رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را
حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
هر کسی بیرون نمیآرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد ولی
نیست بیم از گریهام این گرگ باراندیده را
التفات و مهربانی را عبث ضایع مکن
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را
دیده را از دیدن رویت تسلی ساختم
چون دهم تسکین؟ نمی دانم دل نادیده را
عیب شاعر کی شود ظاهر "سلیم" از شعر فهم
با محک نشناخت هرگز کس زر دزدیده را
#سلیم تهرانی
حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
هر کسی بیرون نمیآرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد ولی
نیست بیم از گریهام این گرگ باراندیده را
التفات و مهربانی را عبث ضایع مکن
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را
دیده را از دیدن رویت تسلی ساختم
چون دهم تسکین؟ نمی دانم دل نادیده را
عیب شاعر کی شود ظاهر "سلیم" از شعر فهم
با محک نشناخت هرگز کس زر دزدیده را
#سلیم تهرانی
دل از هوای صحبت جانانه پر شدست
یک کس درون خانه نیامده و خانه پر شدست
هر کس بگوشه ای سر زلفی گرفته است
زنجیر ازان کم است که دیوانه پر شدست !
مست از کجا و مرگ،وگرنه همین مرا
روزی هزار مرتبه پیمانه پر شدست
مستی بکعبه ما و تو تنها نکرده ایم
هنگامه ایست اینکه درین خانه پر شدست
در خواب صبح بالش نرم است شمع را
فانوس بسکه از پر پروانه پر شدست
در مجلسی که چهره برافروخت او"سلیم"
صحبت میان بلبل و پروانه پر شدست.
#سلیم_تهرانی
یک کس درون خانه نیامده و خانه پر شدست
هر کس بگوشه ای سر زلفی گرفته است
زنجیر ازان کم است که دیوانه پر شدست !
مست از کجا و مرگ،وگرنه همین مرا
روزی هزار مرتبه پیمانه پر شدست
مستی بکعبه ما و تو تنها نکرده ایم
هنگامه ایست اینکه درین خانه پر شدست
در خواب صبح بالش نرم است شمع را
فانوس بسکه از پر پروانه پر شدست
در مجلسی که چهره برافروخت او"سلیم"
صحبت میان بلبل و پروانه پر شدست.
#سلیم_تهرانی
#داستان_کوتاه
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر از من پرسند که رسول علیهالسلام عاشق بود؟
من گویم که عاشق نبود
معشوق و محبوب بود.
اما عقل در بیان محبوب سرگشته میشود
پس او را عاشق گویم
به معنی معشوق...
#شمس_تبریزی
من گویم که عاشق نبود
معشوق و محبوب بود.
اما عقل در بیان محبوب سرگشته میشود
پس او را عاشق گویم
به معنی معشوق...
#شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است...
که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل
هستی و تکرار نشدنی...
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی
و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود...
دکتر الهی قمشهای
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است...
که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل
هستی و تکرار نشدنی...
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی
و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود...
دکتر الهی قمشهای
ناظرِ روی تو صاحب نظرانند، آری!
سِرِّ گیسوی تو،در هیچ سَری نیست که نیست...
حافظ
سِرِّ گیسوی تو،در هیچ سَری نیست که نیست...
حافظ
Gol Pooneha
Iraj Bastami
پنجم دے؛ سالروز زلزلہ جانڪاه و جانڪَداز بم
ڪَڸپونہها
ایرج بسطامي
ڪَڸپونہها
ایرج بسطامي
داغ داريم نه داغی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
"عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد "
چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كوير آمدهها بغض سفالی دارند
بنويسيد گلوهای شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زنی مُرد كه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
"دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار به دلداری #ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخم نمک میخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم
بنويسيد كه #بم مظهر گمنامی هاست
سرزمين نفس زخمی #بسطامیهاست
ننويسيد كه بم تلی از آواره شده است
#بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند
مرد هم زير غم زلزلهای میشكند
زير بارِ غم شهرم جگرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هر قدر اين ور آن ور بپرم میسوزد
بوی نارنج و حناهای نكوبيده بخير!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم میسوزد
چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدی میسپرم میسوزد
الغرض از غم دنيا گلهای نيست عزيز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز!
ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چادر ماتمزده را برداريم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هر گور، چهل نخل تناور داريم
مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هر حنجره يک #ايرج ديگر داريم
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
#بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبری همنفس باغ نبينيد قبول!
