کسی را که در اندرون اندکی روشنایی نبود،
پند بیرونش سود ندارد.
و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بود،
روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید تا اندر وی پیوندد،
نور سوی نور دَوَد.
اگر خواهی که در زیر خاک نروی، در نور گریز، که نور زیر خاک نرود.
مولانا
مجالس سبعه
پند بیرونش سود ندارد.
و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بود،
روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید تا اندر وی پیوندد،
نور سوی نور دَوَد.
اگر خواهی که در زیر خاک نروی، در نور گریز، که نور زیر خاک نرود.
مولانا
مجالس سبعه
از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند : که صوفی کیست؟
گفت : صوفی تنی است مرده و دلی است ربوده و جانی است سوخته. و گفت : صوفی را روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی ماه و بی ستاره که به ماه و ستاره اش حاجت نیست و "نیستی" است که به هستی اش حاجت نیست. و گفت : صوفی به مرقع و سجاده صوفی نبود و صوفی به رسوم و عادی صوفی نبود . صوفی آن بود که نبود.
گفت : صوفی تنی است مرده و دلی است ربوده و جانی است سوخته. و گفت : صوفی را روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی ماه و بی ستاره که به ماه و ستاره اش حاجت نیست و "نیستی" است که به هستی اش حاجت نیست. و گفت : صوفی به مرقع و سجاده صوفی نبود و صوفی به رسوم و عادی صوفی نبود . صوفی آن بود که نبود.
در عشق اگر دمی قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در برو گاه بر کنارت باشد
مولانـــا
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در برو گاه بر کنارت باشد
مولانـــا
🌸🍃
شاﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪر
ﻟﺮﺯﺵ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
بعدتو پرواز هرگز لحظه ی خوبی نبود
شانه های خسته ات را دیر فهمیدم پدر
ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ
ﭘﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ
ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺻﺤﻦ ﺍﻏﻮﺷﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺒﺨﺶ
ﺗﺎﺑﺶ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ ﭘﺎﮐﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﺖ ﻏﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ
ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﻣﻦ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ!!!
ﺑﺎﻭﺭ ﻭﺍﺭﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ....
#پدر✨
😔
شاﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪر
ﻟﺮﺯﺵ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
بعدتو پرواز هرگز لحظه ی خوبی نبود
شانه های خسته ات را دیر فهمیدم پدر
ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ
ﭘﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ
ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﺻﺤﻦ ﺍﻏﻮﺷﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺒﺨﺶ
ﺗﺎﺑﺶ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ ﭘﺎﮐﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﺖ ﻏﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ
ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ
ﻣﻦ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ!!!
ﺑﺎﻭﺭ ﻭﺍﺭﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ....
#پدر✨
😔
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
زان بادهٔ لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مولانا
رباعی_شماره620
در آتش او چه خوش قراری دارد
زان بادهٔ لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مولانا
رباعی_شماره620
#حجاب
این همه عالَم پرده ها و حجاب هاست گِرد آدمی درآمده
عرش غلاف او،
کرسی غلاف او،
هفت آسمان غلاف او،
کُرۀ زمین غلاف او،
قالب او غلاف او،
روح حیوانی غلاف
روح قدسی همچنین
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب
تا آنجا که معرفت است
و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست،
چون محبوب است عارف نزد او حقیر است.
#شمس_تبریزی
به عقیده شمس آدمی نه تنها محدود به این بدن خاکی و جسمانی اش نیست، بلکه از زمین و آسمان و عرش و کرسی هم فراتر می رود . تمام هستی پرده و پوششی است بر حقیقت او. برای دیدار انسان باید همه این حجابها و غلافها را کنار زد. حقیقت او را نه در آسمان می یابی و نه در زمین ، نه در تن خاکی اش و نه در روح حیوانی (روحی که حیات جسمانی اش منوط و وابسته به اوست). او را حتی در روح قدسی و ملکوتی اش هم نمی توانی بجویی. آدمی ورای همه اینهاست، و ورای هرآنچه معرفت به آن تعلق می گیرد . زیرا در معرفت همچنان ما با دوگانه عارف و معروف مواجهیم, همچنان فاعل شناسا داریم و موضوع شناسایی ، کسی که می شناسد و آن چیزی که شناخته می شود.
حقیقت آدمی یگانه و واحد است . او را می خواهی ببینی باید که "محبوب" را بجویی؛ او محبوب است و معشوق
این همه عالَم پرده ها و حجاب هاست گِرد آدمی درآمده
عرش غلاف او،
کرسی غلاف او،
هفت آسمان غلاف او،
کُرۀ زمین غلاف او،
قالب او غلاف او،
روح حیوانی غلاف
روح قدسی همچنین
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب
تا آنجا که معرفت است
و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست،
چون محبوب است عارف نزد او حقیر است.
