سنگینترین مجازاتی که خدایان یونان باستان میتوانستند برای «سیزیف» در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده ای را انجام دهد.
سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید تخته سنگ میغلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش میشود.
در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل میداد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر...
این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب می آید. و بعد از ظهرها دوباره به پایین باز میگردد.
داستان کوتاه «مجازات»
استفان لاکنر
سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید تخته سنگ میغلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش میشود.
در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل میداد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر...
این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب می آید. و بعد از ظهرها دوباره به پایین باز میگردد.
داستان کوتاه «مجازات»
استفان لاکنر
در ره عشقت ای صنم، شیفته ی بلا منم
چند مغایرت کنی، با غمت آشنا منم
پرده به روی بسته ای،زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای،از همگان جدا منم
شیر تویی شکر تویی،شاخه تویی ثمر تویی
شمس تویی قمر تویی،ذره منم هبا منم
نور تویی تتق تویی،ماه تویی افق تویی
خوان مرا قنق تویی،شاخه ی هندوا منم
نخل تویی رطب تویی،لُعبت نوش لب تویی
خواجه ی با ادب تویی،بنده ی بی حیا منم
من زیم و تو نیم نم،نی ز کَم و ز بیش هم
چون به تو متصل شدم، بی حدوانتها منم
کعبه تویی صنم تویی دِیر تویی حرم تویی
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم
شاهد شوخِ دلربا، گفت به سوی من بیا
رَسته ز کبر و از ریا، مظهر کبریا منم
"قره العین"
چند مغایرت کنی، با غمت آشنا منم
پرده به روی بسته ای،زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای،از همگان جدا منم
شیر تویی شکر تویی،شاخه تویی ثمر تویی
شمس تویی قمر تویی،ذره منم هبا منم
نور تویی تتق تویی،ماه تویی افق تویی
خوان مرا قنق تویی،شاخه ی هندوا منم
نخل تویی رطب تویی،لُعبت نوش لب تویی
خواجه ی با ادب تویی،بنده ی بی حیا منم
من زیم و تو نیم نم،نی ز کَم و ز بیش هم
چون به تو متصل شدم، بی حدوانتها منم
کعبه تویی صنم تویی دِیر تویی حرم تویی
دلبر محترم تویی، عاشق بی نوا منم
شاهد شوخِ دلربا، گفت به سوی من بیا
رَسته ز کبر و از ریا، مظهر کبریا منم
"قره العین"
سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان
صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من...
عطار مصیبت نامه
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
هم دم رحمن و هم نفخ حقی
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
گر مرا در زندگی وسعت دهی
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
گرچه گردیدی بسی گرد جهان
صد جهان گشتی تو در سودای من
تا رسیدی بر لب دریای من...
عطار مصیبت نامه
جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
مولانا
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
مولانا
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
حافظ
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
حافظ
گفتم ڪه دلا تو در بلا افتادی
گفتا ڪه خوشم تو به ڪجا افتادی
گفتم ڪه دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئے ڪه در دوا افتادی
مولانا
گفتا ڪه خوشم تو به ڪجا افتادی
گفتم ڪه دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئے ڪه در دوا افتادی
مولانا
Avaze Asheghi
Alireza Ghorbani
#و_همچنان
#چنگ_دل #آهنگ_دلکش_مي_زند...
کمینه چشمهاش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فَرّ بگیریم
مولانا
#چنگ_دل #آهنگ_دلکش_مي_زند...
کمینه چشمهاش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فَرّ بگیریم
مولانا
گفتی گذرم برسرت آن دم که شوی خاک
شد آن چه تو می خواستی آخرگذری کن
لاادری
شد آن چه تو می خواستی آخرگذری کن
لاادری
نقل است، شب اول که حلاج را حبس کردند، زندانبانان بيامدند و او را در زندان نديدند !
جملۀ زندان بگشتند، کسی را نديدند
شب دوم، نه او را ديدند و نه زندان را....
هر چند زندان را طلب کردند نديدند. !
شب سوم او را در زندان ديدند
گفتند شب اول کجا بودی؟
و شب دوم زندان، و تو کجا بودی؟
اکنون هر دو پديد آمديد، اين چه واقعه است؟
گفت: شب اول من به نزد حضرت حق بودم، اینجا نبودم
شب دوم حضرت حق اينجا بود، از آن جهت هم من و هم زندان هر دو غايب بوديم.
شب سوم بازم فرستادند مرا برای حکم شریعت، بيائيد و کار خود کنيد و حکم شریعتتان را بر من جاری کنید
گفتند این چه بازی است؟
گفت: بازیِ عشق
پرسیدند عشق چیست؟
گفت امروز ببیند و فردا و پسفردا
آن روز به حکم شریعت او را بردار کشیدند
فردای ان روز جسدش،را سوزاندند
و پسفردا خاکسترش بر باد دادند
تذکره الاولیاء
جملۀ زندان بگشتند، کسی را نديدند
شب دوم، نه او را ديدند و نه زندان را....
