نوعِ رفتنِ آدمها را
ميتوان از اتفاقى ديدنِ يكديگر در
كوچه اى
خيابانى
كافه اى ...
فهميد
تمامِ آنهايى كه ناگهانى رفتند
همان هايى كه اسمشان مى شود بى معرفت
ميگردند دنبالِ راه پس كوچه!
ميگردند دنبالِ مسيرى كه مبادا چشمشان به هم گره بخورد
آنهايى كه اما منطق پشتِ رفتنشان بوده
سالها هم كه بگذرد،
از فاصله ى دور هم دلشان قنج ميرود براى هم
قدم هايشان را تندتر برميدارند
لبخند از روىِ لبشان تكان نميخورد
اولين كلامشان،دلتنگى ست و بس!
و اين شيرين ترين تلاقىِ دنياست
رفتنى اگر شديد با معرفت برويد
با منطق!
#علی_قاضی_نظام
ميتوان از اتفاقى ديدنِ يكديگر در
كوچه اى
خيابانى
كافه اى ...
فهميد
تمامِ آنهايى كه ناگهانى رفتند
همان هايى كه اسمشان مى شود بى معرفت
ميگردند دنبالِ راه پس كوچه!
ميگردند دنبالِ مسيرى كه مبادا چشمشان به هم گره بخورد
آنهايى كه اما منطق پشتِ رفتنشان بوده
سالها هم كه بگذرد،
از فاصله ى دور هم دلشان قنج ميرود براى هم
قدم هايشان را تندتر برميدارند
لبخند از روىِ لبشان تكان نميخورد
اولين كلامشان،دلتنگى ست و بس!
و اين شيرين ترين تلاقىِ دنياست
رفتنى اگر شديد با معرفت برويد
با منطق!
#علی_قاضی_نظام
پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونسِ شب های من
ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاک تر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت های من
چون ز بی ذوقی دلِ من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُنده ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: اینک برآ، بر طارم بالای من
امشب از شب های تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
درد و رنجوریّ ما را دارویی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بو علی سینای من
#مولانا
غمگسار و همنشین و مونسِ شب های من
ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاک تر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت های من
چون ز بی ذوقی دلِ من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُنده ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: اینک برآ، بر طارم بالای من
امشب از شب های تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
درد و رنجوریّ ما را دارویی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بو علی سینای من
#مولانا
از عشق هيچ چيز نمي دانم
چيزي براي آنكه بدانم نيست
چشمانِ مرگبارِ زني زيبا
آرامبخشِ زير زبانم نيست
من تازه عاشقت شده ام اما
از هر چه بر تو رفته خبر دارم
با من بگو كه در نُسَخِ خطي ت
خطّي براي آن كه بخوانم نيست
من كل آسمان تو را گشتم
ديري ست كفتران به تو مشغولند
اي كاش نامه اي به تو، اما حيف
طوقىِ پيرِ نامه رسانم نيست
مي خواستم سفر كنم و يك روز
ديدم سبُك شده چمدان يعني
با چشم هاي خيس خودم ديدم
جز خنده ي تو در چمدانم نيست !
بايد كه اعتراف كنم شايد
اي آينه، دروغ نمي گفتي
موهاي پير و خسته ي من ديگر
دلتنگ دست هاي جوانم نيست
اي كاش دست هاي تو را تنها
اي كاش دست هاي تو را فردا
اي كاش دست هاي تو را اما
پايان جمله ام بتوانم نيست
#کسرا_بختیاریان
چيزي براي آنكه بدانم نيست
چشمانِ مرگبارِ زني زيبا
آرامبخشِ زير زبانم نيست
من تازه عاشقت شده ام اما
از هر چه بر تو رفته خبر دارم
با من بگو كه در نُسَخِ خطي ت
خطّي براي آن كه بخوانم نيست
من كل آسمان تو را گشتم
ديري ست كفتران به تو مشغولند
اي كاش نامه اي به تو، اما حيف
طوقىِ پيرِ نامه رسانم نيست
مي خواستم سفر كنم و يك روز
ديدم سبُك شده چمدان يعني
با چشم هاي خيس خودم ديدم
جز خنده ي تو در چمدانم نيست !
