غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
#سعدى
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
#سعدى
Forwarded from Deleted Account
کامی نرانده ایم و دل از دست داده ایم
گمراه سر به سینهٔ صحرا نهاده ایم
ما آن یگانه ایم که در پای آشنا
دل را شکسته ایم و به غیری نداده ایم
چون گوهری رمیده، به درگاه ساحلی
در حسرت نوازش دستی فتاده ایم
محروم از نیاز رفیقانِ شب نشین
چون شمع مرده ای به مزاری ستاده ایم
در انتظار گرمی اندام همدمی
آغوش را عجز و تمنّا گشاده ایم
روی وفا به سوی دل ما نمی کنی
انگار پیش می زده ای جام باده ایم
#محمد_زهزی
گمراه سر به سینهٔ صحرا نهاده ایم
ما آن یگانه ایم که در پای آشنا
دل را شکسته ایم و به غیری نداده ایم
چون گوهری رمیده، به درگاه ساحلی
در حسرت نوازش دستی فتاده ایم
محروم از نیاز رفیقانِ شب نشین
چون شمع مرده ای به مزاری ستاده ایم
در انتظار گرمی اندام همدمی
آغوش را عجز و تمنّا گشاده ایم
روی وفا به سوی دل ما نمی کنی
انگار پیش می زده ای جام باده ایم
#محمد_زهزی
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from Deleted Account
Forwarded from Deleted Account
دربهدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که در آن گیاهی نمیروید
ای تیزْ خرامانِ من
لنگیِ پای من از ناهمواریِ راهِ شما بود...
احمد شاملو
در سرزمینی که در آن گیاهی نمیروید
ای تیزْ خرامانِ من
لنگیِ پای من از ناهمواریِ راهِ شما بود...
احمد شاملو
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
مولانا
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
مولانا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شکر در آن کنار چه میشد
در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه میشد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه میشد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شکر در آن کنار چه میشد
در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه میشد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه میشد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
#رسول_یونان
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
#رسول_یونان
نمیدانم در کدام کتابی بود که خواندم عشق خبر نمیکند،عاشق که شوی یک روز می بینی دیوانهی چشمهایش شدهای!
عاشق که شوی دستهایش را میگیری هزار طوفان هم توی دلت غوغا کند رهایشان نمیکنی،باران که ببارد دیوانه ترین عاشق شهر میشوی که حتما باید خودت را به در خانه اش برسانی..
در چند صفحهی بعدی همان کتاب نوشته بود...تشنه ی دیدنش شده بودم،وای از آن روزی که یک روز نمی دیدمش،تمام غصه های دنیا سهم دلم می شدند...همان وقت ها بود که فهمیدم عاشقش شده ام!
در نمی دانم کدام کتابی خیلی چیزها درباره ی عشق خوانده بودم،ولی این حسی که من دارم را هیچ سطری از کتاب نیاورده بود،،،چند وقتیست بدجور دلم میخواهد برایت بمیرم!
یعنی من هم عاشق شده ام...؟
#صفا_سلدوزی
عاشق که شوی دستهایش را میگیری هزار طوفان هم توی دلت غوغا کند رهایشان نمیکنی،باران که ببارد دیوانه ترین عاشق شهر میشوی که حتما باید خودت را به در خانه اش برسانی..
در چند صفحهی بعدی همان کتاب نوشته بود...تشنه ی دیدنش شده بودم،وای از آن روزی که یک روز نمی دیدمش،تمام غصه های دنیا سهم دلم می شدند...همان وقت ها بود که فهمیدم عاشقش شده ام!
در نمی دانم کدام کتابی خیلی چیزها درباره ی عشق خوانده بودم،ولی این حسی که من دارم را هیچ سطری از کتاب نیاورده بود،،،چند وقتیست بدجور دلم میخواهد برایت بمیرم!
یعنی من هم عاشق شده ام...؟
#صفا_سلدوزی
خبـر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
#نجمه_زارع
نخواست او به منِ خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
#نجمه_زارع
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه...
#فیض_کاشانی
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه...
#فیض_کاشانی
#غزل
با قُدسیان آسمان، من هر شبی یاهو زنم
صوفی دَم از الّا زند، من دَم ز الّا هو زنم
بازِ سپیدِ حضرتم، تِیهو چه باشد پیش من؟
تِیهو اگر شوخی زند، چون باز بر تیهو زنم
خاقانِ اُروِخان اگر، از جان نگردد ایلِ من
من پادشاه کشورم، بر خیل و بر اُردو زنم
نفس است کدبانوی من، من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بَد کُند، بر روی کدبانو زنم
آن پیرِ کندو دار را، گویم که پیش آور عسل
بینم که کاهل جُنبد او، من چُست بر کندو زنم
ای کاروان، ای کاروان، من دزد و رهزن نیستم
من پهلوان عالمم، شمشیر رو با رو زنم
ای باغبان، ای باغبان، بر من چرا در بستهای؟
بگشا درِ این باغ را، تا سیب و شفتالو زنم
گفتی بیا ای #شمسِ_دین، بنشین به زانوی ادب
من پادشاه عالمم، کِی پیشِ کس زانو زنم؟
#مولانا
با قُدسیان آسمان، من هر شبی یاهو زنم
صوفی دَم از الّا زند، من دَم ز الّا هو زنم
بازِ سپیدِ حضرتم، تِیهو چه باشد پیش من؟
تِیهو اگر شوخی زند، چون باز بر تیهو زنم
خاقانِ اُروِخان اگر، از جان نگردد ایلِ من
من پادشاه کشورم، بر خیل و بر اُردو زنم
نفس است کدبانوی من، من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بَد کُند، بر روی کدبانو زنم
آن پیرِ کندو دار را، گویم که پیش آور عسل
بینم که کاهل جُنبد او، من چُست بر کندو زنم
ای کاروان، ای کاروان، من دزد و رهزن نیستم
من پهلوان عالمم، شمشیر رو با رو زنم
ای باغبان، ای باغبان، بر من چرا در بستهای؟
بگشا درِ این باغ را، تا سیب و شفتالو زنم
گفتی بیا ای #شمسِ_دین، بنشین به زانوی ادب
من پادشاه عالمم، کِی پیشِ کس زانو زنم؟
#مولانا
در عشق هیچ آرامشی وجود ندارد.
