زندگی ...
نمایشی است که هیچ تمرینی
بر آن وجود ندارد، پس
آواز بخوان،
اشک بریز،
برقص و
بخند و با تمام وجود
زندگی کن قبل از آنکه
نمایش تو بدون هیچ تشویقی،
به پایان رسد ...
#چارلی_چاپلین
نمایشی است که هیچ تمرینی
بر آن وجود ندارد، پس
آواز بخوان،
اشک بریز،
برقص و
بخند و با تمام وجود
زندگی کن قبل از آنکه
نمایش تو بدون هیچ تشویقی،
به پایان رسد ...
#چارلی_چاپلین
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
#سعدی
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
#سعدی
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش به خیر گرچه دلم نیست شاد از او
با حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او
دل شاد باد آن که دلم شاد از او نگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد از او
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
من با روان خواجه از او شکوه می کنم
تا داد من مگر بستد اوستاد از او
آن برق آه ماست که پرتو کنند وام
روشنگران کوکبه بامداد از او
یاد آن زمان که گر بدو ابرو زدیی گره
از کار بسته هم گرهی میگشاد از او
شرم از کمند طره او داشت شهریار
روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او
#شهریار
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش به خیر گرچه دلم نیست شاد از او
با حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او
دل شاد باد آن که دلم شاد از او نگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد از او
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
من با روان خواجه از او شکوه می کنم
تا داد من مگر بستد اوستاد از او
آن برق آه ماست که پرتو کنند وام
روشنگران کوکبه بامداد از او
یاد آن زمان که گر بدو ابرو زدیی گره
از کار بسته هم گرهی میگشاد از او
شرم از کمند طره او داشت شهریار
روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او
#شهریار
تا درد رسید چشم خونخوار ترا
خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمار ترا
#ابوسعید_ابوالخیر
خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمار ترا
#ابوسعید_ابوالخیر
در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خواب است مرا
#ابوسعید_ابوالخیر
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خواب است مرا
#ابوسعید_ابوالخیر
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
#شاه_نعمت_الله_ولی
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
#شاه_نعمت_الله_ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحدم، مرغ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت...
#حافظ
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت...
#حافظ
وقتی لختی هیزیم دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سویِ وی می چکید. اصحاب را گفت ؛ ای مدّعیان ، اگر راست می گوئید که در دل آتش داریم ، از دیده تان ، اشک پیدا نیست.
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.💠#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.💠#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حافظ
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حافظ
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی چون نگر ایمن ز شمشیر اجل
مردار جانی می شود پیری جوانی می شود
مس زر کانی می شود در شهر ما نعم البدل
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
مولانا
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی چون نگر ایمن ز شمشیر اجل
مردار جانی می شود پیری جوانی می شود
مس زر کانی می شود در شهر ما نعم البدل
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
مولانا
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
#حافظ غزل ۳۵۹
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
#حافظ غزل ۳۵۹
هرگز دانسته ای که خدا را دو نام است:
یکی : الرحمن الرحيم
و دیگر : الجبار المتكبر
از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد
و از صفت رحمانیت، محمد را.
پس صفت رحمت، غذای احمد آمد
و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
#عین_القضات_همدانی
یکی : الرحمن الرحيم
و دیگر : الجبار المتكبر
از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد
و از صفت رحمانیت، محمد را.
پس صفت رحمت، غذای احمد آمد
و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
#عین_القضات_همدانی
بقالی زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستمها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت. قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تورا چنین کنم و چنان کنم.
گفت به این سردی؟
گفت او دراز گفت، اما مقصود این بود.
اصل مقصود است باقی دردسر است.
#مولانا
#فیه_ما_فیه
کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تورا چنین کنم و چنان کنم.
گفت به این سردی؟
گفت او دراز گفت، اما مقصود این بود.
اصل مقصود است باقی دردسر است.
#مولانا
#فیه_ما_فیه
شبی یاد دارم
@Avayemehregan
تصنیف شبی یاد دارم
آواز: استاد محمدرضا شجریان
شعر: سعدی
آواز: استاد محمدرضا شجریان
شعر: سعدی
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
#سعدی
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دنیای بیرونی ما بازتاب تعهدات درونی ماست. برای شناخت حقیقی تعهد درونی مان، فقط کافیست به زندگی خود بنگریم. ما خواه از این موضوع آگاه باشیم یا نه، همیشه دقیقا آنچه را می آفرینیم که بیشترین تعهد را نسبت به آن داریم. درک این نکته حیاتی است که همیشه انتخاب های ما با ژرف ترین تعهداتمان همسو هستند. با وارسی داشته ها و نداشته هایمان می توانیم کشف کنیم و ببینیم در حقیقت به چه متعهد هستیم. هنگامی که زندگی ما در مسیر دلخواه قرار ندارد، می توانیم مطمئن باشیم تعهدی نهانی داریم که با خواسته ای که بر زبان می آوریم، ناسازگار است.
#دبی_فورد
#دبی_فورد