﮐﺎﺭی...
"ﻣـولانا"
چشمت به خواب چشم مرا خواب میبرد
زلفـت به تاب جـــــان مرا تاب میبرد
بنمـــــای رخ که درشب تاریک طـرّهات
دل گم شدهست و راه به مهتاب میبرد
#سلمان_ساوجی غزل ۱۳۳
زلفـت به تاب جـــــان مرا تاب میبرد
بنمـــــای رخ که درشب تاریک طـرّهات
دل گم شدهست و راه به مهتاب میبرد
#سلمان_ساوجی غزل ۱۳۳
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
#خیام رباعی ۱۳۶
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
#خیام رباعی ۱۳۶
داستانی از بوستان در رعایت حال رعیت و مردم
حکایت کنند که فرماندهی عادل بود که لباسی ارزان قیمت داشت کسی ازو پرسید ای شاه نیکروز از دیبای چینی برای خود لباسی در خور و شایسته بپوش.آن فرمانده در جواب گفت این قدر برای پوشش و آسایش من کافیست و بیشتر از آن زینت بحساب می آید.من برای این از مردم مالیات نمیگیرم تا برای خود و تاج و تختم برسم و آرایش کنم.اگر مانند زنها بفکر پوشیدن لباس حریر و ابریشم چینی ، باشم دیگر در جنگها چطور در مقابل دشمن در آمده و او را شکست بدهم...
البته من هم آرزو و علاقه بسیار ی دارم اما خزینه این مملکت مال من نیست و خزاین تعلق به لشکر دارد نه آراستن و بخود رسیدن.
زیرا سپاهی که از شاه خویش راضی نباشد مرز و بوم را حفاظت نمیکند.
و یا اگر دشمن بغارت هر روستایی بیاید
درین میان شاه چرا باید ازو خراج بگیرد
اگر کسی اموال مردم را ببرد و سلطان هم مالشان را دیگر چه بخت و اقبال در آن تاج و تخت میماند؟ چه کسی از چنین فرماندهی فرمان خواهد برد؟
رعیت مثل درختی است که اگر آنرا پرورش دهی و باو برسی
کام دل دوستان را بر آورده میکنی و آنها دوستت میشوند.
اگر تو هم مالش را گرفته باشی بنیادش را بر باد میدهی مثل درختی که ریشه اش را بکنی دیگر ثمره نمیدهد.
رسم مردانگی نیست که به کسی که در سختی است تو هم زور بگویی مثل مرغ پستی که دانه از دست مورچه ای بگیرد.
آنهایی از جوانی و سعادت خود بهرمند میشوند که بوقت قدرت بر زیر دستان سختگیری نکنند.
چرا که اگر زیر دست تو از پای در آید
باید از ناله و فریادش نزد خدا بپرهیزید.
بطور مثال اگر بتوانی به آرامش و نرم خویی سرزمینی را بدست آوری بنابراین ضرورتی ندارد با جنگ و خونریزی چنین کاری کنی.
قسم به مردی و مردانگی که اگر بتوانی همه سرزمین ها را با خونریزی بدست آوری ارزشی نخواهد داشت..
شنیده ام که جمشید شاه نیک سرشت بر سنگی کنار چشمه ای چنین نوشته :
درین چشمه مانند ما خیلی ها دم از زور و قدرت زدند اما آنها هم روزی رفتند و چشم از دنیا بستند.
ما جاهای بسیاری را گرفتیم که نتوانستیم با خود بگور ببریم.
اگر بر دشمنی غلبه یافتی او را از خود نرنجان که همین شکست برای او کافیست.
دشمنی که زنده است و در اطراف تو ست بهتر از آنست که خون او بر گردنت باشد
#بوستان_سعدی_در_عدل_وداد
حکایت کنند که فرماندهی عادل بود که لباسی ارزان قیمت داشت کسی ازو پرسید ای شاه نیکروز از دیبای چینی برای خود لباسی در خور و شایسته بپوش.آن فرمانده در جواب گفت این قدر برای پوشش و آسایش من کافیست و بیشتر از آن زینت بحساب می آید.من برای این از مردم مالیات نمیگیرم تا برای خود و تاج و تختم برسم و آرایش کنم.اگر مانند زنها بفکر پوشیدن لباس حریر و ابریشم چینی ، باشم دیگر در جنگها چطور در مقابل دشمن در آمده و او را شکست بدهم...
البته من هم آرزو و علاقه بسیار ی دارم اما خزینه این مملکت مال من نیست و خزاین تعلق به لشکر دارد نه آراستن و بخود رسیدن.
زیرا سپاهی که از شاه خویش راضی نباشد مرز و بوم را حفاظت نمیکند.
و یا اگر دشمن بغارت هر روستایی بیاید
درین میان شاه چرا باید ازو خراج بگیرد
اگر کسی اموال مردم را ببرد و سلطان هم مالشان را دیگر چه بخت و اقبال در آن تاج و تخت میماند؟ چه کسی از چنین فرماندهی فرمان خواهد برد؟
رعیت مثل درختی است که اگر آنرا پرورش دهی و باو برسی
کام دل دوستان را بر آورده میکنی و آنها دوستت میشوند.
اگر تو هم مالش را گرفته باشی بنیادش را بر باد میدهی مثل درختی که ریشه اش را بکنی دیگر ثمره نمیدهد.
رسم مردانگی نیست که به کسی که در سختی است تو هم زور بگویی مثل مرغ پستی که دانه از دست مورچه ای بگیرد.
آنهایی از جوانی و سعادت خود بهرمند میشوند که بوقت قدرت بر زیر دستان سختگیری نکنند.
چرا که اگر زیر دست تو از پای در آید
باید از ناله و فریادش نزد خدا بپرهیزید.
بطور مثال اگر بتوانی به آرامش و نرم خویی سرزمینی را بدست آوری بنابراین ضرورتی ندارد با جنگ و خونریزی چنین کاری کنی.
قسم به مردی و مردانگی که اگر بتوانی همه سرزمین ها را با خونریزی بدست آوری ارزشی نخواهد داشت..
شنیده ام که جمشید شاه نیک سرشت بر سنگی کنار چشمه ای چنین نوشته :
درین چشمه مانند ما خیلی ها دم از زور و قدرت زدند اما آنها هم روزی رفتند و چشم از دنیا بستند.
ما جاهای بسیاری را گرفتیم که نتوانستیم با خود بگور ببریم.
اگر بر دشمنی غلبه یافتی او را از خود نرنجان که همین شکست برای او کافیست.
دشمنی که زنده است و در اطراف تو ست بهتر از آنست که خون او بر گردنت باشد
#بوستان_سعدی_در_عدل_وداد