من دوست میدارم جفا کز دستِ جانان میبَرم
طاقت نمیـدارم ولــی افتان و خیزان میبَرم
از دستِ او جان میبَرم تا افکنــم در پـای او
تا تو نپنداری که من از دستِ او جان میبَرم
#سعدی
طاقت نمیـدارم ولــی افتان و خیزان میبَرم
از دستِ او جان میبَرم تا افکنــم در پـای او
تا تو نپنداری که من از دستِ او جان میبَرم
#سعدی
چه بود زندگی
تو اگر نبودی
خلبانی كه بين آسمان و زمين همه چيز از يادش رفته است
انباری خالی كه نيمه شبی نگهبانانش را كشته اند
پرنده ای كه سواد ترانه خوانی نداشت
چه بود زندگی اگر تو نمی رسيدی
#شمس_لنگرودی
تو اگر نبودی
خلبانی كه بين آسمان و زمين همه چيز از يادش رفته است
انباری خالی كه نيمه شبی نگهبانانش را كشته اند
پرنده ای كه سواد ترانه خوانی نداشت
چه بود زندگی اگر تو نمی رسيدی
#شمس_لنگرودی
بازآی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
#هوشنگ_ابتهاج
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
#هوشنگ_ابتهاج
پنجم آذر ۱۲۵۱ ؛ ۱۴۸ سال پيش در چنين روزی غلامحسين درويش در تهران زاده شد. نخستين بار صدای تار او بود كه در سال ۱۲۸۵ بر صفحه گرامافون ضبط شد.
پدر غلامحسين درويش (درويشخان) كارمند پُست بود و حجرهای در كنار سازسازان بازار داشت و سهتار مینواخت.
۱۱ ساله بود كه پدرش او را به "دسته موزيك" دارالفنون سپرد تا نخست طبل كوچك و سپس شيپور و سرانجام تار بياموزد. البته مقدمات سهتار را خود به فرزندش كه او را "درويش" صدا میزد ياد داده بود.
۱۴ ساله بود كه عضوی از "عمله طرب" عزيزالسلطان فرزند نازپرورده ناصرالدينشاه شد و چند سال پس از آن به نوازندگی در دربار پسر مظفرالدينشاه به نام شعاعالسلطنه پرداخت.
اما از آنجا كه طبعی آزادمنشانه داشت خودكامگی درباريان را برنمیتابيد، تا آنجا که شعاعالسلطنه بر آن شده بود انگشتان او را قطع کند، زیرا جز شاهزاده برای دیگران نیز ساز میزد؛ پس درویش به سفارت انگليس پناهنده شد و از گزند شاهزاده رهايی يافت.
او تار را نزد آقاحسينقلی آموخت و از آنجا كه نت و نغمهها و ضربآهنگهای اروپايی را در دارالفنون فرا گرفته بود، توانست تكنيكها و روشهای غربی را به موسيقی ايرانی وارد كند و تنوعی بیسابقه به آن ببخشد.
او نوآوریهای بزرگی در موسيقی ايرانی كرد: سيم ششمی در كنار سيم بم به تار افزود تا امكان كوکهای تازهای به اين ساز بدهد، پيشدرآمد و رِنگ را در قطعات موسيقی ايرانی جا انداخت و نخستين آهنگهای بغرنج را بر سرودههای ماندگار چند شاعر از جمله ملکالشعرای بهار ساخت كه شناختهترين آنها "باد خزان" در مايه افشاری و "ز من نگارم" در دستگاه ماهور است:
"ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
جز اعتصام و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد".
او نخستين كسی بود كه كنسرت به ويژه كنسرتهايی جهت گردآوری برای نيازمندان و آسيبديدگان ترتيب داد و اولين آموزگاری بود كه كلاسهای حرفهای موسيقی برپا كرد و به شاگردان ممتازش پس از امتحان، يك نشان به شكل تبرزينی از طلا، نقره يا مس داد.
۳۰ ساله بود كه به "انجمن اخوت" كه صفاعلی ظهيرالدوله پايهگذاری كرده بود پيوست و پا به پای آنها به پشتيبانی از جنبش مشروطيت برخاست.
او را نخستين قربانی تصادف خودرو در ايران دانستهاند و او اولين كسی بود كه در مجلس ترحيمش به جای ناله و ندبه موسيقی نواخته شد.
