معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
اگر طبیبی را گویند که علاج این رنجور می کنی ، چرا علاج پدرت نکردی که بمرد ؟ و علاج فرزندت نکردی ؟
و مصطفی را گویند چرا عمت را که بولهب است ، از تاریکی برون نیاوردی ؟
جواب گوید :
که رنجهایی است که قابل علاج نیست ؛ مشغول شدن طبیب بدان جهل باشد.
و رنجهایی است که قابل علاج است ؛ ضایع گذاشتن آن بی رحمی باشد .
یکی در زمینی چیزی میکارد ، او را گویند چرا در آن زمین ها که پهلوی خانه تست نکاشتی ؟
زیرا شوره بود ، لایق نبود.



شمس تبریزی
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان(سلیمان) نشود


حافظ
دیو و مسلمان؛ دیو و سلیمان؟ (۱)

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان (سلیمان) نشود

در این بیت از حافظ، در مورد اینکه ضبط مسلمان صحیح است یا سلیمان، بسیار نوشته‌اند و بحث شده است. بیت با هر دو ضبط معنای روشن دارد:

اگر سلیمان را بپذیریم رابطهٔ اسم اعظم و دیو و سلیمان مشهور است: سلیمان انگشتری داشت که اسم اعظم خداوند بر نگین آن نقش شده و به دولت آن دیو و پری را به خدمت گرفته بود. روزی سلیمان به گرمابه رفت و انگشتر را به کنیزی سپرد، دیوی به نام صخر، خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیز مطالبه کرد و به یاری انگشتری چهل روز به جای سلیمان فرمانروایی کرد اما در نهایت از بیم، انگشتری را در دریا افکند که نابود شود و به دست سلیمان نیفتد. سلیمان که پس از رانده شدن، ماهیگیری پیشه کرده بود، انگشتری را در شکم ماهی یافت و دوباره بر تخت نشست.

اگر ضبط مسلمان را بپذیریم، باید بدانیم که به اعتبار این حدیث از پیامبر «اَسْلَمَ شیطانی عَلی یَدی: شیطان یا دیو من به دست من اسلام آورد» در ادبیات فارسی اشعاری سروده شده است و رابطهٔ دیو و مسلمان به اعتبار این حدیث شواهدی دارد:

آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم (ناصرخسرو)

دیوی که بر آن کفر همی‌داشت مر او را
آن دیو مسلمان شد تا باد چنین بادا (سنایی)

کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت (مولانا)

اما در مورد رابطهٔ دیو و مسلمان و اسم اعظم، زریاب‌خویی می‌نویسد: «حافظ با آوردن اسم اعظم خواسته است که دیو و مسلمان را با دیو و سلیمان ربط دهد و به اصطلاح با یک تیر دو نشانه زند و صنعت ایهام را به حد کمال رساند. نام سلیمان با مسلمان رابطهٔ اشتقاقی و معنوی دارد... حافظ این نکته را می‌داند و با اطلاع از آن اسم اعظم را که در مورد سلیمان است به کار می‌برد و هم به رابطهٔ دیو و مسلمان گوشه می‌زند و هم شعر را از ابتذال و کلیشهٔ دیو و سلیمان بیرون می‌آورد و اوجی به کلام و معنی می‌دهد.» (زریاب‌خویی: ۱۹۶)

#حافظ_شیرازی
#حافظ‌پژوهی
دیو و مسلمان؛ دیو و سلیمان؟ (۲)

