نفخ قیامتے تو و من شخص مردهام
تا جان نوبهارے و من سرو و سوسنم
من نیم ڪاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلے و من سخت ڪودنم
#مولانا
تا جان نوبهارے و من سرو و سوسنم
من نیم ڪاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلے و من سخت ڪودنم
#مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شعر زیبای خان ننه با ترجمه فارسی
صدای استاد شهریار
صدای استاد شهریار
بدان که خداوند تو را مؤید داشته باشد همانا برای انسان دو حالت است:
حالتی است که «خواب» نامیده می شود و حالتی است که «بیداری» نامیده می شود.
و در هر کدام از این دو حالت خداوند برای او قوّۀ ادراکی قرار داده است، که بوسیله آن اشیاء را درک می کند. این قوّه در بیداری، «حسّ» و در خواب، «حسّ مشترک» نامیده می شود. و به طور خلاصه هر آنچه در بیداری می بیند، «رؤیت» و آنچه در خواب می بیند «رؤیا» نامیده می شود.
شیخ محیی الدین ابن العربی
فتوحات مکیه
حالتی است که «خواب» نامیده می شود و حالتی است که «بیداری» نامیده می شود.
و در هر کدام از این دو حالت خداوند برای او قوّۀ ادراکی قرار داده است، که بوسیله آن اشیاء را درک می کند. این قوّه در بیداری، «حسّ» و در خواب، «حسّ مشترک» نامیده می شود. و به طور خلاصه هر آنچه در بیداری می بیند، «رؤیت» و آنچه در خواب می بیند «رؤیا» نامیده می شود.
شیخ محیی الدین ابن العربی
فتوحات مکیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کفر، کافر را و دین، دیندار را
ذره ای دردت دل ِ عطار را
عطار
ذره ای دردت دل ِ عطار را
عطار
آدم چون در جمال حوا نگریست
پرتو جمال حق دید بر مشاهده حوا ظاهر شده که:
«کل جمیل من جمال الله»
ذوق آن جمال بازیافت.
گفت :
ای گل! تو به روی دلربایی مانی
وی می ، تو ز یار من به جایی مانی
وی بخت ستیزه کار، هر دم با من
بیگاتری ، به آشنایی مانی !
بر بوی آن حدیث به شاهدبازی درآمد ...
#مرصاد_العباد
#نجم_الدین_رازی
داستان آفرینش آدم🌺
پرتو جمال حق دید بر مشاهده حوا ظاهر شده که:
«کل جمیل من جمال الله»
ذوق آن جمال بازیافت.
گفت :
ای گل! تو به روی دلربایی مانی
وی می ، تو ز یار من به جایی مانی
وی بخت ستیزه کار، هر دم با من
بیگاتری ، به آشنایی مانی !
بر بوی آن حدیث به شاهدبازی درآمد ...
#مرصاد_العباد
#نجم_الدین_رازی
داستان آفرینش آدم🌺
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من /
اسیر بند گران وفای خویشتنم
ﭼﺮﺍ ﺯ ﻏﻴﺮ ﺷﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻢ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﺣﺒﺎﺏ /
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﻳﺸﺘﻨﻢ
صائب تبریزی
اسیر بند گران وفای خویشتنم
ﭼﺮﺍ ﺯ ﻏﻴﺮ ﺷﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻢ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﺣﺒﺎﺏ /
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﻳﺸﺘﻨﻢ
صائب تبریزی
حکایتی مشترک میان مثنوی و تذکرهالاولیاء
حكايت مريدی كه از فقر شكايت داشت:
«نقل است كه يكی پيش جنيد شكايت كرد از گرسنگی و برهنگی. جنيد گفت: برو ايمن باش كه او گرسنگی و برهنگی به كسی ندهد كه تشنيع زند و جهان پر از شكايت كند. به صديقان و دوستان خود دهد. تو شكايت مكن» ( تذکرهالاولیاء).
«شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان در آنجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی میگشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصۀ نان سوختی
دیدۀ صبر و توکل دوختی
تو نهای زآن نازنینان عزیز
که تو را دارند بیجوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی
که دراین مطبخ تو بینان بیستی...» (مثنوی).