غلامحسين درويش در ۵۴ سالگی در زادگاهش درگذشت.
پدر غلامحسين درويش (درويشخان) كارمند پُست بود و حجرهای در كنار سازسازان بازار داشت و سهتار مینواخت.
۱۱ ساله بود كه پدرش او را به "دسته موزيك" دارالفنون سپرد تا نخست طبل كوچك و سپس شيپور و سرانجام تار بياموزد. البته مقدمات سهتار را خود به فرزندش كه او را "درويش" صدا میزد ياد داده بود.
۱۴ ساله بود كه عضوی از "عمله طرب" عزيزالسلطان فرزند نازپرورده ناصرالدينشاه شد و چند سال پس از آن به نوازندگی در دربار پسر مظفرالدينشاه به نام شعاعالسلطنه پرداخت.
اما از آنجا كه طبعی آزادمنشانه داشت خودكامگی درباريان را برنمیتابيد، تا آنجا که شعاعالسلطنه بر آن شده بود انگشتان او را قطع کند، زیرا جز شاهزاده برای دیگران نیز ساز میزد؛ پس درویش به سفارت انگليس پناهنده شد و از گزند شاهزاده رهايی يافت.
او تار را نزد آقاحسينقلی آموخت و از آنجا كه نت و نغمهها و ضربآهنگهای اروپايی را در دارالفنون فرا گرفته بود، توانست تكنيكها و روشهای غربی را به موسيقی ايرانی وارد كند و تنوعی بیسابقه به آن ببخشد.
او نوآوریهای بزرگی در موسيقی ايرانی كرد: سيم ششمی در كنار سيم بم به تار افزود تا امكان كوکهای تازهای به اين ساز بدهد، پيشدرآمد و رِنگ را در قطعات موسيقی ايرانی جا انداخت و نخستين آهنگهای بغرنج را بر سرودههای ماندگار چند شاعر از جمله ملکالشعرای بهار ساخت كه شناختهترين آنها "باد خزان" در مايه افشاری و "ز من نگارم" در دستگاه ماهور است:
"ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
جز اعتصام و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد".
او نخستين كسی بود كه كنسرت به ويژه كنسرتهايی جهت گردآوری برای نيازمندان و آسيبديدگان ترتيب داد و اولين آموزگاری بود كه كلاسهای حرفهای موسيقی برپا كرد و به شاگردان ممتازش پس از امتحان، يك نشان به شكل تبرزينی از طلا، نقره يا مس داد.
۳۰ ساله بود كه به "انجمن اخوت" كه صفاعلی ظهيرالدوله پايهگذاری كرده بود پيوست و پا به پای آنها به پشتيبانی از جنبش مشروطيت برخاست.
او را نخستين قربانی تصادف خودرو در ايران دانستهاند و او اولين كسی بود كه در مجلس ترحيمش به جای ناله و ندبه موسيقی نواخته شد.
غلامحسين درويش در ۵۴ سالگی در زادگاهش درگذشت.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
بلبل از فیضِ گل آموخت سخن ، ور نه نبود
این همه قول و غزل ، تعبیه در منقارش
#حافظ
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
بلبل از فیضِ گل آموخت سخن ، ور نه نبود
این همه قول و غزل ، تعبیه در منقارش
#حافظ
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست
دل من
که به اندازه ی یک عشقست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
وبه آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره میخوانند.
#فروغ_فرخزاد
دل من
که به اندازه ی یک عشقست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
وبه آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره میخوانند.
#فروغ_فرخزاد
مي خواستم به پاي تو تقديم جان کنم
بختم چنين نخواست که کاري چنان کنم
گفتي که حيف! گفتمت آري، ولي هنوز
دارم غنيمتي که تو را شادمان کنم
بر خرده هام گر نگري هر شکسته را
در پرتو نگاه تو رنگين کمان کنم
جز ساعد شکسته چه مي آيدم به کار
تا با نواي عشق، ني از استخوان کنم!
