ما چنان با وراجی ذهن شرطی شده ایم که اگر به پرستشگاه نیز برویم، در آنجا نیز به وراجی ادامه می دهیم
با خداوند وراجی می کنیم، با خداوند سخن می گوییم. این مطلقة بی معنی است. خداوند یا همان هستی، زبان تو را درک نمی کند. هستی فقط یک زبان را می فهمد زبان سکوت را. و سکوت، نه سانسكریت است، نه انگلیسی و نه هندی. سکوت، زبانی جهانی است، به کسی تعلق ندارد.
#اشو
با خداوند وراجی می کنیم، با خداوند سخن می گوییم. این مطلقة بی معنی است. خداوند یا همان هستی، زبان تو را درک نمی کند. هستی فقط یک زبان را می فهمد زبان سکوت را. و سکوت، نه سانسكریت است، نه انگلیسی و نه هندی. سکوت، زبانی جهانی است، به کسی تعلق ندارد.
#اشو
ساحل افتاده گفت
گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد
آه که من چیستم"
موج ز خود رفته ای
تیز خرامید و گفت :
"هستم اگر می روم
گر نـروم نیستــــم"
#اقبال_لاهوری
گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد
آه که من چیستم"
موج ز خود رفته ای
تیز خرامید و گفت :
"هستم اگر می روم
گر نـروم نیستــــم"
#اقبال_لاهوری
خواندهای انّا اِلیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم
اختر ما نیست در دور قمر!
لاجَرَم فوق ثریا می رویم...
#مولانا
تا بدانی که کجاها می رویم
اختر ما نیست در دور قمر!
لاجَرَم فوق ثریا می رویم...
#مولانا
ما کیستیم دین و دل از دست داده ای؟
از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای
بی جذبه چون حکایتِ از یاد رفته ای
بی جلوه چون جوانیِ بر باد داده ای
بر گردنِ وجود، چو دست شکسته ای
در دیدهٔ زمانه چو اشک فتاده ای
مردانه با تبسّم شیرین و اشک تلخ
بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای
با قدرت ارادهٔ گردون چه می کند
افسرده ای، شکسته دلی، بی اراده ای؟
چون روبهی شکسته و مسکین شد ای دریغ
با جسم خسته، شیردلی، شیرزاده ای
با خطّ کودکانهٔ تقدیر تیره شد
روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای
در دست ما نمانده ز سرمایهٔ حیات
غیر از زبانِ بسته و روی گشاده ای
از شعر من نشاط چه جوئی؟ کزین سخن
نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای
اگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود
سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای
#پژمان_بختیاری
از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای
بی جذبه چون حکایتِ از یاد رفته ای
بی جلوه چون جوانیِ بر باد داده ای
بر گردنِ وجود، چو دست شکسته ای
در دیدهٔ زمانه چو اشک فتاده ای
مردانه با تبسّم شیرین و اشک تلخ
بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای
با قدرت ارادهٔ گردون چه می کند
افسرده ای، شکسته دلی، بی اراده ای؟
چون روبهی شکسته و مسکین شد ای دریغ
با جسم خسته، شیردلی، شیرزاده ای
با خطّ کودکانهٔ تقدیر تیره شد
روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای
در دست ما نمانده ز سرمایهٔ حیات
غیر از زبانِ بسته و روی گشاده ای
از شعر من نشاط چه جوئی؟ کزین سخن
نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای
اگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود
سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای
#پژمان_بختیاری
در سفالین ڪاسهٔ رندان به خوارے منگرید
ڪاین حریفان خدمت جام جهانبین ڪردهاند
نڪهت جانبخش دارد خاک ڪوے دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشڪین ڪردهاند
حافظ
ڪاین حریفان خدمت جام جهانبین ڪردهاند
نڪهت جانبخش دارد خاک ڪوے دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشڪین ڪردهاند
حافظ
فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند
غمم را، بلبلی کاواره شد از لانه میداند
نگریم چون ز غیرت، غیر میسوزد به حال من
ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه میداند
به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتم
همی خندد به من، این هم مرا دیوانه میداند
به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارم
ولی میمیرم از این غم، که داند یا نمیداند؟
نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
ولیکن، موبه مو، این داستان را شانه میداند
نصیحتگر، چه میپرسی علاج جان بیمارم؟
اصول این طبابت را، فقط جانانه میداند
لاهوتی
غمم را، بلبلی کاواره شد از لانه میداند
نگریم چون ز غیرت، غیر میسوزد به حال من
ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه میداند