بايد كه اعتراف كنم شايد
اي آينه، دروغ نمي گفتي
موهاي پير و خسته ي من ديگر
دلتنگ دست هاي جوانم نيست
اي كاش دست هاي تو را تنها
اي كاش دست هاي تو را فردا
اي كاش دست هاي تو را اما
پايان جمله ام بتوانم نيست
#کسرا_بختیاریان
بی تو هوای خانهی من گریه میکند
اندوه جاودانهی من گریه میکند
یک هجم داغدار در آیینههای سرد
هر شب بروی شانهی من گریه میکند
وقتی که رهسپار سفر میشوی غزل
با طبع شاعرانهی من گریه میکند
تو دور میشوی و به دنبال رفتنت
چشم پر از بهانهی من گریه میکند
از کولهبار خاطرههای تو شب به شب
اشعار عاشقانهی من گریه میکند
با جای خالیِ تو که رفتی هزار شب
دیوار و سقف خانهی من گریه میکند
#آرمن_فرناد
اندوه جاودانهی من گریه میکند
یک هجم داغدار در آیینههای سرد
هر شب بروی شانهی من گریه میکند
وقتی که رهسپار سفر میشوی غزل
با طبع شاعرانهی من گریه میکند
تو دور میشوی و به دنبال رفتنت
چشم پر از بهانهی من گریه میکند
از کولهبار خاطرههای تو شب به شب
اشعار عاشقانهی من گریه میکند
با جای خالیِ تو که رفتی هزار شب
دیوار و سقف خانهی من گریه میکند
#آرمن_فرناد
الهــــی ؛
ادای شــکر ترا هيچ زبان نيست و دريای
فضــل ترا هيچ کران نيست و سر حقيقت تو
بر هيچکس عيان نيست ، هدايت کن بر ما
رهی که بهتر از آن نيست .
يا رب ز ره راســت نشـانی خواهم
از بادهٔ آب و خـــاک جــانی خواهم
از نعمت خود چــو بهره مندم کردی
در شــــکر گزاريت زبــانی خواهم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
ادای شــکر ترا هيچ زبان نيست و دريای
فضــل ترا هيچ کران نيست و سر حقيقت تو
بر هيچکس عيان نيست ، هدايت کن بر ما
رهی که بهتر از آن نيست .
يا رب ز ره راســت نشـانی خواهم
از بادهٔ آب و خـــاک جــانی خواهم
از نعمت خود چــو بهره مندم کردی
در شــــکر گزاريت زبــانی خواهم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
#گروه_عشق_و_عرفان_برگزار_میکند
#جلسه_پرسش_و_پاسخ:
با حضور خانم دکتر #آنای
#موضوع_جلسه:
پاکسازی_کبد_و_عروق
#زمان_برگزاری:
جمعه چهاردهم آذر ساعت ۲۱
عزیزانی که در رابطه با پاکسازی کبد و عروق سوالاتی دارند می توانند از هم اکنون سوالات خود را برای مدیران گروه ارسال نمایند تا در نوبت پاسخ قرار داده شود .
ℳoŋireɦ
سیده فریبا
@RUO_Z_BEH
#لینک_گروه:
https://t.me/joinchat/BFXYd06Et2-1F9H208d4OQ
مدیریت گروه عشق و عرفان
#جلسه_پرسش_و_پاسخ:
با حضور خانم دکتر #آنای
#موضوع_جلسه:
پاکسازی_کبد_و_عروق
#زمان_برگزاری:
جمعه چهاردهم آذر ساعت ۲۱
عزیزانی که در رابطه با پاکسازی کبد و عروق سوالاتی دارند می توانند از هم اکنون سوالات خود را برای مدیران گروه ارسال نمایند تا در نوبت پاسخ قرار داده شود .
ℳoŋireɦ
سیده فریبا
@RUO_Z_BEH
#لینک_گروه:
https://t.me/joinchat/BFXYd06Et2-1F9H208d4OQ
مدیریت گروه عشق و عرفان
دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت
مخمــور بادهٔ طـــرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت
#خواجوی_کرمانی
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت
مخمــور بادهٔ طـــرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت
#خواجوی_کرمانی
می روی اما نگاه سرسری دیگر نکن
پیش چشمم از رقیبم دلبری دیگر نکن
مهره ی ماری که داری کار خود را می کند
با نگاهت، خنده ات، افسونگری دیگر نکن
آن قدرها که گمانت بود مؤمن نیستم
موی خود را پای بند روسری دیگر نکن
با برادر گفتنت آتش به جانم می زنی
جان من لطفا برایم خواهری دیگر نکن
هر کسی آمد به من زخمی زده حتی تو هم
زخم هایم را به من یادآوری دیگر نکن
زلزله با بم نکرد آن چه تو با من کرده ای
آنچه با من کرده ای با دیگری دیگر نکن
• علیرضا جعفری
می روی اما نگاه سرسری دیگر نکن
پیش چشمم از رقیبم دلبری دیگر نکن
مهره ی ماری که داری کار خود را می کند
با نگاهت، خنده ات، افسونگری دیگر نکن
آن قدرها که گمانت بود مؤمن نیستم
موی خود را پای بند روسری دیگر نکن
با برادر گفتنت آتش به جانم می زنی
جان من لطفا برایم خواهری دیگر نکن
هر کسی آمد به من زخمی زده حتی تو هم
زخم هایم را به من یادآوری دیگر نکن
زلزله با بم نکرد آن چه تو با من کرده ای
آنچه با من کرده ای با دیگری دیگر نکن
• علیرضا جعفری
" باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام "داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم...
#حمید_مصدق
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام "داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم...
#حمید_مصدق
اﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ
ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺟﻬﻞ!
ﻫﯿﻬﺎﺕ...
نون نوشتن
#محمود_دولتآبادی
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ
ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺟﻬﻞ!
ﻫﯿﻬﺎﺕ...