هر چند زندان را طلب کردند نديدند. !
شب سوم او را در زندان ديدند
گفتند شب اول کجا بودی؟
و شب دوم زندان، و تو کجا بودی؟
اکنون هر دو پديد آمديد، اين چه واقعه است؟
گفت: شب اول من به نزد حضرت حق بودم، اینجا نبودم
شب دوم حضرت حق اينجا بود، از آن جهت هم من و هم زندان هر دو غايب بوديم.
شب سوم بازم فرستادند مرا برای حکم شریعت، بيائيد و کار خود کنيد و حکم شریعتتان را بر من جاری کنید
گفتند این چه بازی است؟
گفت: بازیِ عشق
پرسیدند عشق چیست؟
گفت امروز ببیند و فردا و پسفردا
آن روز به حکم شریعت او را بردار کشیدند
فردای ان روز جسدش،را سوزاندند
و پسفردا خاکسترش بر باد دادند
تذکره الاولیاء
ورطهٔ پر خطرِ عشقِ تُرا ساحل نیست
راهِ پر آفتِ سودایِ تُرا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهبِ عشق
خونبهایِ منِ دلسوخته بر قاتل نیست
اگرت عقل بُود منکرِ مجنون نشوی
کانکه دیوانۀ لیلی نشود، عاقل نیست
#خواجوی_کرمانی
راهِ پر آفتِ سودایِ تُرا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهبِ عشق
خونبهایِ منِ دلسوخته بر قاتل نیست
اگرت عقل بُود منکرِ مجنون نشوی
کانکه دیوانۀ لیلی نشود، عاقل نیست
#خواجوی_کرمانی
Track 3
Unknown Artist
یا رب این بوی خوش از روضه جان میآید
یا نسیمیست کز آن سوی جهان میآید
یا رب این آب حیات از چه وطن میجوشد
یا رب این نور صفات از چه مکان میآید
عجب این غلغله از جوق ملک میخیزد
عجب این قهقهه از حور جنان میآید
چه سماعست که جان رقص کنان میگردد
چه صفیرست که دل بال زنان میآید
مولانا
یا نسیمیست کز آن سوی جهان میآید
یا رب این آب حیات از چه وطن میجوشد
یا رب این نور صفات از چه مکان میآید
عجب این غلغله از جوق ملک میخیزد
عجب این قهقهه از حور جنان میآید
چه سماعست که جان رقص کنان میگردد
چه صفیرست که دل بال زنان میآید
مولانا
برای پرنده اهميتی ندارد كه آيا كسی به آوازش گوش میدهد يا نه.
پرنده برای اين آواز نمیخواند كه در عوض چيزی بستاند.
پرنده فقط از روی شور و نشاط آواز میخواند.
طلوع خورشید، صبحی دیگر و ...
اينها همگی انگيزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند.
راه درست زندگی هم همين است.
زندگی یعنی لحظه های خوش و خرم خود را بخشيدن به هرچه كه سر راهت قرار میگيرد : به يک درخت، به يک حيوان، به يک صخره.
از این نوع بخشيدن است که تو يک سالک میشوی.
سیر و سلوک به معنای ترک دنيا نيست بلکه خوش و شادمان زيستن است.
اشو
پرنده برای اين آواز نمیخواند كه در عوض چيزی بستاند.
پرنده فقط از روی شور و نشاط آواز میخواند.
طلوع خورشید، صبحی دیگر و ...
اينها همگی انگيزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند.
راه درست زندگی هم همين است.
زندگی یعنی لحظه های خوش و خرم خود را بخشيدن به هرچه كه سر راهت قرار میگيرد : به يک درخت، به يک حيوان، به يک صخره.
از این نوع بخشيدن است که تو يک سالک میشوی.
سیر و سلوک به معنای ترک دنيا نيست بلکه خوش و شادمان زيستن است.
اشو
همیشه فکر می کردم حوری، غلمان، آب جوش، آویزان کردن از مو و خیلی از تصاویری که از بهشت و جهنم به ما داده اند کمی بچگانه است، اما این شعر جای بسی تامل و تعمق دارد!
داد درویشی از سر تمهید
سرقلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار
درویشی به مرید خود گفت این سرقلیان مرا ببر جهنم و مقداری آتش روی آن گذاشته، برایم بیار.
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد
مرید سر قلیان را گرفته به جهنم برد و باز آورد، علاوه بر آن، عقد گوهر ز درج راز آورد! یعنی جهنم مانند صندوقچه ای از اسرار بود و برای او پوشیده، وقتی آنجا رفت چیزهایی دید و تجربه هایی کسب کرد، که خیلی با ارزش بود و آن تجربه را برای استادش آورد تا بازگو کند.