به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتم
همی خندد به من، این هم مرا دیوانه میداند
به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارم
ولی میمیرم از این غم، که داند یا نمیداند؟
نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
ولیکن، موبه مو، این داستان را شانه میداند
نصیحتگر، چه میپرسی علاج جان بیمارم؟
اصول این طبابت را، فقط جانانه میداند
لاهوتی
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گوئی از پاکترین هوای کوهستان
لبالب قدحی در کشیدهام
دیوانه، به تماشای من بیا
#احمد_شاملو
گوئی از پاکترین هوای کوهستان
لبالب قدحی در کشیدهام
دیوانه، به تماشای من بیا
#احمد_شاملو
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکـن
که من از وی شدم ایدل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیختهام
تا سرِ زلف تو باشد، نکشم سر ز کمند
#هوشنگ_ابتهاج
که من از وی شدم ایدل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیختهام
تا سرِ زلف تو باشد، نکشم سر ز کمند
#هوشنگ_ابتهاج
آه که چه میگویم و چگونه بگویم
همیشه، همیشه بیتو گذشته است جهان
و میگذرد
همیشه
همیشه بیتو چرخیده است زمین و میچرخد
چگونه بگویم آه
که بیتو نبودهام هرگز
که بیتو من هرگز
نچرخیدهام
به کردار سنگ یاوهای همراه زمین، گرد هیچ آفتابی
و نروییدهام، چنان گیاهی، کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمیدهم بیتو
#منوچهر_آتشی
همیشه، همیشه بیتو گذشته است جهان
و میگذرد
همیشه
همیشه بیتو چرخیده است زمین و میچرخد
چگونه بگویم آه
که بیتو نبودهام هرگز
که بیتو من هرگز
نچرخیدهام
به کردار سنگ یاوهای همراه زمین، گرد هیچ آفتابی
و نروییدهام، چنان گیاهی، کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمیدهم بیتو
#منوچهر_آتشی
من اینجا بس دلم تنگ است و
هر سازی که می بینم بد اهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت، بگذاریم.
ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است!
#مهدی_اخوان_ثالث
هر سازی که می بینم بد اهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت، بگذاریم.
ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است!
#مهدی_اخوان_ثالث
تـو را دل برگـزید و کارِ دل شک بر نمی دارد
که این دیوانه هرگز، سنگِ کوچک بر نمیدارد
تـو در رؤیـای پـروازی، ولی گـویا نمی دانی
نخِ کوتـاه، دست از بـادبـادک بـر نمی دارد
بـرای دیـدنِ تـو آسمـان خَـم می شود امـا
بـرای مـن کلاهش را متـرسک بـر نمی دارد
اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتـاقـم را صـدای جیـرجیـرک بـر نمـی دارد
بیا بگذار سر بـر شانه های خسته ام، یک بار
اگر بـا اشکِ مـن پیراهنت لک بـر نمی دارد
#عبدالحسین_انصاری
که این دیوانه هرگز، سنگِ کوچک بر نمیدارد
تـو در رؤیـای پـروازی، ولی گـویا نمی دانی
نخِ کوتـاه، دست از بـادبـادک بـر نمی دارد
بـرای دیـدنِ تـو آسمـان خَـم می شود امـا
بـرای مـن کلاهش را متـرسک بـر نمی دارد
اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتـاقـم را صـدای جیـرجیـرک بـر نمـی دارد
بیا بگذار سر بـر شانه های خسته ام، یک بار
اگر بـا اشکِ مـن پیراهنت لک بـر نمی دارد
#عبدالحسین_انصاری
من نمیرم زانکه بی جان میزیم
جان نخواهم چون به جانان میزیم
در ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بی زحمت جان میزیم
چون بلای خویشتن دیدم وجود
از وجود خویش پنهان میزیم
در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان میزیم
#عطار_نیشابوری
جان نخواهم چون به جانان میزیم
در ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بی زحمت جان میزیم
چون بلای خویشتن دیدم وجود
از وجود خویش پنهان میزیم
در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان میزیم
#عطار_نیشابوری
یادداشت - حکایت تیراندازی و ترسیدن او از سواری - دفتر دوم مثنوی معنوی - ابیات ۳۱۶۳ تا ۳۱۷۵
روزی سواری مسلح بر اسبی چابک نشسته بود و میتاخت. تیراندازی در بیشهای بود و آن سوار را دید و از هیبت او ترسید. او از ترس اینکه آن سوار او را بیازارد تصمیم گرفت که به او تیری بزند و او را از اسب بیندازد. همینکه تیرانداز تیر خود را در کمان گذاشت، سوار آن مرد را دید و به او گفت: ای تیرانداز! از هیبت و سلاح من مترس! من هیچ توانی در خود ندارم! من در جنگ از پیرزنان نیز ضعیفترم! تیرانداز گفت: خوب شد گفتی وگرنه با تیری تو را خلاص کرده بودم!
