دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
#فرصت_شیرازی
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
#فرصت_شیرازی
مولانا میفرماید :
مخلوقات سه نوعند :
۱-ملائکه که عقل محضند. و طبعشان به طاعت و بندگی است
۲- بهائم که شهوت محض اند و عقل بازدارنده ندارند.
۳-سوم انسان که مرکب از عقل و شهوت است.
نیمش فرشته و نیمش حیوان .!
بعضی چنان متابعت عقل کردند که کُلی مٓلٓک شدند و نور ۰ایشان انبیا و اولیا اند.
و بعضی را شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند !
و بعضی در تنازع ماندند که ایشان در اندرون رنجی و حسرتی پدید می آید ، اولیا منتظر ایشانند که بمنزل خود رسانند و چون خود کنند.
فیه ما فیه
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ*
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
غزل مولانا
معنی مصراع اول :*کنایه ازینکه عقل نورو روشنی است
و جهان مادی سیاهی و تاریکی
«چون تعریف چیزی بی ضد او ممکن نیست ، و حق تعالی ضد نداشت ، پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود... .فیه ما فیه»
مخلوقات سه نوعند :
۱-ملائکه که عقل محضند. و طبعشان به طاعت و بندگی است
۲- بهائم که شهوت محض اند و عقل بازدارنده ندارند.
۳-سوم انسان که مرکب از عقل و شهوت است.
نیمش فرشته و نیمش حیوان .!
بعضی چنان متابعت عقل کردند که کُلی مٓلٓک شدند و نور ۰ایشان انبیا و اولیا اند.
و بعضی را شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند !
و بعضی در تنازع ماندند که ایشان در اندرون رنجی و حسرتی پدید می آید ، اولیا منتظر ایشانند که بمنزل خود رسانند و چون خود کنند.
فیه ما فیه
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ*
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
غزل مولانا
معنی مصراع اول :*کنایه ازینکه عقل نورو روشنی است
و جهان مادی سیاهی و تاریکی
«چون تعریف چیزی بی ضد او ممکن نیست ، و حق تعالی ضد نداشت ، پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود... .فیه ما فیه»
اگر درد من به درمان رسد چه می شد
شب هجر اگر به پایان رسد چه می شد
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد
سر من اگر به سامان رسد چه می شد
#عارف_قزوینی
شب هجر اگر به پایان رسد چه می شد
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد
سر من اگر به سامان رسد چه می شد
#عارف_قزوینی
خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعهئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
#خواجوی_کرمانی
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعهئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
#خواجوی_کرمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«عقرب زلف کجت»
با صدای استاد #محمدعلی_کیانی_نژاد
تار: #حمیدمتبسم
کمانچه: #کیهان_کلهر
سنتور: #کاظم_داودیان
تنبک: #مرتضی_اعیان
با صدای استاد #محمدعلی_کیانی_نژاد
تار: #حمیدمتبسم
کمانچه: #کیهان_کلهر
سنتور: #کاظم_داودیان
تنبک: #مرتضی_اعیان
چون زلف توام جانا، در عینِ پریشانی
چون باد سحرگاهم، در بیسر و سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بَر، بنشانم و بنشینم
تا آتشِ جانم را، بنشینی و بنشانی
ای شاهدِ افلاکی، در مستی و در پاکی
من چشمِ تورا مانَم، تو اشکِ مرا مانی
در سینهی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیدهی بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمهی عودم، تو زمزمهپردازی
من سلسلهی موجم، تو سلسلهجُنبانی
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی، دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی
ای چشمِ رهی سویت، کو چشمِ رهی جویت؟
روی از منِ سرگردان، شاید که نگردانی
رهی معیری
چون باد سحرگاهم، در بیسر و سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بَر، بنشانم و بنشینم
تا آتشِ جانم را، بنشینی و بنشانی
ای شاهدِ افلاکی، در مستی و در پاکی
من چشمِ تورا مانَم، تو اشکِ مرا مانی
در سینهی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیدهی بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمهی عودم، تو زمزمهپردازی
من سلسلهی موجم، تو سلسلهجُنبانی
از آتش سودایت، دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی، دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی
ای چشمِ رهی سویت، کو چشمِ رهی جویت؟
روی از منِ سرگردان، شاید که نگردانی
رهی معیری
لب، فروبستهام از ناله و فریاد، ولی
دلِ ماتمزده در سینهی من نوحهگر است
گریه و خندهی آهسته و پیوستهی من
همچو شمعِ سحر آمیخته با یکدگر است
#رهی_معیری
دلِ ماتمزده در سینهی من نوحهگر است
گریه و خندهی آهسته و پیوستهی من
همچو شمعِ سحر آمیخته با یکدگر است
#رهی_معیری
Smile (Siamak Shajarian) خنده صبح
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه خبر داری از مقدم دوست ...
