معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
چنین‌ که داد ندانم به یاد مستان رقص

شرار خرمن جمعیت‌ است خود سریت
غبار را چو نفس می‌کند پریشان رقص

اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص

درین ستمکده‌ گویی دگر نمی‌باشد
سر بریدهٔ ما می‌کند به میدان رقص

ز اضطراب دل‌، اهل زمانه بی خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص

فضولی آینهٔ دستگاه‌ کم ظرفیست
به ‌روی بحر کند قطره وقت باران رقص

نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال
و گر نه ‌کس نکند در شکنج زندان رقص

مگر به باد فروشد غبار ما ورنه
ز خاک راست نیاید به‌ هیچ ‌عنوان رقص

به اعتماد نفس اینقدر چه می‌نازی
به اشک صرفه ندارد به ‌دوش مژگان رقص

به این ترانه صدای سپند می‌بالد
که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص

تپش ز موج‌ گهر گل نمی‌کند بیدل
نکرد اشک من ‌آخر به‌ چشم حیران رقص


بیدل دهلوی
گر در سفرم تویی رفیق سفرم
ور در حضرم تویی انیس حضرم

القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هیچ کسی در نظرم


#ابوسعیدابوالخیر
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

حافظ
Shajarian & Alef - (Hessam Atashkhar Remix)
▪️محمدرضا شجریان

جهان پیر رعنا را
ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می‌پرسی
در او همت چه می‌بندی
همایی چون تو عالی قدر
حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه‌ی همت
که بر نا اهل افکندی
در این بازار اگر سودی‌ست
با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان
به درویشی و خرسندی

▪️حافظ
قاضی بغداد، شد بیمار، سخت؛
از عَدالتخانه بیرون بُرد رَخت.

هفته‌ها در دامِ تب، چون صید ماند؛
محضرش، خالی ز عَمرو و زِید ماند.

مدّعی، دیگر نیامد بر درش؛
ماند گَردآلود، مُهر و دفترش.

دادخواه و مردمِ بیدادگر،
هر دو، رو کردند بر جای دگر.

آن دکانِ عُجب، شد بی مشتری؛
دیگری برداشت کارِ داوری.

مدّتی، قاضی ز کسب و کار ماند؛
آن متاعِ زَرق، بی بازار ماند.

کس نمی آورد دیگر نامه‌ای،
برّه‌ای، قندی، خروسی، جامه‌ای.

نیمه‌شب، دیگر کسی بر در نبود؛
صحبتی از بَدره‌هایِ زر نبود.

از کسی، دیگر نیامد پیشکش؛
از میان برخاست، صلح و کَشمَکَش.

مانده بود از گردشِ دوران، عقیم،
حرف قَیّم، دعویِ طفلِ یتیم.

بر نمی آورد بزّازِ دَغَل،
طاقهٔ کشمیری، از زیرِ بغل.

زَر، دگر ننهاد مردِ کم فروش،
زیر مَسنَد، تا شود قاضی خموش.

چون همی نیروش کم شد، ضعفْ بیش،
عاقبت روزی، پسر را خواند پیش.

گفت، دکّانِ مرا ایّام بست؛
دیگرم کاری نمی‌آید ز دست.

تو به مَسنَد برنشین جای پدر؛
هر چه من بردم، تو بعد از من بِبر.

هر چه باشد، باز نامش مَسنَد است،
گر زیانش دَه بود، سودش صد است.

گر بدانی راه و رسم کار را،
گرم خواهی کرد این بازار را.

سال ها اندر دبستان بوده‌ای،
بس کتاب و بس قلم فرسوده‌ای.

آگهی، از حُکم و از فتوای من،
از سخن ها و اشارت های من.

کارِ دیوان خانه، می دانی که چیست؛۱۲
وان که می بایست بارش بُرد، کیست.

تو بسی در محضر من مانده‌ای؛
هر چه در دفتر نوشتم، خوانده‌ای.

