This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«موفقیت»
توجه داشته باش که آنچه تو به سوی آن میدوی موفقیت نیست، بلکه فرار از پوچی "هستی" است.
«هله»
محمدجعفر مصفا
توجه داشته باش که آنچه تو به سوی آن میدوی موفقیت نیست، بلکه فرار از پوچی "هستی" است.
«هله»
محمدجعفر مصفا
چرا باید شکرگزار باشیم؟
شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به خواسته هایتان یاری می کند.
شکرگزاری, سراسر ذهنتان را به سمت همگونی و هماهنگی نزدیکتری با انرژی های خلاقه کیهان می کشاند.
هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم, آن را بسویمان می کشانیم.
اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک, حسادت و انتقاد, شادمانه خدا را شکر کنیم, آنوقت می توانیم مطمئن باشیم که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.
پیوسته به خاطر نعمتهایی که به شما عطا شده است, قدردانی کنید و عشق بورزید, تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید.
شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به خواسته هایتان یاری می کند.
شکرگزاری, سراسر ذهنتان را به سمت همگونی و هماهنگی نزدیکتری با انرژی های خلاقه کیهان می کشاند.
هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم, آن را بسویمان می کشانیم.
اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک, حسادت و انتقاد, شادمانه خدا را شکر کنیم, آنوقت می توانیم مطمئن باشیم که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.
پیوسته به خاطر نعمتهایی که به شما عطا شده است, قدردانی کنید و عشق بورزید, تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید.
#آبشار_دوقلو_گیلان
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
آفتابش رویها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
#حضرت_مولانا
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
آفتابش رویها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
#حضرت_مولانا
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حضرت_حافظ
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حضرت_حافظ
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداري بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده اي عاشق بي سيم و زر
آمده اي در قمار کيسه پرزر بيار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانيم ما جامه کنانيم ما
گر تو ز مايي درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دريم مال همه ما خوريم
از همه ما خوشتريم کوري هر کور و کر
جامه خران ديگرند جامه دران ديگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسي جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روي معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قيمت روي چو زر چيست بگو لعل يار
قيمت اشک چو در چيست بگو آن نظر
بنده آن ساقيم تا به ابد باقيم
عالم ما برقرار عالميان برگذر
هر کي بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از اين رو نه اي همچو قفا پس نشين
ور تو قفا نيستي پيش درآ چون سپر
چون سپر بي خبر پيش درآ و ببين
از نظر زخم دوست باخبران بي خبر
مولوی
آه ندارم گهر گفت نداري بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده اي عاشق بي سيم و زر
آمده اي در قمار کيسه پرزر بيار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانيم ما جامه کنانيم ما
گر تو ز مايي درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دريم مال همه ما خوريم
از همه ما خوشتريم کوري هر کور و کر
جامه خران ديگرند جامه دران ديگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسي جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روي معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قيمت روي چو زر چيست بگو لعل يار
قيمت اشک چو در چيست بگو آن نظر
بنده آن ساقيم تا به ابد باقيم
عالم ما برقرار عالميان برگذر
هر کي بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از اين رو نه اي همچو قفا پس نشين
ور تو قفا نيستي پيش درآ چون سپر
چون سپر بي خبر پيش درآ و ببين
از نظر زخم دوست باخبران بي خبر
مولوی
Forwarded from Deleted Account
مولوی می گفت
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی در بند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین
تو عاشق نقش امدی همچو قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت
این گو برو صدیق شو و ان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او اونگ شو
هم چرخ قوس تير او هم آب در تدبير او
گر راستی رو تير شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی ست او را زفت و خوش هر گونه ای می بايدش
خواهی عقيق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سيل بلا
با سيل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری ست چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دريا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهيان در بحر آيان و روان
گر ياد خشکی آيدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد
چون ان کند رو نای شو چون اين کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نيستش هر سو يکی مستيستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهايی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پيش آ و پيش آهنگ شو
ان کس بود محتاج می کو غافل ست از باغ وی
باغ پرانگور ويی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مريمی تا دم زند عيسی دمی
کت گفت کاندر مشغله يار خران عنگ شو
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی در بند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین
تو عاشق نقش امدی همچو قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت
این گو برو صدیق شو و ان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او اونگ شو
هم چرخ قوس تير او هم آب در تدبير او
گر راستی رو تير شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی ست او را زفت و خوش هر گونه ای می بايدش
خواهی عقيق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سيل بلا
با سيل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری ست چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دريا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهيان در بحر آيان و روان
گر ياد خشکی آيدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد
چون ان کند رو نای شو چون اين کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نيستش هر سو يکی مستيستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهايی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پيش آ و پيش آهنگ شو
ان کس بود محتاج می کو غافل ست از باغ وی
باغ پرانگور ويی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مريمی تا دم زند عيسی دمی
کت گفت کاندر مشغله يار خران عنگ شو
و گفت: هر که را سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم.
