عشق، بی صبری نیاموزد به کس؛ شاگرد خام
از خجالت جرم خود بر گردن استاد بست
نقش شیرین، کوهکن صدجا فزون بندد، ولی
کو چنان نقشی که شیرین در دل فرهاد بست
#الهی_شیرازی
از خجالت جرم خود بر گردن استاد بست
نقش شیرین، کوهکن صدجا فزون بندد، ولی
کو چنان نقشی که شیرین در دل فرهاد بست
#الهی_شیرازی
خوبان هزار و از همه مقصود من یکیست
صد پاره گر کنند به تیغم سخن یکیست
خوش مجمعی است انجمن نیکوان ولی
ماهی کز اوست رونق این انجمن یکیست
خواهیم بهر هر قدمش تحفه دگر
لیکن مقصریم که جان در بدن یکیست
گشتم چنان ضعیف که بی ناله و فغان
ظاهر نمی شود که در این پیرهن یکیست
آن جا که لعل دلکش شیرین دهد فروغ
یاقوت و سنگ در نظر کوه کن یکیست
ناموس و نام ما تو شکستی ز نیکوان
آری ز صد خلیل همین بت شکن یکیست
جامی ! در این چمن دهن از گفت و گو ببند
کانجا نوای بلبل و صوت ِزغن یکیست
#عبدالرحمن_جامی
صد پاره گر کنند به تیغم سخن یکیست
خوش مجمعی است انجمن نیکوان ولی
ماهی کز اوست رونق این انجمن یکیست
خواهیم بهر هر قدمش تحفه دگر
لیکن مقصریم که جان در بدن یکیست
گشتم چنان ضعیف که بی ناله و فغان
ظاهر نمی شود که در این پیرهن یکیست
آن جا که لعل دلکش شیرین دهد فروغ
یاقوت و سنگ در نظر کوه کن یکیست
ناموس و نام ما تو شکستی ز نیکوان
آری ز صد خلیل همین بت شکن یکیست
جامی ! در این چمن دهن از گفت و گو ببند
کانجا نوای بلبل و صوت ِزغن یکیست
#عبدالرحمن_جامی
به بهار می طلب کن منشین به کار دیگر
که بسی امید باید که رسد بهار دیگر
بشمر غنیمت ار زانکه رسی به روزگاری
که خطا بود نشستن پی روزگار دیگر
#وقار_شیرازی
که بسی امید باید که رسد بهار دیگر
بشمر غنیمت ار زانکه رسی به روزگاری
که خطا بود نشستن پی روزگار دیگر
#وقار_شیرازی
شرح حکمت الاشراق سهروردی.pdf
28.5 MB
شرح حکمة الاشراق سهروردی از علامه قطب الدین شیرازی
غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام
تاراجگر عمر تو را، عیش لقب کرد
عرفی شیرازی
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
تاراجگر عمر تو را، عیش لقب کرد
عرفی شیرازی
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
نوبهار است بیا تا به چمن روی کنیم
به خیال رخ جانانه گلی بوی کنیم
هرکجا سنبلی آشفته ببینیم به باغ
شرحی آغاز از آن سنبل گیسوی کنیم
ار ببینیم یکی غنچهی نشکفته هنوز
وصفی از آن لب شیرین سخنگوی کنیم
چشم سازیم به رخسارهی نرگس نگران
یادی از مستی آن نرگس جادوی کنیم
پای سروی بنشینیم به آزادی و ناز
صفتی راست از آن قامت دلجوی کنیم
#فرصت_شیرازی
به خیال رخ جانانه گلی بوی کنیم
هرکجا سنبلی آشفته ببینیم به باغ
شرحی آغاز از آن سنبل گیسوی کنیم
ار ببینیم یکی غنچهی نشکفته هنوز
وصفی از آن لب شیرین سخنگوی کنیم
چشم سازیم به رخسارهی نرگس نگران
یادی از مستی آن نرگس جادوی کنیم
پای سروی بنشینیم به آزادی و ناز
صفتی راست از آن قامت دلجوی کنیم
#فرصت_شیرازی
آباد و خرابم من، چون خانهی تصویرم
گویانم و خاموشم، کوهم به جواب اندر
هم دورم و هم نزدیک، چون نقشِ صوَر در چشم
هم عشرت و هم حسرت، چون وصل به خواب اندر
چون نام و نگین دارم پستی و بلندی هم
هم کثرت و هم وحدت، چون رشته به تاب اندر
مجبورم و مختارم در کردنِ هر کاری
در کارم و بیکارم، صفرم به حساب اندر
#عالی_شیرازی
گویانم و خاموشم، کوهم به جواب اندر
هم دورم و هم نزدیک، چون نقشِ صوَر در چشم
هم عشرت و هم حسرت، چون وصل به خواب اندر
چون نام و نگین دارم پستی و بلندی هم
هم کثرت و هم وحدت، چون رشته به تاب اندر
مجبورم و مختارم در کردنِ هر کاری
در کارم و بیکارم، صفرم به حساب اندر
#عالی_شیرازی
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
#مولانا
نام احمد ، نام جملهٔ انبیاست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
نام شریف حضرت احمد(ص) نام همهٔ پیامبران است. یعنی حقیقت حضرت محمد(ص) جامع جميع مراتب و ظهورات انبیاست. و آیین او کامل ترین آیین ها و زُبدهٔ همهٔ شرایع است. زیرا که مثلاً وقتی عدد صد را داشته باشیم در واقع همهٔ اعداد کمتر از صد را نیز داریم. پس حقیقت احمد(ص) ، خلاصه و سُلافهٔ همهٔ پیامبران است ، زیرا به اعتقاد صوفیه هر پیامبری ، تمهیدی است برای ظهور پیامبر بعدی ، و قهراً آن پیامبر مستجمع جمیع کمالات انبیای پیش از خود است.