نون نوشتن
#محمود_دولتآبادی
میخندم به باد
که اغلب بیموقع میوزد
میخندم به ابر
که اغلب بر دریا میبارد .
به صاعقه نیز میخندم
که فقط میتواند چوپانها را خاکستر کند !
و میخندم به ...
تا شاد زندگی کنم !
من میخندم ،
اما دنیا غمانگیز است
واقعا غمانگیز است ...!!!
#رسول_یونان
که اغلب بیموقع میوزد
میخندم به ابر
که اغلب بر دریا میبارد .
به صاعقه نیز میخندم
که فقط میتواند چوپانها را خاکستر کند !
و میخندم به ...
تا شاد زندگی کنم !
من میخندم ،
اما دنیا غمانگیز است
واقعا غمانگیز است ...!!!
#رسول_یونان
عشق ورزیدن پیکاری است در فراسوی انزوا با هر چیزی در دنیا که وجود را به تکاپو درمیآورد.
این جهان در نظر من سرچشمه خوشحالی و شادمانی است، شادمانی که بودنِ با دیگری به ارمغان میآورد. در چنین جهانی «دوستت دارم» یعنی: در این دنیا چشمهای دارم که تو هستی. در آبِ این چشمه تمامِ شادمانی خود را میبینم و مقدم بر خود شادمانی تو را.
در ستایش عشق
#آلن_بدیو
این جهان در نظر من سرچشمه خوشحالی و شادمانی است، شادمانی که بودنِ با دیگری به ارمغان میآورد. در چنین جهانی «دوستت دارم» یعنی: در این دنیا چشمهای دارم که تو هستی. در آبِ این چشمه تمامِ شادمانی خود را میبینم و مقدم بر خود شادمانی تو را.
در ستایش عشق
#آلن_بدیو
گذشته به درد ما نمی خوره.
آینده پر از دلواپسیه.
فقط حال واقعیه، همون این جا و اکنون
دم را دریاب.
مرد معلق
#سال_بلو
آینده پر از دلواپسیه.
فقط حال واقعیه، همون این جا و اکنون
دم را دریاب.
مرد معلق
#سال_بلو
سلام ای عطر مریم زیر باران! دوستت دارم
خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم
به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من
هزاران بوسه بنویسد، هزاران «دوستت دارم
تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم
شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم
شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام
نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم
چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه
چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟
تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم
شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم
دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم
به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم
مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا
خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم
#محمدسعید_میرزایی
خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم
به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من
هزاران بوسه بنویسد، هزاران «دوستت دارم
تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم
شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم
شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام
نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم
چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه
چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟
تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم
شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم
دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم
به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم
مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا
خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم
#محمدسعید_میرزایی
بامن صنما دل یک دله کن
محمود محمودی خوانساری
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شدهای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
#مولانا
#محمود_محمودیخوانساری
#اسداله_ملک #بیات_ترک
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شدهای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
#مولانا
#محمود_محمودیخوانساری
#اسداله_ملک #بیات_ترک
روزها با فکر او دیوانهام، شب بیشتر
هر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر
باد میگوید که او آشفته گیسو دیدنیست
شانه میگوید که با موی مرتب بیشتر
تا مرا بوسید گفتم: آه ترکم کن، برو
عمق هذیان میشود با سوزش تب بیشتر
حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است
از هر انگشتش هنر میریزد از لب، بیشتر
یک اتاق و لقمهای نان و کمی آغوش او
من چه میخواهم مگر از این مکعب بیشتر؟
#سید_سعید_صاحب_علم
هر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر
باد میگوید که او آشفته گیسو دیدنیست
شانه میگوید که با موی مرتب بیشتر
تا مرا بوسید گفتم: آه ترکم کن، برو
عمق هذیان میشود با سوزش تب بیشتر
حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است
از هر انگشتش هنر میریزد از لب، بیشتر
یک اتاق و لقمهای نان و کمی آغوش او
من چه میخواهم مگر از این مکعب بیشتر؟
#سید_سعید_صاحب_علم
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
بیدل_دهلوی
اکنون وقتِ رفتن شد
از جهتِ آن این وجود را
هر لحظه فراق
هر لحظه بیا
هر لحظه برو.
مقالات حضرت _شمس
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
بیدل_دهلوی
اکنون وقتِ رفتن شد
از جهتِ آن این وجود را
هر لحظه فراق
هر لحظه بیا
هر لحظه برو.
مقالات حضرت _شمس
دیدی لحظاتِ چشم انتظاری را ...
چه کشدار و عجیب می گذرند...
فکر کن نگاه را دوخته ای به حجم خالی چارچوب ...
دیدی لحظات زندگی را می نشانی درون چارچوب
و چه بی دلیل به انتظاری کشدار آنها را نگاه می کنی!
#سيد_على_صالحى
چه کشدار و عجیب می گذرند...
فکر کن نگاه را دوخته ای به حجم خالی چارچوب ...
دیدی لحظات زندگی را می نشانی درون چارچوب
و چه بی دلیل به انتظاری کشدار آنها را نگاه می کنی!
#سيد_على_صالحى