و گفت: علامت صوفی صادق آنست که بعد از عزت خوار شود و بعد ازتوانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد، علامت صوفی کاذب آنست که برعکس این بود.
تذکره الاولیاء
ذکر شیخ ابوحمزه بغدادی رحمه الله علیه
و گفت: علامت صوفی صادق آنست که بعد از عزت خوار شود و بعد ازتوانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد، علامت صوفی کاذب آنست که برعکس این بود.
تذکره الاولیاء
ذکر شیخ ابوحمزه بغدادی رحمه الله علیه
تعليم بزرگ، تسليم است.
تسليم حافظ شماست،
بگذاريد که" کل "شما را به کناري کشد،
هر جا که دوست دارد؛
خلاف جريان آب شنا نکنيد،
خود را در رودخانه رها سازيد
رودخانه شويد...
رودخانه به هر حال به دريا مي رود
اين تعليم بزرگ است ...
کبیــر
تسليم حافظ شماست،
بگذاريد که" کل "شما را به کناري کشد،
هر جا که دوست دارد؛
خلاف جريان آب شنا نکنيد،
خود را در رودخانه رها سازيد
رودخانه شويد...
رودخانه به هر حال به دريا مي رود
اين تعليم بزرگ است ...
کبیــر
اگر خواهی عقل و جان در عشق ببازی ، دروازه ی پنج حس دربند تا به
" لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین "
سفر کنی آنگاه بدانی که در خود نگری و تو در
" من عرفنی فقر عرف الحق "
خجل شوی ...
عقل اول خواجه ولایت حق است در ثناء ربوبیت جز عبادت ندارد تا روزی که حال بر قالب غالب شود..
چون جانان روی بنماید تو عجز و خاموشی گزین تا عجز ازبهر تو سخن گوید آنکه گنگ گشت قایل
" الست " راازبهر او "بلی " گوید ..
به حق شکر تودر شکر تو که آن بی شکر راشکری بگو که نه زبان شکر در مشاهده ماند و نه زبان استغفار در معاینه...
شیخ روزبهان بقلی شیرازی
" لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین "
سفر کنی آنگاه بدانی که در خود نگری و تو در
" من عرفنی فقر عرف الحق "
خجل شوی ...
عقل اول خواجه ولایت حق است در ثناء ربوبیت جز عبادت ندارد تا روزی که حال بر قالب غالب شود..
چون جانان روی بنماید تو عجز و خاموشی گزین تا عجز ازبهر تو سخن گوید آنکه گنگ گشت قایل
" الست " راازبهر او "بلی " گوید ..
به حق شکر تودر شکر تو که آن بی شکر راشکری بگو که نه زبان شکر در مشاهده ماند و نه زبان استغفار در معاینه...
شیخ روزبهان بقلی شیرازی
زچشم نوربخش توست شکنج آسمان پیدا
زمین پیدا، زمان پیدا، همه جان و جهان پیدا
اگرچه تا به پیدایی هزاران جان و جان باید
تو سر در چاک پنهان کن ببین سر تا کران پیدا
حلمی
زمین پیدا، زمان پیدا، همه جان و جهان پیدا
اگرچه تا به پیدایی هزاران جان و جان باید
تو سر در چاک پنهان کن ببین سر تا کران پیدا
حلمی
رو به گورستان دمی خامُش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین
(مثنوی، دفترسوم)
مولانا آن آرمیدگان در خاک را خاموشان سخنگو مینامد. به ظاهر خاموشاند اما برای معناسنجان سخنها دارند.
شاید میگویند:
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
(پروین)
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
(سعدی)
چو آهنگ رفتن کُند جان پاک
چه بر تخت مُردن چه بر روی خاک
(سعدی)
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
(مثنوی، دفتراول)
.
آن خموشان سخنگو را ببین
(مثنوی، دفترسوم)
مولانا آن آرمیدگان در خاک را خاموشان سخنگو مینامد. به ظاهر خاموشاند اما برای معناسنجان سخنها دارند.