حكايت تذكره خيلی كوتاه بيان شده و در دو بخش: يكی نقل قول راوی، ديگری پاسخ جنيد، اما در مثنوی اگرچه حكايت چندان طولانی نيست و تنها در چهارده بيت نقل شده است ولی مفصلتر از تذكره ساخته و پرداخته شده. در ابتدای حكايت با همان بيت آغازين هم فضای اوليهٔ قصه را برای خواننده تشريح میکند و هم گرهافكنی را مطرح مینمايد. شيخی همراه مريد خود به سوی شهری میرود كه در آنجا قحطی نان است و در بيت بعد راوی دانای كل كه از ضمير شخصيتهايش مطلع است از درون مريد و شيخ برای مخاطب میگويد و از بيت چهارم به بعد سخنان شيخ را میشنويم؛ بنابراين، در هر دو حكايت همين دو بخش طرحريزی شده يعنی ابتدا نقل قول راوی و سپس سخنان شيخ را میشنويم كه باز هم در هر دو حكايت پاسخ يكسانی از سوی شيخ بيان میشود. راوی تذكره از زبان جنيد میگويد: «گرسنگی و برهنگی به كسی ندهد كه تشنيع زند... به صديقان و دوستان خود دهد.» و روای مثنوی از زبان شيخ چنين نقل میكند:
«تـو نـهای زآن نـازنـينان عزيز
كـه تـو را دارنـد بـی جو و مويز
جوع، رزق جان خاصان خداست
كی زبون همچو تو گيج گداست»
مولانا تا بيت هفتم از زبان شيخ به شيوهٔ خطاب سخن میگويد و مخاطب او مريد غافل است اما از بيت هشتم زاويهٔ ديد تغيير میكند و به شيوهٔ سومشخص نقل میشود و البته تا پايان داستان نيز ثابت نمیماند و از همين بيت نيز میتوان چهرهٔ مولانا را تشخيص داد. ضمن اینکه در مثنوی شاهد گرهافكنی و گرهگشايی هستیم.
#مثنوی_معنوی
#مولانا
#تذکرهالاولیاء
#عطار
حكايت مريدی كه از فقر شكايت داشت:
«نقل است كه يكی پيش جنيد شكايت كرد از گرسنگی و برهنگی. جنيد گفت: برو ايمن باش كه او گرسنگی و برهنگی به كسی ندهد كه تشنيع زند و جهان پر از شكايت كند. به صديقان و دوستان خود دهد. تو شكايت مكن» ( تذکرهالاولیاء).
«شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان در آنجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی میگشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصۀ نان سوختی
دیدۀ صبر و توکل دوختی
تو نهای زآن نازنینان عزیز
که تو را دارند بیجوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی
که دراین مطبخ تو بینان بیستی...» (مثنوی).
حكايت تذكره خيلی كوتاه بيان شده و در دو بخش: يكی نقل قول راوی، ديگری پاسخ جنيد، اما در مثنوی اگرچه حكايت چندان طولانی نيست و تنها در چهارده بيت نقل شده است ولی مفصلتر از تذكره ساخته و پرداخته شده. در ابتدای حكايت با همان بيت آغازين هم فضای اوليهٔ قصه را برای خواننده تشريح میکند و هم گرهافكنی را مطرح مینمايد. شيخی همراه مريد خود به سوی شهری میرود كه در آنجا قحطی نان است و در بيت بعد راوی دانای كل كه از ضمير شخصيتهايش مطلع است از درون مريد و شيخ برای مخاطب میگويد و از بيت چهارم به بعد سخنان شيخ را میشنويم؛ بنابراين، در هر دو حكايت همين دو بخش طرحريزی شده يعنی ابتدا نقل قول راوی و سپس سخنان شيخ را میشنويم كه باز هم در هر دو حكايت پاسخ يكسانی از سوی شيخ بيان میشود. راوی تذكره از زبان جنيد میگويد: «گرسنگی و برهنگی به كسی ندهد كه تشنيع زند... به صديقان و دوستان خود دهد.» و روای مثنوی از زبان شيخ چنين نقل میكند:
«تـو نـهای زآن نـازنـينان عزيز
كـه تـو را دارنـد بـی جو و مويز
جوع، رزق جان خاصان خداست
كی زبون همچو تو گيج گداست»
مولانا تا بيت هفتم از زبان شيخ به شيوهٔ خطاب سخن میگويد و مخاطب او مريد غافل است اما از بيت هشتم زاويهٔ ديد تغيير میكند و به شيوهٔ سومشخص نقل میشود و البته تا پايان داستان نيز ثابت نمیماند و از همين بيت نيز میتوان چهرهٔ مولانا را تشخيص داد. ضمن اینکه در مثنوی شاهد گرهافكنی و گرهگشايی هستیم.
#مثنوی_معنوی
#مولانا
#تذکرهالاولیاء
#عطار
شمس و مولانا
غیب بیبازگشت شمس، مولانا را تا مرزهای جنون پیش برد. خطیب و واعظ محبوب شهر در رقص و موسیقی و شعر غرق شده بود.
مولانا که در نخستین غیبت شمس به گوشهنشینی پناه برده بود، این بار شهر را از وجد و شور و حال خود پر کرده بود. غزلهایی که او در فراق شمس سروده است یکپارچه شور و شیدایی است و شاید اگر شمس در کنار او میماند، امروز ادبیات فارسی گنجینهٔ برجای مانده از مولانا را کم داشت. به قول استاد زرینکوب: «غیبت بیبازگشت شمس برای احوال روحی مولانا درست بههنگام بود. اگر صحبت دوام مییافت، مولانا همچنان در بند شمس میماند، و شاید تعلقی که به شمس داشت او را از سیر در مراتبی که جز با رهایی از هرگونه تعلقی برایش دست نمیداد بازمیداشت؛ از سیر در مراتب بین تبتل تا فنا که پله پله او را تا ملاقات خدا امکان عروج میداد».
