.
یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی
بر باد می توان داد ، خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت ، بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا ، می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی ، تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت ، از شیشه ی محبت
پیمانهام ندادی ، پیمان من شکستی
با صد هزار نیرو ، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی ، وز بند او نجستی
فروغی_بسطامی
یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی
بر باد می توان داد ، خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت ، بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا ، می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی ، تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت ، از شیشه ی محبت
پیمانهام ندادی ، پیمان من شکستی
با صد هزار نیرو ، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی ، وز بند او نجستی
فروغی_بسطامی
.
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
سعدی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
سعدی
...
بنای مهر نهادی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی....
سعدی
بنای مهر نهادی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی....
سعدی
Audio
ساز و آواز بیات_ترک
گلپایگانی
حبیب_اله_بدیعی
فرهنگ_شریف
غزل از مشفق_کاشانی
زان می که داد ساقی مجلس به دست ما
بالا گرفت کار دل می پرست ما
ازپا درآمدیم به راه وفا دریغ
یاران بی وفا نگرفتند دست ما
گلپایگانی
حبیب_اله_بدیعی
فرهنگ_شریف
غزل از مشفق_کاشانی
زان می که داد ساقی مجلس به دست ما
بالا گرفت کار دل می پرست ما
ازپا درآمدیم به راه وفا دریغ
یاران بی وفا نگرفتند دست ما
12-GEREFTARE MOHABAT,elahe.wav
<unknown>
«گرفتار محبت»
اومد عشق ومحبت در این دنیا گناهم
خداوندا ببخشا اگر در اشتباهم...
آواز #بانوالهه
شعر #مهدخت_مخبر
تنظیم #منوچهرلشگری
دستگاه #شور
تاریخ اجرا خرداد ۱۳۵۲
اومد عشق ومحبت در این دنیا گناهم
خداوندا ببخشا اگر در اشتباهم...
آواز #بانوالهه
شعر #مهدخت_مخبر
تنظیم #منوچهرلشگری
دستگاه #شور
تاریخ اجرا خرداد ۱۳۵۲
.
ای غم!
نمیدانم روز ِرسیدن روزی ِگام ِکه خواهد بود
اما درین کابوس ِخونآلود
در پیچ و تاب ِاین شب ِبنبست
بنگر چه جانهای گرامی رفتهاند از دست!
دردیست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید
#هوشنگ_ابتهاج
ای غم!
نمیدانم روز ِرسیدن روزی ِگام ِکه خواهد بود
اما درین کابوس ِخونآلود
در پیچ و تاب ِاین شب ِبنبست
بنگر چه جانهای گرامی رفتهاند از دست!
دردیست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید
#هوشنگ_ابتهاج
بوسه مانده به لب.wav
51.8 MB
« بوسه مانده بر لب»
قسمتم نشود یک دم آسودگی
خسته ام خسته از درد بیهودگی
خسته از بیهوده رفتن های خود
تا مگر جویم در آغوشی پناه
رفتنی چون موج دریا پاک پاک
آمدن با کوله باری از گناه
خاطرات عشق او کی رود ز یادم
در میان موج غم می رسد به دادم
بس که رفتم با هزاران آرزو
به خدا پای طلب خسته شده
بس که ماندم به تمنای لبی
بوسه ی مانده به لب بسته شده...
اواز #بانومرضیه
آهنگ #جواد_لشگری
شعر #مهدخت_مخبر
مایه #بیات_اصفهان
سال اجرا ۱۳۵۳
قسمتم نشود یک دم آسودگی
خسته ام خسته از درد بیهودگی
خسته از بیهوده رفتن های خود
تا مگر جویم در آغوشی پناه
رفتنی چون موج دریا پاک پاک
آمدن با کوله باری از گناه
خاطرات عشق او کی رود ز یادم
در میان موج غم می رسد به دادم
بس که رفتم با هزاران آرزو
به خدا پای طلب خسته شده
بس که ماندم به تمنای لبی
بوسه ی مانده به لب بسته شده...
