هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بیملامت عشق ، جانپروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامتها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
میبکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
میتوان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
جامی
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بیملامت عشق ، جانپروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامتها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
میبکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
میتوان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
جامی
بایزید بسطامی:
بسا کسا که به ما نزدیک است و از ما دور
و بسا کسا که دور است از ما و به ما نزدیک...
بسا کسا که به ما نزدیک است و از ما دور
و بسا کسا که دور است از ما و به ما نزدیک...
یک لحظه داغم می کشی
یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی
تا وا شود چشمان من
عرفان از مهمترین ارکانش سمبلیک دیدن جهان است.
یعنی انسان درورای این ظواهر و حجب با چشم خاصی که کسب کرد،اموری را می بیند که دیگران نمی بینند.
مثلا کسی امروز سالم است،شب بیمار می شود و فردا حادثه خوشی برایش رخ می دهد.مردم این امور را حوادث معمولی روزگار می دانند و معتقدند بعضی خوش اقبال و برخی بداقبالند.
اما یک عارف به این احوال و اطوار به چشم دیگری نظر می کند.او واقعا چنین می بیند که کسی بر سر او به نظارت ایستاده و حوادثی که بر سر او می آید،از سر عمد و قصد است و آن موجود ناظر با او بازی می کند؛گاهی به او هشدار می دهد،گاهی به او لطف می کند،گاهی قهر می کند،گاه او را می خنداند،گاه می گریاند،گاه از او دور می شود،گاه به او نزدیک می شود،گاه او را رها می کند،گاه او را در آغوش می کشد...
سراپای زندگی او چنین وصال و فراق عاشقانه ای است و این یکی ازمهمترین ارکان زندگی عاشق می باشد.عارف تمام حوادث تلخ و شیرین زندگی اش را به خدا و محبوبش منتسب می کند و می گوید:
گاهی مرا به داغ می کشی،یعنی حوادث تلخ بر من فرومی ریزی و گاهی مرا به باغ می بری و احوال فرح بخش و شادی آفرین برایم پیش می آوری
در تمام این احوال هدف تو اینست که چشمان من بازشود وبهتر ببیند و تو را بیشتر بیابد.
دکتر عبدالکریم سروش
یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی
تا وا شود چشمان من
عرفان از مهمترین ارکانش سمبلیک دیدن جهان است.
یعنی انسان درورای این ظواهر و حجب با چشم خاصی که کسب کرد،اموری را می بیند که دیگران نمی بینند.
مثلا کسی امروز سالم است،شب بیمار می شود و فردا حادثه خوشی برایش رخ می دهد.مردم این امور را حوادث معمولی روزگار می دانند و معتقدند بعضی خوش اقبال و برخی بداقبالند.
اما یک عارف به این احوال و اطوار به چشم دیگری نظر می کند.او واقعا چنین می بیند که کسی بر سر او به نظارت ایستاده و حوادثی که بر سر او می آید،از سر عمد و قصد است و آن موجود ناظر با او بازی می کند؛گاهی به او هشدار می دهد،گاهی به او لطف می کند،گاهی قهر می کند،گاه او را می خنداند،گاه می گریاند،گاه از او دور می شود،گاه به او نزدیک می شود،گاه او را رها می کند،گاه او را در آغوش می کشد...
سراپای زندگی او چنین وصال و فراق عاشقانه ای است و این یکی ازمهمترین ارکان زندگی عاشق می باشد.عارف تمام حوادث تلخ و شیرین زندگی اش را به خدا و محبوبش منتسب می کند و می گوید:
گاهی مرا به داغ می کشی،یعنی حوادث تلخ بر من فرومی ریزی و گاهی مرا به باغ می بری و احوال فرح بخش و شادی آفرین برایم پیش می آوری
در تمام این احوال هدف تو اینست که چشمان من بازشود وبهتر ببیند و تو را بیشتر بیابد.
دکتر عبدالکریم سروش
از بایزید بسطامی پرسیدند:
علامت محبت خدا چیست؟
بایزید گفت:
آنکسی که خدا
او را دوست دارد
سه خصلت بدو دهد:
سخاوتی چون سخاوت دریا
محبتی چون محـبت آفتــاب
و تواضعی چون تواضع زمین
علامت محبت خدا چیست؟
بایزید گفت:
آنکسی که خدا
او را دوست دارد
سه خصلت بدو دهد:
سخاوتی چون سخاوت دریا
محبتی چون محـبت آفتــاب
و تواضعی چون تواضع زمین
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
جامی
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
جامی
.
هو
درویشی خدمت بایزید گفت:
عجب دارم از کسی که خدا را بداند
و طاعتش نَکند،
فرمود:
من عجب دارم از کسی که خدا را بداند
و طاعتش کُند، یعنی بر جا بماند
که طاعت تواند...
هو
درویشی خدمت بایزید گفت:
عجب دارم از کسی که خدا را بداند
و طاعتش نَکند،
فرمود:
من عجب دارم از کسی که خدا را بداند
و طاعتش کُند، یعنی بر جا بماند
که طاعت تواند...