منبع
عبدالحسین زرینکوب، پلهپله تا ملاقات خدا، چاپ هفدهم، انتشارات علمی، ۱۳۸۰، ص ۱۶۸.
#مولانا
#غزلیات_شمس
#مثنوی_معنوی
#شمس
#عبدالحسین_زرین_کوب
غیب بیبازگشت شمس، مولانا را تا مرزهای جنون پیش برد. خطیب و واعظ محبوب شهر در رقص و موسیقی و شعر غرق شده بود.
مولانا که در نخستین غیبت شمس به گوشهنشینی پناه برده بود، این بار شهر را از وجد و شور و حال خود پر کرده بود. غزلهایی که او در فراق شمس سروده است یکپارچه شور و شیدایی است و شاید اگر شمس در کنار او میماند، امروز ادبیات فارسی گنجینهٔ برجای مانده از مولانا را کم داشت. به قول استاد زرینکوب: «غیبت بیبازگشت شمس برای احوال روحی مولانا درست بههنگام بود. اگر صحبت دوام مییافت، مولانا همچنان در بند شمس میماند، و شاید تعلقی که به شمس داشت او را از سیر در مراتبی که جز با رهایی از هرگونه تعلقی برایش دست نمیداد بازمیداشت؛ از سیر در مراتب بین تبتل تا فنا که پله پله او را تا ملاقات خدا امکان عروج میداد».
منبع
عبدالحسین زرینکوب، پلهپله تا ملاقات خدا، چاپ هفدهم، انتشارات علمی، ۱۳۸۰، ص ۱۶۸.
#مولانا
#غزلیات_شمس
#مثنوی_معنوی
#شمس
#عبدالحسین_زرین_کوب
ای مونس روزگار چونی بی من ؟
ای همدم و غمگسار چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان خرابم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من ؟
#رباعیات_مولانا
#چونی_بی_من
ای همدم و غمگسار چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان خرابم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من ؟
#رباعیات_مولانا
#چونی_بی_من
خواجه بهاء الدین نقشبند را پرسیدند که: سلسله شما به کجا می رسد ؟
فرمود: از سلسله کسی به جایی نرسد !
#جامی
فرمود: از سلسله کسی به جایی نرسد !
#جامی
حکایتی مشترک میان تذکره و مثنوی (حكايت ابراهيم ادهم)
تذكرهالاوليا:
«نقل است كه روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقهٔ ژندهٔ خود –پاره- میدوخت. سوزنش در دريا افتاد. كسی از او پرسيد: ملكی چنان از دست بدادی چه يافتی؟ اشارت كرد به دريا كه: سوزنم باز دهيت.
هزار ماهي از دريا بر آمد، هر يكی سوزنی زرين به دهان گرفته. ابراهيم گفت: سوزن خويش خواهم. ماهيكی ضعيف برآمد سوزن او به دهان گرفته. گفت: كمترين چيزی كه يافتم به ماندن ملك بلخ اين است! ديگرها را تو ندانی.»
مثنوی:
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت بر ساحل روان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع میکند
چون گدا بر دلق سوزن میزند
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش...
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر...
#مثنوی_معنوی
#مولانا
#تذکرهالاولیا
#عطار
@Rajabi_Somaye
تذكرهالاوليا:
«نقل است كه روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقهٔ ژندهٔ خود –پاره- میدوخت. سوزنش در دريا افتاد. كسی از او پرسيد: ملكی چنان از دست بدادی چه يافتی؟ اشارت كرد به دريا كه: سوزنم باز دهيت.
هزار ماهي از دريا بر آمد، هر يكی سوزنی زرين به دهان گرفته. ابراهيم گفت: سوزن خويش خواهم. ماهيكی ضعيف برآمد سوزن او به دهان گرفته. گفت: كمترين چيزی كه يافتم به ماندن ملك بلخ اين است! ديگرها را تو ندانی.»
مثنوی:
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت بر ساحل روان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع میکند
چون گدا بر دلق سوزن میزند
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش...
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر...
#مثنوی_معنوی
#مولانا
#تذکرهالاولیا
#عطار
@Rajabi_Somaye
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
سعدی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
سعدی
دوست را از در بیرون توان کرد اما از دل بیرون نتوان کرد !
مست آن نیست که نداند بد را از نیک و نیک را از بد ; مست آن است که نشناسد خود را از دوست و دوست را از خَود.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#دوست
مست آن نیست که نداند بد را از نیک و نیک را از بد ; مست آن است که نشناسد خود را از دوست و دوست را از خَود.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#دوست