هيچ جای دل آباد شما #بم نشود
سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد
#بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "
#حامد_عسگری
۵ دی ماه سالروز زلزله بم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
"عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد "
چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كوير آمدهها بغض سفالی دارند
بنويسيد گلوهای شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زنی مُرد كه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
"دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار به دلداری #ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخم نمک میخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم
بنويسيد كه #بم مظهر گمنامی هاست
سرزمين نفس زخمی #بسطامیهاست
ننويسيد كه بم تلی از آواره شده است
#بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند
مرد هم زير غم زلزلهای میشكند
زير بارِ غم شهرم جگرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هر قدر اين ور آن ور بپرم میسوزد
بوی نارنج و حناهای نكوبيده بخير!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم میسوزد
چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدی میسپرم میسوزد
الغرض از غم دنيا گلهای نيست عزيز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز!
ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چادر ماتمزده را برداريم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هر گور، چهل نخل تناور داريم
مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هر حنجره يک #ايرج ديگر داريم
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
#بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبری همنفس باغ نبينيد قبول!
هيچ جای دل آباد شما #بم نشود
سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد
#بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "
#حامد_عسگری
۵ دی ماه سالروز زلزله بم
Dashti Khani-(IRMP3.IR)
Iraj Bastami
#دشتی_خوانی
غم عالم همه کردی ببارم
مگر مو،لوک مست سر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس
فزودی هر زمان باری ببارم
#ایرج_بسطامی
آهنگ #حسین_پرنیا
آلبوم #حال_آشفته
شعر #باباطاهر
غم عالم همه کردی ببارم
مگر مو،لوک مست سر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس
فزودی هر زمان باری ببارم
#ایرج_بسطامی
آهنگ #حسین_پرنیا
آلبوم #حال_آشفته
شعر #باباطاهر
@avazasil_irani
موسیقی ایرانی - 19
آواز: گلپا
در چشم من چه جلوه ایست
با همکاری: ارکستر برنامه سوم به رهبری همایون خرم
آهنگ: سه گاه و مخالف
شعر ازمعینی کرمانشاهی
من آفتاب زرد لب بام هستی ام
من مرغ تنگ حوصله ی دام هستی ام
در چشم من، چه جلوه ای از بامداد عمر
من شمع نیم سوخته ی شام هستی ام
صاحبدلان ز صحبت من مست کی شوند
من خود شراب ریخته از جام هستی ام
افسانهای ناقص محنتکشان مخوان
من سر گذشت کامل آلام هستی ام
تومار زندگانیم ای نیستی بپیچ
دیگر بس است قصه ی ایام هستی ام
رنگ تعلقی نپذیرفت خاطرم
وارسته از تصور اوهام هستی ام
دست طلب بریده ز دامان آرزو
ننهاده سر به بستر آرام هستی ام
هستی چنین که هست زمن بشنوید نیست
من با خبر کبوتر پیغام هستی ام
من چیستم؟ فسانه ای از عالم وجود
مجهول صرف و نقطه ی ابهام هستی ام
چون شمع شب نخفته به امید صبحگاه
چشم انتظارمژده ی فرجام هستی ام...
در چشم من چه جلوه ایست
با همکاری: ارکستر برنامه سوم به رهبری همایون خرم
آهنگ: سه گاه و مخالف
شعر ازمعینی کرمانشاهی
من آفتاب زرد لب بام هستی ام
من مرغ تنگ حوصله ی دام هستی ام
در چشم من، چه جلوه ای از بامداد عمر
من شمع نیم سوخته ی شام هستی ام
صاحبدلان ز صحبت من مست کی شوند
من خود شراب ریخته از جام هستی ام
افسانهای ناقص محنتکشان مخوان
من سر گذشت کامل آلام هستی ام
تومار زندگانیم ای نیستی بپیچ
دیگر بس است قصه ی ایام هستی ام
رنگ تعلقی نپذیرفت خاطرم
وارسته از تصور اوهام هستی ام
دست طلب بریده ز دامان آرزو
ننهاده سر به بستر آرام هستی ام
هستی چنین که هست زمن بشنوید نیست
من با خبر کبوتر پیغام هستی ام
من چیستم؟ فسانه ای از عالم وجود
مجهول صرف و نقطه ی ابهام هستی ام
چون شمع شب نخفته به امید صبحگاه
چشم انتظارمژده ی فرجام هستی ام...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پریر آن چهره یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
#مولانای_جان
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
#مولانای_جان
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
#مولانا_خوش_بود_بخدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
#مولانا_خوش_بود_بخدا