گفت در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و زغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت!
مرید گفت:در جهنم خیلی گشتم، حتی اعماق جهنم را رفتم، نه آتشی دیدم، نه هیزمی و نه زغالی برای آتش افروختن!
هیچ کس هم نبود که آتشی بیافروزد، بلکه هر کس از آتش درون خود می سوخت!
شاید پرسیده شود که آتش درون چیست؟
آتش درون همان جهنمی ست که انسان برای خود می سازد.
شاید توضیحات قرآن در مورد بهشت و جهنم فقط برای فهم مردم باشد، چنانچه قرآن هم در جایی گفته در جهنم آتش به دل ها زبانه می کشد.
صغير_اصفهانی
داد درویشی از سر تمهید
سرقلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار
درویشی به مرید خود گفت این سرقلیان مرا ببر جهنم و مقداری آتش روی آن گذاشته، برایم بیار.
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد
مرید سر قلیان را گرفته به جهنم برد و باز آورد، علاوه بر آن، عقد گوهر ز درج راز آورد! یعنی جهنم مانند صندوقچه ای از اسرار بود و برای او پوشیده، وقتی آنجا رفت چیزهایی دید و تجربه هایی کسب کرد، که خیلی با ارزش بود و آن تجربه را برای استادش آورد تا بازگو کند.
گفت در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و زغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت!
مرید گفت:در جهنم خیلی گشتم، حتی اعماق جهنم را رفتم، نه آتشی دیدم، نه هیزمی و نه زغالی برای آتش افروختن!
هیچ کس هم نبود که آتشی بیافروزد، بلکه هر کس از آتش درون خود می سوخت!
شاید پرسیده شود که آتش درون چیست؟
آتش درون همان جهنمی ست که انسان برای خود می سازد.
شاید توضیحات قرآن در مورد بهشت و جهنم فقط برای فهم مردم باشد، چنانچه قرآن هم در جایی گفته در جهنم آتش به دل ها زبانه می کشد.
صغير_اصفهانی
ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو
خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو
گرفته هرکس ز لب لعل تو کام دل خود
نشد روا کام من ز تو وای وای بر دل من
به مجلس بیگانگان نوشی باده ی ناب
به هر کجا میروی با هرکس مست و خراب
خبر نداری ز حال خود با مردم که چه سان
کند بسی زار و ستم وای وای بر دل من
کسی چو من قدر تو را کی داند صنما
به راه عشق تو دهم جان و دل به فدا
بیا بنه رسم ستم یک سو دلبر من
شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من
تصنیف: ذلیل و بیچاره
آواز: زنده یاد ایرج_بسطامی
موسیقی: کلنل علینقی وزیری
تنظیم: کیوان ساکت
#۱۴تیر / #زادروز_کیوان_ساکت
خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو
گرفته هرکس ز لب لعل تو کام دل خود
نشد روا کام من ز تو وای وای بر دل من
به مجلس بیگانگان نوشی باده ی ناب
به هر کجا میروی با هرکس مست و خراب
خبر نداری ز حال خود با مردم که چه سان
کند بسی زار و ستم وای وای بر دل من
کسی چو من قدر تو را کی داند صنما
به راه عشق تو دهم جان و دل به فدا
بیا بنه رسم ستم یک سو دلبر من
شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من
تصنیف: ذلیل و بیچاره
آواز: زنده یاد ایرج_بسطامی
موسیقی: کلنل علینقی وزیری
تنظیم: کیوان ساکت
#۱۴تیر / #زادروز_کیوان_ساکت
Telegram
attach 📎
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
#هوشنگ_ابتهاج
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
#هوشنگ_ابتهاج
ضربتِ فرعون، ما را نیست ضَیر
لطفِ حق غالب بُوَد بر قَهرِ غیر
#مولانا
ضیر. [ ض َ ] ضور. گزند رسانیدن کار. (دهار).مضرت کردن . || گزند. || زیان کردن. || بیچارگی . || احتیاج . ||
لطفِ حق غالب بُوَد بر قَهرِ غیر
#مولانا
ضیر. [ ض َ ] ضور. گزند رسانیدن کار. (دهار).مضرت کردن . || گزند. || زیان کردن. || بیچارگی . || احتیاج . ||
Mohammadreza Shajarian Saz Va Avaz Oshagh [BibakMusic.com]
Mohammadreza Shajarian [BibakMusic.com]
ساز و آواز عشاق
از آلبوم بیداد
پرویز مشکاتیان
محمد رضا شجریان
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دُنییِ دون مکن درویش
از آلبوم بیداد
پرویز مشکاتیان
محمد رضا شجریان
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دُنییِ دون مکن درویش