شاید میگویند:
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
(پروین)
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
(سعدی)
چو آهنگ رفتن کُند جان پاک
چه بر تخت مُردن چه بر روی خاک
(سعدی)
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
(مثنوی، دفتراول)
.
به ترازویِ زَر اَر راه دَهَنْدَت غَلطَست
به جُوی زَر بِنَهاَرْزی، چو هَمان حَبِّ جُوی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۸۶
بِنَهاَرْزی: نمیاَرزی
حَب: دانه، بذر
ای انسان، هشیاری تو از مراحل مختلف تکامل، از جماد به نبات و از نبات به حیوان گذشته است. از مرحله حیوان وارد یک ترازو و فضای خاصی شدهای که میتوانی به زر، به خدا، تبدیل شوی اما تو بهغلط میخواهی جو باشی و منذهنی را ادامه دهی. تو در منذهنی ذرّهای ارزش نداری، دانهٔ جویی بیش نیستی! بهتر است به زر یعنی انسانهای زندهشده نگاه کنی و از جنسِ او بشوی
پیکْ لابُد بِدَوَد، کِیک چو او هم بِدَوَد
پس کمالِ تو در آن نیست، که یاوه بِدَوی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۸۶
انسان پیغامرسان خداست و ناگزیر باید بیوقفه بدود تا پیغام زندگی، شادی و عشق را در جهان پخش کند؛ پس نباید در منذهنی مانند کَکْ بیهوده بدود و خون همانیدگیها را بِمَکد و درد ایجاد کند؛ بنابراین کمال تو بیهوده دویدن یعنی با منذهنی فکر و عمل کردن نیست، باید به بینهایت خدا تبدیل شوی.
بهرِ بُردن بدو، از هیبتِ مُردن بِمَدو
بَهرِ کعبه بدو ای جان، نه ز بیمِ بَدَوی
مولوی،دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۸۶
* بَدَوی: عرب صحرانشین، بادیهنشین
ای انسان، برای اینکه برکات زندگی را در جهان پخش کنی باید کار کنی، فکر و عمل نمایی و از ترس ازدستدادن همانیدگیهای مرکزت بیهوده تلاش نکنی. ای جان، تو هشیاری هستی، برای گشوده شدن مرکزت کار کن. تو نباید از ترس حملهٔ اعراب بدوی و ازدستدادن همانیدگیها بهسوی کعبه بروی.
کعبه، دلِ گشوده شدهٔ توست.
به جُوی زَر بِنَهاَرْزی، چو هَمان حَبِّ جُوی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۸۶
بِنَهاَرْزی: نمیاَرزی
حَب: دانه، بذر
ای انسان، هشیاری تو از مراحل مختلف تکامل، از جماد به نبات و از نبات به حیوان گذشته است. از مرحله حیوان وارد یک ترازو و فضای خاصی شدهای که میتوانی به زر، به خدا، تبدیل شوی اما تو بهغلط میخواهی جو باشی و منذهنی را ادامه دهی. تو در منذهنی ذرّهای ارزش نداری، دانهٔ جویی بیش نیستی! بهتر است به زر یعنی انسانهای زندهشده نگاه کنی و از جنسِ او بشوی
پیکْ لابُد بِدَوَد، کِیک چو او هم بِدَوَد
پس کمالِ تو در آن نیست، که یاوه بِدَوی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۸۶
انسان پیغامرسان خداست و ناگزیر باید بیوقفه بدود تا پیغام زندگی، شادی و عشق را در جهان پخش کند؛ پس نباید در منذهنی مانند کَکْ بیهوده بدود و خون همانیدگیها را بِمَکد و درد ایجاد کند؛ بنابراین کمال تو بیهوده دویدن یعنی با منذهنی فکر و عمل کردن نیست، باید به بینهایت خدا تبدیل شوی.
بهرِ بُردن بدو، از هیبتِ مُردن بِمَدو
بَهرِ کعبه بدو ای جان، نه ز بیمِ بَدَوی
مولوی،دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۸۶
* بَدَوی: عرب صحرانشین، بادیهنشین
ای انسان، برای اینکه برکات زندگی را در جهان پخش کنی باید کار کنی، فکر و عمل نمایی و از ترس ازدستدادن همانیدگیهای مرکزت بیهوده تلاش نکنی. ای جان، تو هشیاری هستی، برای گشوده شدن مرکزت کار کن. تو نباید از ترس حملهٔ اعراب بدوی و ازدستدادن همانیدگیها بهسوی کعبه بروی.
کعبه، دلِ گشوده شدهٔ توست.