معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چراغ گل ز بیتابی به شمع صبح می ماند
کدامین سنگدل یارب به این گلزار می آید؟

در آن وادی که قطع ره به همت می توان کردن
زپای خفته کار تیغ لنگردار می آید

زحبس پیله، کرم پیله هم آزاد می گردد
اگر زاهد برون از پرده پندار می آید

اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
سخن یکدست می خیزد، نفس هموار می آید

#صائب_تبريزی
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را

عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است

#صائب_تبريزى
فقیران را به چوب منع از درگاه خود راندن
به شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندن

مگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داری
که از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندن

به خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمن
که آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندن

دهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادت
به نقد جان به آسانی تواند دست افشاندن

بپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شو
که با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندن

ز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن

دل بی تاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندن

لطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه رومی توان خواندن

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۲۰۵
دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش

ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟

زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش

با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !

صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش

#صائب_تبريزى
- غزل شمارهٔ ۴۹۸۸
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است

#صائب_تبريزى
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای

#صائب_تبریزی
از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم
می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم

داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم

زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم

دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم

می‌ربودندم ز دست و دوش هم دردی‌کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می‌داشتم

می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم

جیب و دامان فلک پر می‌شد از گفتار من
در سخن صائب هم‌آوازی اگر می‌داشتم

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۰۲
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار

سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست

#صائب_تبریزی
تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود

زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت



#صائب_تبریزی
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت


#صائب_تبریزی