اواز #بانومرضیه
آهنگ #جواد_لشگری
شعر #مهدخت_مخبر
مایه #بیات_اصفهان
سال اجرا ۱۳۵۳
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
#مولانا
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
#مولانا
به ذوقِ داغِ کسی در کنارِ سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من
بس است اینقدَرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیرپا فشردهام امشب
چو آه میرسم از لالهزار سوختگیها
شرارِ محملِ شوقم، گُدازِ منزلِ ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها
هنوز از کف خاکسترم بهارفروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها
ز داغِ صورت خمیازه بست شمع خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها
بیا که هست هنوز از شرارِ شعلهٔ عمرم
نفسشماریِ صبح بهار سوختگیها
به سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همهجا شعلهکار سوختگیها
رمید فرصت و ننواخت عشقم از گل داغی
گذشت برق و نگشتم دچار سوختگیها
بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برَد از ما به کار سوختگیها
مقیم عالم نومیدیام ز عجز رسایی
نشستهام چو نفس بر مزار سوختگیها
به محفلی که ادبپرور است نالهٔ بیدل
نجَسته دود سپند از غبار سوختگیها
#بیدل
تصحیح طباطبایی-قزوه
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من
بس است اینقدَرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیرپا فشردهام امشب
چو آه میرسم از لالهزار سوختگیها
شرارِ محملِ شوقم، گُدازِ منزلِ ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها
هنوز از کف خاکسترم بهارفروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها
ز داغِ صورت خمیازه بست شمع خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها
بیا که هست هنوز از شرارِ شعلهٔ عمرم
نفسشماریِ صبح بهار سوختگیها
به سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همهجا شعلهکار سوختگیها
رمید فرصت و ننواخت عشقم از گل داغی
گذشت برق و نگشتم دچار سوختگیها
بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برَد از ما به کار سوختگیها
مقیم عالم نومیدیام ز عجز رسایی
نشستهام چو نفس بر مزار سوختگیها
به محفلی که ادبپرور است نالهٔ بیدل
نجَسته دود سپند از غبار سوختگیها
#بیدل
تصحیح طباطبایی-قزوه
منم که شهره شهرم به عشــق ورزیدن
منم که دیده نیـــــالودهام به بــد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کـــــافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجـات
بخواست جام می و گفت عیب پــوشیدن
#حافظ
منم که دیده نیـــــالودهام به بــد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کـــــافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجـات
بخواست جام می و گفت عیب پــوشیدن
#حافظ
پیرانه سرم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم، به درافتاد
از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده، نگه کن که به دامِ که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد
از رهگذرِ خاکِ سرِ کوی شما بود
هر نافه که در دستِ نسیم سحر افتاد
مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کُشتهی دلزنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد، برافتاد
گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کند، بدگهر افتاد
حافظ که سَرِ زلفِ بُتان دستکشش بود
بس طرفه حریفیست کِش اکنون به سر افتاد⚘
▪️حافظ
وان راز که در دل بنهفتم، به درافتاد
از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده، نگه کن که به دامِ که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد
از رهگذرِ خاکِ سرِ کوی شما بود
هر نافه که در دستِ نسیم سحر افتاد
مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کُشتهی دلزنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد، برافتاد
گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کند، بدگهر افتاد
حافظ که سَرِ زلفِ بُتان دستکشش بود
بس طرفه حریفیست کِش اکنون به سر افتاد⚘
▪️حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلام زیبا و دلنشین با صدای #زنده_یاد_سیدخلیل_عالی_نژاد
هر اعتقاد که تو را گرم کرد ،
آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد ، از آن دور باش .
مرد آن باشد ،
که در ناخوشی خوش باشد ،
در غم ، شاد باشد .
زیرا که داند که آن مُراد ،
در بی مُرادی در پیچیده است .
در آن بی مُرادی ، امیدِ مُراد است .
و در آن مُراد ، غصهٔ رسیدن بی مُرادی .
مرد آن است ،
که همه را در سرِ خود کند ،
که کمال او آن است ، وآنگه بزرگ شود .
حضرت شمس تبریزی روح العزیز
آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد ، از آن دور باش .
مرد آن باشد ،
که در ناخوشی خوش باشد ،
در غم ، شاد باشد .
زیرا که داند که آن مُراد ،
در بی مُرادی در پیچیده است .
در آن بی مُرادی ، امیدِ مُراد است .
و در آن مُراد ، غصهٔ رسیدن بی مُرادی .
مرد آن است ،
که همه را در سرِ خود کند ،
که کمال او آن است ، وآنگه بزرگ شود .
حضرت شمس تبریزی روح العزیز
پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نميبرد
اين جامها كه در پي هم ميشوند
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گردآب ميربايد و آبم نميبرد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستارهي انديشههاي گرم
تا مرز ناشناختهي مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطرههاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق!
از اوج قلههاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غمانگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستارهام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله ميكشم از دل كه :
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
#فریدون_مشیری
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نميبرد
اين جامها كه در پي هم ميشوند
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گردآب ميربايد و آبم نميبرد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستارهي انديشههاي گرم
تا مرز ناشناختهي مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطرههاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق!
از اوج قلههاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غمانگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستارهام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله ميكشم از دل كه :
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
#فریدون_مشیری
یک نوع از نیاز باعث می شود تو از آدم ها دور شوی و به خدا پناه ببری و نوعی از نیاز هست که باعث دوری از خدا و پناه بردن به انسان ها می شود.
#شمس_تبریزی
#شمس_تبریزی
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
سعدی
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
سعدی