خوش گذشت از صیدِ خلق، ایّام من؛
ای پسر، دامی بِنِه چون دام من.

حق بر آن کس دِه که می دانی غنی است؛
گر سراپا حق بود مُفلِس، دَنی است.

حرفِ ظالم، هر چه گوید می‌پذیر؛
هر چه از مظلوم می خواهی بگیر.

گاه باید زد به میخ و گه به نعل؛
گر سند خواهند، باید کرد جَعل.

در رواجِ کار خود، چون من بکوش؛
هر که را پر شیرتر بینی، بدوش.

گفت، آری، داوری نیکو کنم؛
خدمتِ هر کس به قدر او کنم.

صبحگاهان رفت و در محضر نشست؛
شامگه برگشت، خون آلوده دست.

گفت، چون رفتم به محضر صبحگاه،
روستایی زاده‌ای آمد ز راه.

کرد نفرین بر کسانِ کدخدای،
که شبانگه ریختندم در سرای!

خانه‌ام از جورشان ویرانه شد؛
کودک شش ساله‌ام، دیوانه شد!

روغنم بردند و خرمن سوختند؛
برّه‌ام کُشتند و بز بفروختند!

گر که این محضر برای داوری است،
دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است!

گفتم این فکر مُحال از سر بِنِه؛
داوری گر نیک خواهی، زر بده.

گفت، دیناری مرا در کار نیست!
گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست!

من همی گفتم بده، او گفت نِی؛
او همی رفت و مَنَش رفتم ز پِی.

چون درشتی کرد با من، کُشتمش؛
قصّه کوته گشت، رو در هم مَکَش

گر تو می بودی به محضر، جای من،
همچو من، کوته نمی کردی سخن؟

چون که زر می خواستیّ و زر نداشت،
گفته‌های او اثر دیگر نداشت.

خیره سر می خواندی و دیوانه‌اش؛
می فرستادی به زندان خانه‌اش.

تو، به پنبه می بُری سر، ای پدر،
من به تیغ، این کار کردم مختصر.

آن چنان کردم که تو می خواستی؛
راستی این بود و گفتم راستی.

زرشناسان، چون خدا نشناختند،
سنگشان هر جا که رفت انداختند.


پروین اعتصامی
چشــم بیمار تـــو شد باعث بیماری ما
به مسیحا نـــــرسد فکـــر پرستاری ما

دوش در خواب گل روی تو را بوییدم
خــواب ما به بُود از عالـــم بیداری ما

#فروغی_بسطامی
رنگِ رؤیا زده‌ام، بر افقِ دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهدِ رؤیائی را

جان چه باشد که به بازارِ تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهرِ زیبائی را

دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی
بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را


#شهریار
دل داده‌ام بــهای نخستین نگاه او
جان را نـــهاده‌ام ز پی بار دیگرش

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

َ#فروغی_بسطامی
موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است
هر چند پرده‌ هاست مخالف، نوا یکی است

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در چشم پاک بین نبُوَد رسم امتیاز
در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است

بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌ رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است

#صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است


#صائب_تبریزی
گفتی ڪه مرا یار وفادار بسی هست

هستند ،ولی نیست وفادار تر از من ...

#هلالی_جغتایی
به وقت رویش سبز جوانه با من باش
دلم گرفته در این بیکرانه با من باش

چه آسمان غریبی است بی حضور تو دل
به گرمی سخنی عاشقانه با من باش
 
سکوت،درد بزرگی است هیچ می‌دانی ؟
بخوان برای دلم یک ترانه با من باش

اسیر این قفس سرد و غم گرفته منم
در قفس بگشا ، بی بهانه با من باش

قسم نمی‌دهمت که به عمر صد غزلم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش


#محمدرضا__شفیعی‌کدکنی
Bahaneye To
Mohammad Esfahani
.
محمد اصفهانی
دل من .. .