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان (سلیمان) نشود

زریاب‌خویی به اعتبار قدیمی‌ترین نسخه، مسلمان را پذیرفته. قزوینی هم ضبط مسلمان را آورده است. اما سلیم نیساری در «دفتر دگرسانی‌ها» سلیمان را ترجیح داده و حمیدیان در شرح شوق نوشته است که چون در نسخه‌های قدیمی هر دو ضبط آمده و برای هر دو در معنای بیت می‌توان اعتبار قائل شد هیچ یک را نفی نمی‌کند اما در نهایت خودش مسلمان را به حکم اقدم نسخ ضبط کرده است. مرتضوی در این باره نوشته است: «خانلری مسلمان نشود آورده و عیوضی سلیمان نشود. قزوینی مسلمان نشود ضبط کرده که ظاهراً باید مطابق ضبط نسخهٔ خلخالی باشد ولی چنین نیست و در نسخهٔ خطی خلخالی سلیمان نشود مضبوط است. در این مورد نیز بی‌تردید سلیمان نشود صحیح است» (مرتضوی: ۵۹۶). اردشیر بهمنی نیز در مقاله‌ای ضبط مسلمان را ارجح دانسته است. خرمشاهی به سابقهٔ این بحث اشاره کرده است و در نهایت خودش ضبط مسلمان را آورده.
با این اوصاف، به نظر می‌رسد نمی‌توان با قاطعیت یک ضبط را رد و دیگری را بی چون و چرا جایگزین کرد اما با توجه به ظرایف معنایی، ضبط «مسلمان»، بیت را به آن فضای درهم‌تنیدهٔ ارتباط‌های معنایی در دیوان حافظ نزدیک‌تر می‌کند.

منابع
-- منوچهر مرتضوی، مکتب حافظ: مقدمه بر حافظ‌شناسی، تبریز، ۱۳۸۳.
-- عباس زریاب‌خویی، آیینهٔ جام، چاپ دوم، انتشارات علمی، ۱۳۷۴. 
بهاءالدین خرمشاهی، حافظ‌نامه، چاپ هفدهم، نشر علمی و فرهنگی، زمستان ۱۳۸۵.
سعید حمیدیان، شرح شوق، جلد چهارم، چاپ دوم، نشر قطره، ۱۳۹۲.
اردشیر بهمنی، دیو مسلمان نشود، نشریهٔ ارمغان، سال ۴۶، شمارهٔ ۴ و ۵.

#حافظ_شیرازی
#حافظ‌پژوهی
دل چو خون گردید بی‌حاصل بُوَد تدبیرها
کاش پیش از خون‌ شدن، دل از تو برمی‌داشتم

#صائب_تبریزی
به محفلی كه تويی ،بس ‏كه رفته‌ام از خويش
گمان برند حريفان كه جای ما خالی‌ست

#ابوالحسن_شیرازی
آنچه از جامه‌ی رسوایی ما مانده به جا
آستینی‌ست که از چشم تر خود داریم . . .

#زرکش_اصفهانی
خدا کند که  دگر یار ما جفا نکند
اگر کند به رقیبان کند به ما نکند  
وفا به وعده نکرد از هزار یک آری
هزار وعده خوبان ، یکی وفا نکند
رضا نمی شوم از او ز خون ناحق دل 
به بوسه ای ز لبش تا مرا رضا نکند

#فرخ_خراسانی
ای عشق، گریزی از دل ما
وی غم، گذری به منزل ما

ای هجر مروتست مُردیم!
تا چند شکنجه‌ی دل ما؟

از شبنم گریه سبز گردد
ناکاشته دانه در گل ما

طالب ره دل به‌ سر نبردیم
فریاد ز سعی کاهل ما!

#طالب
غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام
تاراجگر عمر تو را، عیش لقب کرد