دير آمدي، اگر چه بهارم ز شاخه ريخت
شادا خزان که ميوه تو را ازمغان کنم
مي خواهمت، که خواستني تر ز هر کسي
کو واژه اي که ساده تر از اين بيان کنم؟
تنها نه من که يار دگر نيز خواهدت
مي باش از آن او که تحمل توان کنم
تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلخ تر که رنجه دل ديگران کنم
با آن که نغمه خوان توام، اي بلند سبز
بگذار در درخت دگر آشيان کنم
#سیمین_بهبهانی
بختم چنين نخواست که کاري چنان کنم
گفتي که حيف! گفتمت آري، ولي هنوز
دارم غنيمتي که تو را شادمان کنم
بر خرده هام گر نگري هر شکسته را
در پرتو نگاه تو رنگين کمان کنم
جز ساعد شکسته چه مي آيدم به کار
تا با نواي عشق، ني از استخوان کنم!
دير آمدي، اگر چه بهارم ز شاخه ريخت
شادا خزان که ميوه تو را ازمغان کنم
مي خواهمت، که خواستني تر ز هر کسي
کو واژه اي که ساده تر از اين بيان کنم؟
تنها نه من که يار دگر نيز خواهدت
مي باش از آن او که تحمل توان کنم
تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلخ تر که رنجه دل ديگران کنم
با آن که نغمه خوان توام، اي بلند سبز
بگذار در درخت دگر آشيان کنم
#سیمین_بهبهانی
رنج را نمی شود کشید
اگر میشد
تصویر خودم را میکشیدم
با خنده ی پررنگی بر لب، و چشم هایی که اندازه ی همه ی ابرها گریسته...
و بعد پاکش میکردم، مچاله اش میکردم
دور می انداختم و تمام میشد.
اما
رنج کشیدنی نیست!
رنج تا مغز استخوان
حس کردنی ست ...
#فرشته_رضایی
اگر میشد
تصویر خودم را میکشیدم
با خنده ی پررنگی بر لب، و چشم هایی که اندازه ی همه ی ابرها گریسته...
و بعد پاکش میکردم، مچاله اش میکردم
دور می انداختم و تمام میشد.
اما
رنج کشیدنی نیست!
رنج تا مغز استخوان
حس کردنی ست ...
#فرشته_رضایی
.
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمیگردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو میبین و میجوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد میآید تو خاموش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیران است و مدهوش
سعدی
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمیگردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو میبین و میجوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد میآید تو خاموش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیران است و مدهوش
سعدی
مولانا نسبت به #زن، نگاهى بلند و فاخر داشت، او زن را تجلّيگاه جمال الهى مى دانست، چنانكه مى گويد :
پرتو حق است آن، معشوق نيست
خالق است آن، گوئيا مخلوق نيست...
#استاد_كريم_زمانى
پرتو حق است آن، معشوق نيست
خالق است آن، گوئيا مخلوق نيست...
#استاد_كريم_زمانى
هوالمحبوب
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اعدا
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صُحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهرویی که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل به بر آید
غفلتحافظدراینسراچهعجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
شعر: #حافظ
خط: #اکبرنژاد
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اعدا
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صُحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهرویی که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل به بر آید
غفلتحافظدراینسراچهعجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
شعر: #حافظ
خط: #اکبرنژاد
هوالمحبوب
در خرابات مغان نور خدا می بینم
وین عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
جلوه در من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
باکه گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست زمشک ختن ونافه چین
آن چه من هرسحر ازبادصبا میبینم
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
دوستان عیب نظربازی #حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم
شعر: #حافظ
خط: #اکبرنژاد
در خرابات مغان نور خدا می بینم
وین عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
جلوه در من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
باکه گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست زمشک ختن ونافه چین
آن چه من هرسحر ازبادصبا میبینم
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
دوستان عیب نظربازی #حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم
شعر: #حافظ
خط: #اکبرنژاد
هوالمحبوب
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
شعر: #فروغی
خط: #اکبرنژاد
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
شعر: #فروغی
خط: #اکبرنژاد
ای دهندهیْ قُوت و تَمْکین و ثبات
خَلْق را زین بیثباتی دِه نجات
اند آن کاری که ثابتبودنیست
قایمی دِه نفْس را که مُنْثَنیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ١١٩٧ و ١١٩٨
خَلْق را زین بیثباتی دِه نجات
اند آن کاری که ثابتبودنیست
قایمی دِه نفْس را که مُنْثَنیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ١١٩٧ و ١١٩٨