هر کس که عشق را برایِ آرامش می خواهد، اشتباه کرده است. حتی لحظه ای از عشق برایِ عاشق آرام جان نمی آورد که عشق سراسر هیجان، شور و دلشوره است. حزنی عمیق و شوقی غریب..
#پائولو_کوئلیو
در عشق هیچ آرامشی وجود ندارد.
هر کس که عشق را برایِ آرامش می خواهد، اشتباه کرده است. حتی لحظه ای از عشق برایِ عاشق آرام جان نمی آورد که عشق سراسر هیجان، شور و دلشوره است. حزنی عمیق و شوقی غریب..
#پائولو_کوئلیو
استاد شجریان
باده بگردان ساقیا
تصنیف زیبای باده بگردان ساقیا
استاد بزرگوار محمد رضا شجریان
استاد بزرگوار محمد رضا شجریان
ضربانم نه به دلخواه،... به هم مے ریزد
نفسم بند و به یک آه،... به هم مے ریزد
نشدے دور تو از منظر من،... هر لحظه
سر شب تا به سحرگاه،... به هم مے ریزد
زده اے طعنه به مهتاب درخشان حتّی
با تواَم،... از تو دلِ ماه به هم مے ریزد
نزدے سر به من امّا،... سر سودا دارم
بزنم سر به،... ولے راه به هم مے ریزد
مثلاً ؛ شاهم و بانوے منی،... عاشق باش
ڪه ببینے دل یک شاه،... به هم مے ریزد!؟
به هر احوال دلم در تب عشقت افتاد
ضربانم، نفسم، گاه،.. به هم مے ریزد..
#جواد_ڪریمی
نفسم بند و به یک آه،... به هم مے ریزد
نشدے دور تو از منظر من،... هر لحظه
سر شب تا به سحرگاه،... به هم مے ریزد
زده اے طعنه به مهتاب درخشان حتّی
با تواَم،... از تو دلِ ماه به هم مے ریزد
نزدے سر به من امّا،... سر سودا دارم
بزنم سر به،... ولے راه به هم مے ریزد
مثلاً ؛ شاهم و بانوے منی،... عاشق باش
ڪه ببینے دل یک شاه،... به هم مے ریزد!؟
به هر احوال دلم در تب عشقت افتاد
ضربانم، نفسم، گاه،.. به هم مے ریزد..
#جواد_ڪریمی
نه معماری بلند آوازه ام
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام
کاری این چنین نه شایسته غرور من است
نه قداست تو
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم…
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
#نزار_قبانی
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام
کاری این چنین نه شایسته غرور من است
نه قداست تو
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم…
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
#نزار_قبانی
شعر چشمهایت
بی تابم و بدجور میل دردسر دارم
احساس نامطلوبی از این دور و بر دارم
عاشق شدم آری تنم را زخم می فهمد
از این جهت میراث خوبی از پدر دارم
طوفان ترین ساعات هر فصل زمستانم
باید ببینی لحظه ای که چشم تر دارم
عشق تورا در سینه ام پرواز خواهم داد
صدها هزاران آرزو در بال و پر دارم
باران که میبارد مرا حس تو می گیرد
باران که میبارد تو را من دوست تر دارم
ای سرزمینمادری در بندِ آغوشت
در دستهایم اشتیاقی شعله ور دارم
بو بُرده گرگ زخمی از احساس این عاشق
از بس که شعر چشمهایت را به سر دارم
#ابوالقاسم_خورشیدی
بی تابم و بدجور میل دردسر دارم
احساس نامطلوبی از این دور و بر دارم
عاشق شدم آری تنم را زخم می فهمد
از این جهت میراث خوبی از پدر دارم
طوفان ترین ساعات هر فصل زمستانم
باید ببینی لحظه ای که چشم تر دارم
عشق تورا در سینه ام پرواز خواهم داد
صدها هزاران آرزو در بال و پر دارم
باران که میبارد مرا حس تو می گیرد
باران که میبارد تو را من دوست تر دارم
ای سرزمینمادری در بندِ آغوشت
در دستهایم اشتیاقی شعله ور دارم
بو بُرده گرگ زخمی از احساس این عاشق
از بس که شعر چشمهایت را به سر دارم
#ابوالقاسم_خورشیدی