يار برداشت ز رخ پرده براى دل من
برد از من دل و بنشست به جای دل من
نتوان گفت زمينست و سما خلوت دوست
خلوت سلطنت اوست سرای دل من
دل من بارگه سلطنت فقر و فناست
آسمانست و زمینست گدای دل من
عشق با آن‏كه هواى من و آب من ازوست
تربیت یافته از آب و هوای دل من

پنجهٔ حسن كه معمار بناى ابدیست
کرد از آب و گل عشق بنای دل من
اى كه از غرب افق مى طلبى كرد اشراق
آفتاب ازل از شرق سمای دل من
دل من كشتى نوحست به درياى فنا
ناخدای دل کشتیست خدای دل من
به رخ زرد من آن نرگس بيمار گشود
يار بگشود در دار شفاى دل من

سایه افکند کسای دل من بر ملکوت
جبرئیلیست تعلق به تو رای دل من
دل من جوی اگر طالب نوری که هباست
آفتاب فلک از نور و ضیای دل من
در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان
که سر کون و مکان باد فدای دل من
نرسیدند به سرمنزل مقصود صفا
مگر آن قوم که رفتند به پای دل من

#صفای_اصفهانی
نی به‌باطل، نی به‌حق، دانند ما را اهل راه
گرچه دایم در میان حق و باطل می‌رویم

ما اسیران را غم جان نیست زآن «طالب» صفت
بی‌محابا در دهان تیغ قاتل می‌رویم

#طالب_آملی | قمریان سوخته
گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟

شوخی و بی‌خبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟

چه غم از سینه ی ریش و دل افگار مرا؟
سینه‌ریشی که دل‌افگار تو باشد چه کند؟

ای طبیب دل بیمار، بگو، بهر خدا
کان جگر خسته که بیمارتو باشد چه کند؟

می‌کند بی تو هلالی همه شب ناله ی زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟


#هلالی_جغتایی
از نوازش بیش‌تر می‌بالم از ریزش به خود
جنبشِ گهواره بیش از شیر می‌باید مرا

می‌کشد مجنونِ من زآمدشدِ مردم ملال
پاسبان‌ها از پلنگ و شیر می‌باید مرا

#صائب
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟

گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد.

#تذکرة‌الاولیاء #عطار_نیشابوری
در ذکر حسن بصری (ره
عشق در انوار

انتظام عالم وجود بر پايه‌ی محبت و قهر است. طبق اصول حكمت اشراق، نور عالي همواره نور سافل را مقهور خود مي گرداند و نور سافل نور عالي را مشاهده مي‌نمايد؛ و چون انوار عالم وجود فراوان و متكثرند، بايد براي هر نور سافل نسبت به عالي شوق و عشقي باشد. پس نور الانوار بر غير خويش قهر و غلبه دارد و تنها به خود عشق مي ورزد؛ زيرا كمالات او نسبت به دیگر انوار اظهر و اقوی است. او زيباترين، كامل‌ترين و آشكارترين نور در عالم وجود است؛ بنابراین، لذت‌آورتر از او براي خود او و غير او نخواهد بود، و بر این اساس او عاشق ذات خويش و معشوق خويش و غير خويش است. از آنجا كه ظهور نورالانوار عين ذات اوست، لذت و عشق او نيز امري زائد بر ذاتش نخواهد بود؛ و چون نوريّت او را نمی توان با ديگر انوار مقایسه نمود، عشق او به ذات خویش نيز با لذت و عشق ديگران قابل قیاس نیست. همين طور عشق انوار به يكديگر با عشق آنها به نور الانوار قابل مقايسه نخواهد بود.



#شیخ_اشراق
#شهاب_الدین_سهروردی
Dalghak
Mahasti
دلقک
مهستی
Elaheye Naz
Banan
بااااز ....
ای الهه ی ناااز،با دل من بساز .....

بنان
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟!

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه‌بگویم‌که‌غم ازدل برودچون تو بیایی


#سعدی