#شمس_تبریزی
به عقیده شمس آدمی نه تنها محدود به این بدن خاکی و جسمانی اش نیست، بلکه از زمین و آسمان و عرش و کرسی هم فراتر می رود . تمام هستی پرده و پوششی است بر حقیقت او. برای دیدار انسان باید همه این حجابها و غلافها را کنار زد. حقیقت او را نه در آسمان می یابی و نه در زمین ، نه در تن خاکی اش و نه در روح حیوانی (روحی که حیات جسمانی اش منوط و وابسته به اوست). او را حتی در روح قدسی و ملکوتی اش هم نمی توانی بجویی. آدمی ورای همه اینهاست، و ورای هرآنچه معرفت به آن تعلق می گیرد . زیرا در معرفت همچنان ما با دوگانه عارف و معروف مواجهیم, همچنان فاعل شناسا داریم و موضوع شناسایی ، کسی که می شناسد و آن چیزی که شناخته می شود.
حقیقت آدمی یگانه و واحد است . او را می خواهی ببینی باید که "محبوب" را بجویی؛ او محبوب است و معشوق
خون گریم ار چه از ستم بیکران تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
امیرخسرو دهلوی
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
امیرخسرو دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب انتهاے زیبایی است
براے امتداد فردایی
دیڪَر، ڪسی نمیداند
انتهاے این امتداد ڪجاست
پس نڪَذار شبی بی عشـق بمانی
شبتــــــون زیبــــــــا
براے امتداد فردایی
دیڪَر، ڪسی نمیداند
انتهاے این امتداد ڪجاست
پس نڪَذار شبی بی عشـق بمانی
شبتــــــون زیبــــــــا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته
که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد
به رخم نمی کند آتش بوسه ی لبت گل
چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟
#سيمين_بهبهانى
#شبتون_ماه
غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته
که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد
به رخم نمی کند آتش بوسه ی لبت گل
چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟
#سيمين_بهبهانى
#شبتون_ماه
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
#شفیعی_کدکنی
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
#شفیعی_کدکنی
کوته نظران زلفٍ سیهکار ندانند
این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند
جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان
رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند...
دارند حریفان هوسِ خاطر شادی
دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند
#حزین_لاهیجی
این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند
جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان
رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند...
دارند حریفان هوسِ خاطر شادی
دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند
#حزین_لاهیجی
از آن آب محبت که در دلِ دوستان جمع کرده است اگر قطره ای بیرون آید همه عالم پُر شود که هیچ آب در نشود ،
و اگر از آن آتش که در دلِ دوستان پدید آورده است ذرّه ای بیرون آید از عرش تا به ثری بسوزد.
ابوالحسن خرقانی
و اگر از آن آتش که در دلِ دوستان پدید آورده است ذرّه ای بیرون آید از عرش تا به ثری بسوزد.
ابوالحسن خرقانی
از آن آب محبت که در دلِ دوستان جمع کرده است اگر قطره ای بیرون آید همه عالم پُر شود که هیچ آب در نشود ،
و اگر از آن آتش که در دلِ دوستان پدید آورده است ذرّه ای بیرون آید از عرش تا به ثری بسوزد.
ابوالحسن خرقانی
و اگر از آن آتش که در دلِ دوستان پدید آورده است ذرّه ای بیرون آید از عرش تا به ثری بسوزد.
ابوالحسن خرقانی
مریدی شیخ را دید که میلرزید. گفت: یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر برزانوی اندوه بایدنهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
تذکره الاولیاء ذکر
بایزید بسطامی
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر برزانوی اندوه بایدنهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
تذکره الاولیاء ذکر
بایزید بسطامی
☆ الهی !
• اگر کسی تو را به جستن يافت من ترا بگریختن يافتم
اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت من تو را بخود فراموش کردن یافتم
اگر کسی ترا بطلب يافت من خود طلب از تو يافتم
خدايا وسیلت به تو هم تویی
اول تو بودی و آخر هم تویی .
♡ تا در ره عشق او مجرد نشوی
هرگز زخود خويش بيخود نشوی
♡ دنيا همه بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی
مناجاتنامه
خواجه عبدالله
• اگر کسی تو را به جستن يافت من ترا بگریختن يافتم
اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت من تو را بخود فراموش کردن یافتم
اگر کسی ترا بطلب يافت من خود طلب از تو يافتم
خدايا وسیلت به تو هم تویی
اول تو بودی و آخر هم تویی .
♡ تا در ره عشق او مجرد نشوی
هرگز زخود خويش بيخود نشوی
♡ دنيا همه بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی
مناجاتنامه
خواجه عبدالله