عرفی شیرازی

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم عمر حسابش کردم

فرخی یزدی
ناخن به جگر چند زنم؟ آه که عشقت
سازی به کفم داد که ننواخته بودم

در باغ نشد فرصت نظّارۀ سروَم
مشغول طواف قفس فاخته بودم
#سلیم_طهرانی
جان بی تو در این جسمِ غم اندوز نباشد
روزی که نبینم رُخت، آن روز نباشد
بر پیرهن از شبنمِ گل آب فشانی
تا آتشِ بوی تو جهان سوز نباشد
غیر از کفن و زخم ندوزند همانا
در مملکت عشق قبا دوز نباشد
#طالب_آملی
گر سجودِگل کنم بر سنّت بلبل رواست
من که در آتش پرستی امّتِ پروانه ام
دام گستردم، ولی از نارسائیهای بخت
تا تو در دامم درآئی سبز گردد دانه ام
نیست غم! گر پیکرم از ضعف شد دندانه وار
عاقبت زلفِ عروسانِ غمت را شانه ام #طالب_آملی
خوش آنکه با تو به صحنِ چمن پیاله خوریم
سبو سبو میِ گلگون ز جام و لاله خوریم
زِ زهرِ چشم تو گر ساغری به دست افتد
به صد حلاوت مِی های دیر ساله خوریم
تو مِی به کوزه خوری زاهدا ز حیله و ما
ز ساده لوحیِ خود آب در پیاله خوریم
#طالب_آملی
باور کن همان چیزی که از دست دادنش
برای انسان سخت ترین کارهاست,
سرانجام
همانی است که دیگر
رغبتی به آن ندارد.
پس بیش از اندازه بر روی
موضوعی اصرار نکنید!


-آلبر_کامو
خردمندان لب به سخن می گشایند
چون حرفی برای گفتن دارند،
اما انسان های نادان حرف می زنند،
گویی که مجبورند مدام حرف بزنند!

#افلاطون
#مولانا

من که حیران
ز ملاقات توام
چون خیالی
ز خیالات توام
به مراعات کنی دلجویی
اه که بی‌دل ز مراعات توام
#مولانا

باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جزغم وشادی دروبس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهـار و بی خـزان سبز و ترست
هفت وادی
📕منطق الطیر
#عطار_نیشابوری

۱. وادی طلب:

طلب آتشی است که به عنایت خواهش دل در جان خواهان عشق می افتد و شوقی عظیم برای یافتن حقیقتی به نام معشوق وجود عاشق را فرا می گیرد.
در اين وادی طلب ، بايد مردانه گام در راه نهد و از خود بگذرد و همت قوی دارد. در همه حال و همه جا يار را بجويد و به دنبال او كه در درون وی احساسی را به وجود آورده است، كند و كاو و جستجو نمايد. اين وادی وادی حساسی است در انتخاب صحیح و او باید آنچنان بكوشد تا معشوق را در پیدا و پنهان به درستی بيابد و عاقبت جوينده يابنده بود.

۲. وادی عشق:

درين وادی وجود طالب مالامال از عشق و شوق و مستی می گردد. عشق وجودش را چنان پر می سازد كه يكسره آتش سوزان می شود و در تب و تاب می افتد. عشق به معشوق به صورت عشق به همه مظاهر هستی كه جلوه رخ دوست هستند، نمودار می گردد و سر تا پا خوبی و صفا و صلح و آشتی می گردد. به ياد دوست، همه كس و همه چيز را دوست می دارد. آنگاه دیگر دلی را آزرده نمی کند.کسی را خار و خفیف و مورد تمسخر قرار نمی دهد .

۳. وادی معرفت:

اینجا وادی شناخت است. به نظر سالک اصل معرفت در شناخت کامل رب العالمین است.
"معرفت حيات دل است در بین سالکان ، و اِعراض معرفت جز در محضر حضور ، و ارزش هر كس به معرفت بود و هر كه را معرفت نبود بی قيمت بود"
در این وادی ، عارف نسبت به نفس خود و ذات عشق شناخت پيدا می كند و چشم دل و جان ، چشم سر و چشم درونی وی باز می شود به روی هم و بنا به تعبيری در اينجاست كه سالکان پاكدل ، چشم جانشان به حقايق و رموزِ یکدیگر نیز باز می گردد. و اینجاست که در محضر رندان مدعیان نتوانند رقصید به کذب و دروغ چرا که بقول لسان الغیب شیرازی:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