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۰۷۸ الی..........
حکایت آن خواجه که در وقت نماز می گفت خدایا کارم بساز و سخن دیوانه در پاسخ او.....
خواجه ای می گفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
خواجه ای ثروتمند در حال راز و نیاز بود و از خدا می خواست که کارش را بسازد.
دیوانه ای از آنجا می گذشت و این سخن شنید، به خواجه گفت: تو با این زندگی پر ناز و نعمت، با آن همه غلام و کنیزک هنوز طمع داری، چطور دم از رحمت می زنی شرم کن.
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر، شرم دار
اگر مثل من یک گرده نانی بیشتر نداشتی آن وقت جای رحمت داشتی.
گر چو من یگ گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
در عرفان مراد از دیوانه همان درویش است.
نتیجه :
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارق چو مردان از همه
هنگام ملاقات با خداوند باید از هرگونه گرفتاری، منیّت، هویت و دغدغه های دنیوی رها شوی تا معراجی که می گویند را تجربه کنی.
ابیات ۲۰۷۸ الی..........
حکایت آن خواجه که در وقت نماز می گفت خدایا کارم بساز و سخن دیوانه در پاسخ او.....
خواجه ای می گفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
خواجه ای ثروتمند در حال راز و نیاز بود و از خدا می خواست که کارش را بسازد.
دیوانه ای از آنجا می گذشت و این سخن شنید، به خواجه گفت: تو با این زندگی پر ناز و نعمت، با آن همه غلام و کنیزک هنوز طمع داری، چطور دم از رحمت می زنی شرم کن.
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر، شرم دار
اگر مثل من یک گرده نانی بیشتر نداشتی آن وقت جای رحمت داشتی.
گر چو من یگ گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
در عرفان مراد از دیوانه همان درویش است.
نتیجه :
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارق چو مردان از همه
هنگام ملاقات با خداوند باید از هرگونه گرفتاری، منیّت، هویت و دغدغه های دنیوی رها شوی تا معراجی که می گویند را تجربه کنی.
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی
زندهدلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگمنشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلاناند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسردهدل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگندهاند
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند»
جامی، از این مردهدلان گوشهگیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشهگیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگمنشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلاناند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسردهدل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگندهاند
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند»
جامی، از این مردهدلان گوشهگیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشهگیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
جامی
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
جامی
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم
که چشمهای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنانک جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهای ختم الله خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجبتر اینک خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیاتست وحی گویا را
حضرت مولانا
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم
که چشمهای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنانک جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهای ختم الله خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجبتر اینک خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیاتست وحی گویا را
حضرت مولانا
jila
javad maroufi
قطعه ژیلا .... .
اثری بیاد ماندنی از استاد جواد معروفی
اثری بیاد ماندنی از استاد جواد معروفی
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
#حافظ غزل ۴۲۴
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
#حافظ غزل ۴۲۴
حماقت
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻣﻴﮑﺮﺩ...
ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺳﺎﺯﺩ؟
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!
ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﻟﻄﺎﯾﻒ ﺳﺤﺮ، ﺁﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺳﺎﺧﺖ...
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩﻯ ﻫﺴﺘﻰ!
ﺍﺑﻠﯿﺲ ضربهای ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ
ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ،
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺩﻋﻮﻯ ﺧﺪﺍﯾﻰ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ؟!!!
#ﻣﺤﻤﺪ_ﻋﻮﻓﻰ
جوامع الحکایات
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻣﻴﮑﺮﺩ...
ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺳﺎﺯﺩ؟
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!
ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﻟﻄﺎﯾﻒ ﺳﺤﺮ، ﺁﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺳﺎﺧﺖ...
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩﻯ ﻫﺴﺘﻰ!
ﺍﺑﻠﯿﺲ ضربهای ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ
ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ،
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺩﻋﻮﻯ ﺧﺪﺍﯾﻰ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ؟!!!
#ﻣﺤﻤﺪ_ﻋﻮﻓﻰ
جوامع الحکایات
حکایت کلوخ انداختن تشنه ای بر سر دیوار
مردی تشنه بر دیواری بلند که بر لب جوی آب قرار داشت، نشسته بود.
برای رسیدن به آب همچو ماهی بی قراری می کرد.
ناگهان خشتی در آب انداخت. صدای برخورد خشت بر آب جوی، مانند صدای یاری شیرین سخن، بسیار برایش خوشایند بود و او را مست و مدهوش می کرد.
لذت شنیدن آب و صفایی که دراو ایجاد می کرد او را مشغول کندن خشت ها و انداختن آنها در آب جوی شد.
از آب ندایی آمد: که ای مرد تشنه!
چه فایده ای می بری از این که مرا با خشت می زنی؟
مرد تشنه جواب داد: این کار برای من دو فایده دارد:
فایده اول: شنیدن صدای آب که برای تشنگان همانند صدای موسیقی گوش نواز و همچو سور اسرافیل حیات بخش است.
فایده دوم: این که با خم شدن (حالت سجده گرفتن) و کندن هر خشت از این دیوار به وصال جوی آب نزدیک تر می شوم.