آواز : سیامک شجریان
ای دم صبح چه خبر داری از مقدم دوست ...
آواز : سیامک شجریان
. ای محمد: تخلق کن باخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که بتو داده باشیم تو نیز جرعه یی بر بیچارگان ریز تا هر که ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون».
بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَهً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟
آن ندیده ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده ای که آفتاب چون بر روی ما میآید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
تمهیدات
عین القضات همدانی
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون».
بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَهً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟
آن ندیده ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده ای که آفتاب چون بر روی ما میآید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
تمهیدات
عین القضات همدانی
Audio
الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اَندُه گریزان عشق
رضی الدین آرتیمانی
به عقل آفرینان دیوانهات
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اَندُه گریزان عشق
رضی الدین آرتیمانی
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد...
َ#شهریار
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد...
َ#شهریار
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
سعدی
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
سعدی
در بیانِ آنکه آدمیْ اصل است و همۀ علومْ فرع
بهانه میآوری که من خود را به کارهای عالی صرف میکنم. عُلومِ فقه و حِکمت و مَنطق و نُجوم و طِبّ و غیره تحصیل میکنم، آخِر این همه برای تو است. اگر فقه است ، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرباید و جامهات را نَکَند و تو را نکُشد ، تا تو سلامت باشی. و اگر نجُوم است ، احوالِ فلک و تأثیرِ آن در زمین ، ارزانی و گرانی ، اَمن و خَوف هم تعلّق به احوال تو دارد ، و برای توست. و اگر ستاره است از سَعد و نَحس که به طالعِ تو تعلّق دارد ، هم برای توست. چون تأمّل کنی ، اصل تو باشی و آنها همه فَرعِ تو.
چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالَمهای بُوالعَجَبِ بینهایت باشد ، بنگر که تو اصلی ، تو را چه احوالها باشد!
📕 #فیه_ما_فیه
#مولانا
بهانه میآوری که من خود را به کارهای عالی صرف میکنم. عُلومِ فقه و حِکمت و مَنطق و نُجوم و طِبّ و غیره تحصیل میکنم، آخِر این همه برای تو است. اگر فقه است ، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرباید و جامهات را نَکَند و تو را نکُشد ، تا تو سلامت باشی. و اگر نجُوم است ، احوالِ فلک و تأثیرِ آن در زمین ، ارزانی و گرانی ، اَمن و خَوف هم تعلّق به احوال تو دارد ، و برای توست. و اگر ستاره است از سَعد و نَحس که به طالعِ تو تعلّق دارد ، هم برای توست. چون تأمّل کنی ، اصل تو باشی و آنها همه فَرعِ تو.
چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالَمهای بُوالعَجَبِ بینهایت باشد ، بنگر که تو اصلی ، تو را چه احوالها باشد!
📕 #فیه_ما_فیه
#مولانا
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که ازخاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
#صائب_تبریزی
این نه موجی است که ازخاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
#صائب_تبریزی
عهد جوانی گذشت
در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید
صد غم دیگر فزود
حاصل ما از جهان
نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست
این همه رشک حسود
شیخ_بهایی
در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید
صد غم دیگر فزود
حاصل ما از جهان
نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست
این همه رشک حسود
شیخ_بهایی
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه مارا خون خوردومی پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهی گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی حمایت
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
#حافظ
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه مارا خون خوردومی پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهی گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی حمایت
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
#حافظ
دلی کز عشق گردد گرم ، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بُود ، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری ، نیازارد
نه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
خَسَک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی ، کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
مِیای در کاسه دارم مایهی صد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل ! کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد ، پژمردن نمیداند ...
وحشی_بافقی
چراغی را که این آتش بُود ، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری ، نیازارد
نه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
خَسَک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی ، کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
مِیای در کاسه دارم مایهی صد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل ! کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد ، پژمردن نمیداند ...
وحشی_بافقی