معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
Audio
دختر شیرازی
• شعر و آهنگ : محلی فارس
خوانندگان : #امین_الله_رشیدی
و #فرخنده_عمیمی_نژاد
ارکستر : شماره 3 رادیو ایران
تنظیم کننده و رهبر ارکستر :
زنده یاد استاد #پرویزیاحقی
• سال ضبط / محل ضبط : 1339 تهران
رَستم از این بیت و غزل ای شه و سلطانِ ازل
مُفتَعِلُن مفتعلن مفتعلن کُشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخورِ مغزِ شعرا

#مولانا
سنجر در سال 1021 هجری قمری که قصد مراجعت به ایران داشت در بیجاپور دچار بیماری شد و درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد.

روحش شاد🌺🙏✌️
شیوهٔ سخن #سنجر در شاعری همان سبک روزگار صفوی است که از اوائل قرن دهم آغاز شد و در قرن یازدهم در روزگار کلیم و صائب به اوج کمال خود رسید و تا نیمهٔ اول سدهٔ دوازدهم در ایران ادامه یافت و به سبک هندی شهرت دارد. برخی از ادیبان و شاعران به آن سبک «سپاهانی» یا «اصفهانی» میگویند.
سنجر در قصیده، به سخن بعضی از استادان متقدم چون: انوری، رشید وطواط،
خاقانی، و در غزل بیشتر به حافظ توجه داشت. در توجه خود به حافظ میگوید:

سنجر از تربت حافظ مددی میطلبد
که هم آوازهٔ شیراز کند کاشان را

سنجر میرمحمد هاشم، فرزند میر رفیع الدین حيدر معمایی، متخلص به #سنجر ، مانند پدر از
شعرای مشهور دو دههٔ نخستین سدهٔ یازدهم هجری است، که دوران شهرت خود را در
هند گذرانید. وی در شعبان سال 981 هجری قمری درکاشان ولادت یافت.
بی نسیمِ عشق ناید برگِ سبزی در سماع
از ادای رقص دانستم که سرو آزاد نیست.

#سنجر_کاشی
امروز به آزادی من رشک برد سرو
آن رفت که چون فاخته طوقم به گلو بود

#سنجر_کاشی
عاشقم و شهره به یکرنگی‌ام
ساده‌ام و منکرِ نیرنگی‌ام

همّت خود را چو به میزان زدم
چرخ نشایست به پاسنگی‌ام

مار مپندار چو من تلخ‌کام
مور نبودست به دلتنگی‌ام

روز‌، سری زیرِ پَر آرَم ولی
مرغ نخسبد ز شب‌آهنگی‌ام

روزم از او تیره و من چون پلنگ
شب‌ها با اخترِ خود جنگی‌ام

هست گلم خارِ مغیلان عشق
قهقهه‌ی کبک زند لنگی‌ام

هندویِ آن تُرکِ ستمکاره‌ام
«سنجر» اگر رومی اگر زنگی‌ام

#سنجر کاشانی
❤️ @Top_Musician2 ❤️
علی زند وکیلی - آتش در آب
سماع
آتش_در_آب
علي زند وكيلي
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

#مولانا
شراکت ، بی تدبّر و تحمّل نمی شود.


قعرِ چَه بگزید هر کو عاقل است
زان که در خلوت، صفاهای دل است

ظلمتِ چَه، به که ظلمت های خلق
سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق

#مثنوی_معنوی


آمیختن با مردمان و اختلاط و مشارکت با ایشان ، مستلزمِ تدبّر و تحمّل است چرا که در وجود انسان ها شیاطینی از نوعِ ظلمت و تیرگی هاست که موجب آزار و اذیّت ما می شوند ، انسان های عاقل ، در بسیاری موارد ترجیح می دهند که در خلوتِ خود باشند تا از اذیّت دیگران در امان بمانند به تعبیرِ مولانا ، تاریکی و خلوتِ چاه را به تیرگی و ظلمتِ خلایق ترجیح می دهند.

انگلیسی ها ضرب المثلی دارند که می گوید: "شیطان در جزييات است" ، وقتی روابط ما به هر دلیلی با دیگران بیشتر می گردد ناگزیر بیشتر وارد جزییات می شویم و مشکلاتی چون تفاوت و تقابل دیدگاه ها روی می نماید ، تعارض منافع آشکار می گردد و از همه بدتر ، رذایل اخلاقی ما که مولانا ی جان از آن ها با عنوان سگانِ خفته یاد کرده اند ، بیدار می شوند لذا تازمانی که رابطه و آمیزش ما با دیگران از نوع "دوری و دوستی" باشد ، مشکلات چندانی در پی ندارد امّا وای به زمانی که اشتراک منافع همچون مرداری ، سگان خفته یا شیاطین نهفته در وجود ما را بیدار کنند و حرف و فعلِ نسنجیده ی ما مزيد بر علت شوند:

صد هزاران سگ در این تن خفته اند
چون شکاری نیست شان بنهفته اند

چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد

مو به موی هر سگی دندان شد
وز برای حیله دم جنبان شد
در عالم معنا

در عالم معنا طلب مطلوب را باید از درون آغاز کرد. اگر می خواهی چیزی در عالم خارج رخ دهد ، نخست باید چیزی را در عالم درون خود تغییر دهی.
اگر می خواهی شیرینی ای را در جهان خارج بچشی ، باید تلخی را در جهان درون بزدایی.
شیرینی درونی ، شیرینی بیرونی را می آفریند.
بنابراین ، در عالم معنا ، برای یافتن آب نباید چاه کند ، باید تشنه شد.
وقتی تشنه شدی ، آب به سراغ تو می آید.

آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتی است آب آنجا رود

تا نزاید طفلکِ نارک‌گلو
کی روان گردد ز پستان ، شیر او

#مولانا
زبان مولانا و مکتب صیقل خورده عشق🔻
#سهند_ایرانمهر

وقتی لهيب يك معنی و بارقه يك درد بشری آنچنان درون آدم را مشتعل كند كه نشود سكوت كرد ، نطق انسانی باز می شود و انسان ، مرادی را كه در ذهن دارد به زبان می‌آورد.

به جز سخن لغو -كه موضوع سخن ما نيست- آنچه به زبان می‌آيد يا مفهومی است كه بازتاب خطورات ذهنی متكلم است و روايت دريافت وی از جهانی كه در آن تنفس مي كند يا شرری از غوغای آتشين احساسات وی.

آدم حرف مي زند كه يا زبان بادبزن جگر باشد يا كلام.
شارح مراد ذهن اما در اين ميان كيست كه در آن سوی اصوات كه حامل كلماتند ، معنی را دريافت كند و يا اخگری از شعله مشتعل جانِ ناطق را برگيرد؟
تصور عام اين است كه انعقاد كلام و دريافت آن نيازمند چند عنصر اصلی است:
اول اينكه ، كلام و حتی لغات همگی درست و به قاعده باشند. دوم آنكه ، مخاطبين هم صنف يا از دايره كساني باشند كه انتظار فهم كلام مان از آنان دور نيست ، (كساني همسطح ، همفكر ، هم صحبت و يا هم رتبه با ما) اما هميشه اين چنين نيست.

مولوی خداوندگار اصالت‌دادن به مضمون و معنا در زمانه‌ای است که آدمیان ظاهرپرستند.
اوست که به ما می‌آموزد وقتی مغولان هر دوره ، به آبادانی و صلاح و اخلاقیات یورش می‌برند و جز ویرانی نمی‌گذارند ، باید آبادانی و انسانیت را با بنانهادن دوباره عشق ، احیا کرد و آنجاست که مضمون و معنا بر ظواهر غلبه می‌یابد.

صلاح الدين زرکوب ، صنعتگر است ، بیسواد ، عامی. مولوي شمس را از دست داده اما او را يافته زيرا اگرچه صلاح‌الدين ، از نوع و جنس و رتبه مولانا نيست اما "درد" مولانا را می فهمد ، مراد او را در می يابد و بر خلاف ياران "آداب دان" ، "نحوی" و "اهل مدرسه" كه برای فهم شيدايی مولانا و شمس نيز سر در "اصول" می جنبانند ، اين صلاح الدين است که جان مولانا را می بيند.

صلاح الدين آنقدر بي سواد بود كه «قفل» را «قلف» و «مبتلا» را «مفتلا» تلفظ می كند.
مولانا اما درگير لفظ نبود كه درون صلاح الدين را نبيند و لامحاله خود نيز در بيان ، نيازی نمی ديد كه همه هم و غم خود را هزينه لفظ كند و می‌سرود:

هم فرقی و هم زلفی
مفتاحی و هم "قلفی"

بی‌رنج چه می‌سلفی
آواز چه لرزانی؟!

چنانكه گفته اند:
"روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است ؛
بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند.
فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی ، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم ، که روزی خدمت شیخ صلاح‌الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت!".

وقتی باطن ، بر چشم حق‌بین ظاهر شد و ‌صیقل عشق خورد دیگر «رتبه و مقام و شأن» حجاب نمی‌شود و این‌چنین است که فقیه و فیلسوف اهل مدرسه‌ای چون مولانا ، بی‌هراس طاعنان، زبان به شیوه پرنده‌بازان می‌گرداند و می‌سراید:

خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!

غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت

سعدي هم از اين منظر به" كلام" ، "لفظ" و "جان كلام" نگاه می كند. اون نيز از اهل مدرسه و فضلی ناليده كه به رغم مدعای گزافشان ، به رغم لفظ دانی و تفلسف شان ، "نفس در ايشان در نمی گيرد" و آتش سخن در هيزم تر ايشان اثر نمی كند اما همزمان از "رونده ای" سخن می گويد كه راه از صورت به معنی برده ، كسی كه اسير حلقه و لفظ و ظاهر نيست و رونده است يعنی در حال گذر بوده كه صدای تو را شنيده و حتی آنقدر پای كلام تو ننشسته كه به واكاوی مو به موی كلماتت بپردازد اما از همان دور ، مرادت را در می يابد و دور آخر پياله سخن تو او را چنان مست می كند كه در می يابی "باخبران" همانان هستند كه دور نشسته اند و بی بصران همانانی كه انتظار فهم معنی از آنان می رفت اما در اين نزديكی نشسته اند و هيچ ، در نمی يابند:

"در جامع بعلبك كلمه ای چند به طريق وعظ مي گفتم با جماعتی افسرده دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده. ديدم كه نفسم در نمی گيرد و آتشم در هيزم تر ايشان اثر نمی كند. دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داری در محله كوران و ليكن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز ، در بيان اين آيت كه «نحن اقرب اليه من حبل الوريد».
سخن به جايی رسانيده بودم كه گفتم:

دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب بين كه من از وی دورم

چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم

من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست ، كه رونده اي از كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش.
گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزديكان بی بصر ، دور".

فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوی

فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
کانال مستانه
احسان خواجه امیری
میوه ممنوعه (با تو)
با صدای:
احسان خواجه امیری
ترانه سرا:
افشین یداللهی
Delghalandar - دل قلندر
@moozikestan_bot
سرم چون گوی در میدان بگردد
دلم از عهد و از پیمان نگردد

اگر دوران ز نامردان باشد
نشینم تا که این دوران بگردد
بودن یا نبودن؟
مسئله این است!

آیا شریف‌تر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم؟
و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواری‌ها را از میان برداریم؟

مردن! ... خفتن! ...
همین و بس؟!

اگر خوابِ مرگ ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی می‌کند پایان بخشد ، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود!

مردن! ... خفتن!... خفتن! ،
و شاید خواب دیدن!

آه...!
مانع همین جاست!

در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم ،
در آن خوابِ مرگ ،‌
شاید رویاهای ناگواری ببینیم!
ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامی‌دارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت بار و سختی را اینقدر طولانی می‌کند.
زیرا اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه می‌تواند خود را آسوده کند ،
کیست که در مقابل
لطمه‌ها و خفت‌های زمانه ،
ظلم ظالم ،
تفرعن مرد متکبر ،
‌آلام عشق مردود ،
درنگ‌های دیوانی ،
وقاحت منصب‌داران ،
و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان می‌بینند ،
تن به تحمل در دهد؟!
کیست که حاضر به بردن این بارها باشد ، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال ، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟!

همانا بیم از ماورای مرگ ،‌
آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمی‌گردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست می‌کند ،
و ما را وامی‌دارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بی‌خبر هستیم پرتاب نکنیم!
آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان می‌کند ،
و عزم و اراده ، هر زمان که با افکار احتیاط‌آمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست می‌دهد.
خیالات بسیار بلند ، به ملاحظۀ همین مراتب ، از سیر و جریان طبیعی خود باز می‌مانند و به مرحلۀ عمل نمی‌رسند و از میان می‌روند...!


#هملت
#ویلیام_شکسپیر
در رخ عــشــق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین کز دَمشان سرد شوی

از رخ عـشــق بجو چیز دگــر جز صورت
کار آن ست که با عشق، تو هم درد شوی

#مولانا
"خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشق راستین را ندهم به‌ سر مشایخ روزگار..."

(مقالات شمس ،ص ۹۱)
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست


#حضرت_مولانا


هر کس که عشق را تعریف کند ،
آن را نشناخته!

و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد ،
آن را نشناخته!

و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم ،
آن را نشناخته!

که عشق ،
سرابی است که کسی را سیراب نکند...!
ShekanjeGar
Darush
داریوش
سخن گفتن با نامحرم

هر سخنی را با هر کسی نمی‌توان گفت. سخنانی هست که همچون راز باید آن را نهان داشت و تنها با یاری موافق و هم‌رای می‌توان گفت و با دوستی همدم می توان در‌میان گذاشت.
اگر آدمی کسی را نمی یابد که سخنانش را دریابد و فردی را که در خور آن کلام باشد نمی یابد ، بهترین کار این است که دم فروبندد و خاموشی پیشه‌کند.
از فرط تنهایی با هر کسی هم‌نشینی کردن و سخنانِ رازگونهٔ خود را افشا‌کردن جز زیانکاری نتیجهٔ دیگری نخواهد داشت.
عطار نتیجهٔ سخن گفتن با نامحرم را چنین تصویر می کند که گویی رنجی مانند دوزخ نصیب انسان گشته است.


جُوامردا سخن در پرده می‌دار
که با هر دون نشاید گفت اسرار

مرا عمری‌ست تا در بندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم

نمی‌یابم یکی همدم موافق
فغان زین هم‌نشینانِ منافق

زیانکاریِ ما از هم‌نشین است
عذابِ دوزخ از «بئسَ القَرین» است

دلا خاموش! چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک همدم نیابی


#عطار
📕 اسرار‌نامه