شرح جامع مثنوی
#استاد_کریم_زمانی
نام احمد ، نام جملهٔ انبیاست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
نام شریف حضرت احمد(ص) نام همهٔ پیامبران است. یعنی حقیقت حضرت محمد(ص) جامع جميع مراتب و ظهورات انبیاست. و آیین او کامل ترین آیین ها و زُبدهٔ همهٔ شرایع است. زیرا که مثلاً وقتی عدد صد را داشته باشیم در واقع همهٔ اعداد کمتر از صد را نیز داریم. پس حقیقت احمد(ص) ، خلاصه و سُلافهٔ همهٔ پیامبران است ، زیرا به اعتقاد صوفیه هر پیامبری ، تمهیدی است برای ظهور پیامبر بعدی ، و قهراً آن پیامبر مستجمع جمیع کمالات انبیای پیش از خود است.
شرح جامع مثنوی
#استاد_کریم_زمانی
هر لحظه مزن در که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله که فریادرَسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
کاین گلبنِ نوخاسته بی خار و خسی نیست
هر سر، به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادیِ ایران، هوسی نیست
تازند و بَرَند اهلِ جهان، گویِ تمدن
ای فارس! مگر فارِسِ ما را فَرَسی نیست؟
«فرُّخیِ یزدی»
بیهوده مکن ناله که فریادرَسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
کاین گلبنِ نوخاسته بی خار و خسی نیست
هر سر، به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادیِ ایران، هوسی نیست
تازند و بَرَند اهلِ جهان، گویِ تمدن
ای فارس! مگر فارِسِ ما را فَرَسی نیست؟
«فرُّخیِ یزدی»
برای محوِ تو _ای کشورِ خراب!_ بس است
همین نفاق که افتاده در میانهی ما
«فرُّخیِ یزدی»
همین نفاق که افتاده در میانهی ما
«فرُّخیِ یزدی»
گفتیبه غممبنشین یاازسرجان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
#سعدی
.
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
#سعدی
.
منشین با من! با من منشین!
تو چه دانی که چه افسونگر و بیپا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست؟
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم!
مهدی اخوان ثالث
تو چه دانی که چه افسونگر و بیپا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست؟
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم!
مهدی اخوان ثالث
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
دل میبرد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمهای را کز دل خبر نباشد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
#سعدی
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
دل میبرد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمهای را کز دل خبر نباشد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
#سعدی
ای در دل من چو جان کجایی
وی از نظرم نهان کجایی
کردی ز برم کناره چونی
رفتی بدر از میان کجایی
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی
در هیچ مکان نهای و بیتو
نادیده کسی مکان، کجایی
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بینشان کجایی
از ما تو اثر نمیگذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی
#اوحدی_مراغهای
وی از نظرم نهان کجایی
کردی ز برم کناره چونی
رفتی بدر از میان کجایی
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی
در هیچ مکان نهای و بیتو
نادیده کسی مکان، کجایی
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بینشان کجایی
از ما تو اثر نمیگذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی
#اوحدی_مراغهای
مولانا چون دیگر عارفان و دانایان شنیدن را نکوتر از گفتن می داند و اصل دانایی را در نکو شنیدن می داند و آنچه باعث گفتار نیکو و افزایش علم ودانایی است،خوب شنیدن است یا در واقع خوب”گوش دادن” نه خوب سخن گفتن.
چنین است که مولانا شنیدن را نشا سخن گفتن می داند:
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ
ترک گفتار باعث رسیدن به مراحلی می شود که بی کلام می توان خواسته ها را مطرح کرد و این اصلا عجیب و غیرممکن نیست.چرا که گذشتن از کثرت کلمات،آدمی را به وحدت افکار می رساند.
یعنی رهایی از پریشانی سخن و کلمه باعث تمرکز و تجمع افکار می شود وبه اتحاد منجر می گردد:
بس بود ای ناطق جان،چند از این گفت و زبان
چند زنی طبل بیان،بی دم و گفتار بیا
چنین است که مولانا شنیدن را نشا سخن گفتن می داند:
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ
ترک گفتار باعث رسیدن به مراحلی می شود که بی کلام می توان خواسته ها را مطرح کرد و این اصلا عجیب و غیرممکن نیست.چرا که گذشتن از کثرت کلمات،آدمی را به وحدت افکار می رساند.
یعنی رهایی از پریشانی سخن و کلمه باعث تمرکز و تجمع افکار می شود وبه اتحاد منجر می گردد:
بس بود ای ناطق جان،چند از این گفت و زبان
چند زنی طبل بیان،بی دم و گفتار بیا