۴. وادی استغنا

درين مرحله سالک چنان به "معشوق" متكی می گردد كه از همه چيز و همه كس جز او بی نياز می گردد. او خود را در كوی امن و رجا مستغنی می يابد و از همه مال و مقام و جلوه های وسوسه انگيز زندگی بيكباره دل می كند و طمع می برد. اين وادی پشت پا زدن به هوس ها و جلوه های غیره است ، نکته مهم پا گذاردن بر سر افلاك است نه پاگذاردن بر گنبد ميناست.
حال چگونه است که برخی آکنده از نخوت و غرور و خود پرستی ، خود را بالاتر از دیگران دیده ، و دیگران را نادان خطاب نموده و غره به الفاظ حضرت از سوی جمعی ذلیل و مجیز گو گشته و ادعای خدایی می کنند. سالک واقعی صرفا می تواند با افتخار حس کند که گوشه ای از صفات خداوندی در وجودش متجلی گردیده و به استغنا رسیده است. و هر چقدر این صفات در او بیشتر جلوه گر گردد از تششعات گرمی بخش روح او دیگران نیز مستغنی می گردند.

۵. وادی توحيد:

اكنون سالک به وادی توحيد می رسد

چشم دل باز کن كه جان بينی
آنچه نا دیدنی است آن بینی

در اين وادی چشم دل بسوی خدا باز می شود ، موحّد شده و وحدت عالم را رویت می کند. او مشاهده می كند كه در جهان «يكی هست و هيچ نيست جز او» و بر هر چه و هر کس که می نگرد خدا را در وی می بيند. در اين حالت سالک عارف می شود و همه چيز و همه جا را چون مظهر و آفريده اويند زيبا می بيند و می ستايد و زبان جان و دلش آنچنان شیرین و زیبا جملات را به نظم در می آورد که هر شنونده و بیننده ای لذت زیبایی وجودش را درک می کند و به قول باباطاهر:

به دريا بنگرم دريا تو بينم
به صحرا بنگرم صحرا تو بينم

به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بينم

وی حتی جدا دانستن حق را از کردگار و از عالم هستی كه جلوه رخ دوست است دوگانگی و دوئیت می داند.

۶. وادی حيرت:

در اين مرحله در دل سالک و اهل حق در وقت تامل و تفكر و حضور، حيرت و سرگردانی وارد می شود و آنگاه او چنان متحير می شود که راه تفکر بسته می شود. عاشق به هر نقطه ازین عالم هستی که می نگرد او را معرفتی جدید دست می دهد و از این همه عظمت سرگشته تر و حیران تر از قبل می شود او در طوفان معرفت سرگردان می شود و در وادی حیرت مقیم. و که را دیده اید که در حیرت و سرگردانی لذتی مضاعف در وجودش خیمه زند. حال برخی چون منصور حلاج آنچنان مست سکریه الهی می گردند و از روی حیرت و سرگردانی لب به شطح و سخن باز می کنند که اناالحق و این از سر حیرانی اوست .

۷. وادی فنا:

از اعجابات طی طریق عرفانی، رسیدن به بقا در عین فناست. فنا یعنی از همه منظر نیست گشتن به گونه ای که جز رب العالمین همه را نیست بینی. نیستی در عین هستی ، هستی در عین نیستی. اين مرحله مرحله نيستی و محو شدن سالک است از خود بی خود شدن است و بقای را در عشقش بودن می بیند. در اين حال منيّت و خودخواهی وی به همراه همه صفات مذموم و ناپسند نابود می شود و وجودش زنده می گردد به صفات پسنديده و محمود الهی. درين مرحله است كه انسان به آزادگی مطلق می رسد .
عاری از هرگونه منم منم گفتن و مدعا.
و گفت:
استغفار به زبان ،
کار دروغزنان است.


#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_رابعه
عبادت عادتی

سجده ای میکرد ابلیس لعین
گفت عیسی در چه کاری این چنین

گفت من بیش از همه عمری دراز
سجده عادت کرده ام زان گاه باز

عادتم گشت است این زان می کنم
گر همه سجده است ، تاوان می کنم

عیسی مریم بدو گفت ای سقط
می ندانی هیچ و ره کردی غلط

تو یقین میدان که اندر راه او
نیست عادت لایق درگاه او

هر چه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار


#عطار_نیشابوری
📕 مصیبت نامه