در این حکایت سوارکار که مسلح به سلاحهای گوناگون است نماد انسانهایی است که خود را به دانشهای مختلف مسلح کردهاند اما چون این دانشها ظاهری است، آنان به واقع در کازار دنیا دست خالی هستند! انسانهایی که دانش ظاهری بسیار اندوختهاند این دانشها را یا برای مباحثه با دیگران و یا برای خودنمایی یادگرفتهاند و مانند مبارزی میمانند که سلاح بسیار دارد اما در درون چنان احساس ضعف و ناتوانی می کند که توان استفاده از این سلاحها را ندارد. مولانا میگوید چنین کسانی چون هیبتی برای خود ساختهاند توسط تیر دیگران زده میشوند و از پای در میایند. حال آنکه اگر سلاح خود یعنی دانشهای ظاهری را زمین بگذارند از تیر روزگار در امان میمانند. مولانا میگوید آن زمان که از اندوختن دانش ظاهری دست بکشیم، دانش حقیقی را درک خواهیم کرد!
#دونه_برف
#یادداشت
#مثنوی
روزی سواری مسلح بر اسبی چابک نشسته بود و میتاخت. تیراندازی در بیشهای بود و آن سوار را دید و از هیبت او ترسید. او از ترس اینکه آن سوار او را بیازارد تصمیم گرفت که به او تیری بزند و او را از اسب بیندازد. همینکه تیرانداز تیر خود را در کمان گذاشت، سوار آن مرد را دید و به او گفت: ای تیرانداز! از هیبت و سلاح من مترس! من هیچ توانی در خود ندارم! من در جنگ از پیرزنان نیز ضعیفترم! تیرانداز گفت: خوب شد گفتی وگرنه با تیری تو را خلاص کرده بودم!
در این حکایت سوارکار که مسلح به سلاحهای گوناگون است نماد انسانهایی است که خود را به دانشهای مختلف مسلح کردهاند اما چون این دانشها ظاهری است، آنان به واقع در کازار دنیا دست خالی هستند! انسانهایی که دانش ظاهری بسیار اندوختهاند این دانشها را یا برای مباحثه با دیگران و یا برای خودنمایی یادگرفتهاند و مانند مبارزی میمانند که سلاح بسیار دارد اما در درون چنان احساس ضعف و ناتوانی می کند که توان استفاده از این سلاحها را ندارد. مولانا میگوید چنین کسانی چون هیبتی برای خود ساختهاند توسط تیر دیگران زده میشوند و از پای در میایند. حال آنکه اگر سلاح خود یعنی دانشهای ظاهری را زمین بگذارند از تیر روزگار در امان میمانند. مولانا میگوید آن زمان که از اندوختن دانش ظاهری دست بکشیم، دانش حقیقی را درک خواهیم کرد!
#دونه_برف
#یادداشت
#مثنوی
خال به کنج لب يکی، طُرۀ مشک فام دو
وای به حال مرغ دل، دانه يکی و دام دو
محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان
از چه کنم مجابشان؟ پخته يکی و خام دو
از رخ و زلفت ای صنم روز من است همچو شب
وای به روزگار من، روز يکی و شام دو
ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی؟
باده بيار و می بده، صبح يکی و شام دو
مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می
در کف ترک مست بين، باده يکی و جام دو
کُشتهء تيغ ابرويت گشته هزار همچو من
بستهء چشم جادويت، ميم يکی و لام دو
وعدۀ وصل می دهی ليک وفا نمی کنی
من به جهان نديده ام، مرد يکی و کام دو
گاه بخوان سگ درت، گاه کمينه چاکرت
فرق نمی کند مرا، بنده يکی و نام دو
طاهره قرهالعین
وای به حال مرغ دل، دانه يکی و دام دو
محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان
از چه کنم مجابشان؟ پخته يکی و خام دو
از رخ و زلفت ای صنم روز من است همچو شب
وای به روزگار من، روز يکی و شام دو
ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی؟
باده بيار و می بده، صبح يکی و شام دو
مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می
در کف ترک مست بين، باده يکی و جام دو
کُشتهء تيغ ابرويت گشته هزار همچو من
بستهء چشم جادويت، ميم يکی و لام دو
وعدۀ وصل می دهی ليک وفا نمی کنی
من به جهان نديده ام، مرد يکی و کام دو
گاه بخوان سگ درت، گاه کمينه چاکرت
فرق نمی کند مرا، بنده يکی و نام دو
طاهره قرهالعین
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
دانی که چون همیگذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست
سعدی
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
دانی که چون همیگذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست
سعدی