نتیجه گیری حضرت مولانا بسیار عالی و زیباست
تا که این دیوار عالیگردنست
مانع این سر فرود آوردنست
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
( دفتر دوم مثنوی مولوی)
تا زمانی که دیوار این تن خاکی بلند است مانع سرفرود آوردن و سجده بر خالق هستی (آب حیات) است.
هر کسی برای رسیدن به معبود عاشق تر باشد با قدرت و قوت بیشتری برای از میان برداشتن حجاب اقدام می کند.
و در پایان تأکید میکند که تا زمانی که انسان جوان است و قدرت و توان و نشاط جوانی را دارد می تواند بر دیو نفس غلبه کند و حجاب های خود را از میان بردارد.
ولی در وقت پیری که ضعف و سستی غالب گشته و صفت های بد محکم و تنومند شده اند نیرویی برای کندن این دیوار غول آسا باقی نمی ماند
مردی تشنه بر دیواری بلند که بر لب جوی آب قرار داشت، نشسته بود.
برای رسیدن به آب همچو ماهی بی قراری می کرد.
ناگهان خشتی در آب انداخت. صدای برخورد خشت بر آب جوی، مانند صدای یاری شیرین سخن، بسیار برایش خوشایند بود و او را مست و مدهوش می کرد.
لذت شنیدن آب و صفایی که دراو ایجاد می کرد او را مشغول کندن خشت ها و انداختن آنها در آب جوی شد.
از آب ندایی آمد: که ای مرد تشنه!
چه فایده ای می بری از این که مرا با خشت می زنی؟
مرد تشنه جواب داد: این کار برای من دو فایده دارد:
فایده اول: شنیدن صدای آب که برای تشنگان همانند صدای موسیقی گوش نواز و همچو سور اسرافیل حیات بخش است.
فایده دوم: این که با خم شدن (حالت سجده گرفتن) و کندن هر خشت از این دیوار به وصال جوی آب نزدیک تر می شوم.
نتیجه گیری حضرت مولانا بسیار عالی و زیباست
تا که این دیوار عالیگردنست
مانع این سر فرود آوردنست
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
( دفتر دوم مثنوی مولوی)
تا زمانی که دیوار این تن خاکی بلند است مانع سرفرود آوردن و سجده بر خالق هستی (آب حیات) است.
هر کسی برای رسیدن به معبود عاشق تر باشد با قدرت و قوت بیشتری برای از میان برداشتن حجاب اقدام می کند.
و در پایان تأکید میکند که تا زمانی که انسان جوان است و قدرت و توان و نشاط جوانی را دارد می تواند بر دیو نفس غلبه کند و حجاب های خود را از میان بردارد.
ولی در وقت پیری که ضعف و سستی غالب گشته و صفت های بد محکم و تنومند شده اند نیرویی برای کندن این دیوار غول آسا باقی نمی ماند
عرفی شیرازی » رباعیها
ای شربت شیخ و شاب در کاسهٔ ما
وی چشمهٔ آفتاب در کاسهٔ ما
آن جرعه کشانیم که از سیرابی
یاقوت شود حباب در کاسهٔ ما
ای شربت شیخ و شاب در کاسهٔ ما
وی چشمهٔ آفتاب در کاسهٔ ما
آن جرعه کشانیم که از سیرابی
یاقوت شود حباب در کاسهٔ ما
وقت ارباب دل آشفته به مویی گردد
صید وحشت زده آواره به هویی گردد
بی تأمل مژه مگشای درین عبرتگاه
که ترازوی مکافات به مویی گردد
درس آزادگیش زود روان می گردد
هرکه چون سرو مقیم لب جویی گردد
عاقبت چون همه را خاک شدن در پیش است
ای خوش آن خاک که جامی و سبویی گردد
جگر سوخته از جنبش مژگان ریزد
چون قلم هر که گرفتار دورویی گردد
زخم شمشیر تغافل همه مخصوص من است
این نه آبی است که هر روز به جویی گردد
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق نکویی گردد؟
بهر روشندلی ما دم گرمی کافی است
چشم یعقوب پر از نور به بویی گردد
بس بود از دو جهان محو تماشای ترا
آنقدر وقت که مشغول وضویی گردد
هر غباری که ازو چشم نپوشی صائب
در نهانخانه دل آینه رویی گردد
صائب تبریزی غزل 3274
صید وحشت زده آواره به هویی گردد
بی تأمل مژه مگشای درین عبرتگاه
که ترازوی مکافات به مویی گردد
درس آزادگیش زود روان می گردد
هرکه چون سرو مقیم لب جویی گردد
عاقبت چون همه را خاک شدن در پیش است
ای خوش آن خاک که جامی و سبویی گردد
جگر سوخته از جنبش مژگان ریزد
چون قلم هر که گرفتار دورویی گردد
زخم شمشیر تغافل همه مخصوص من است
این نه آبی است که هر روز به جویی گردد
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق نکویی گردد؟
بهر روشندلی ما دم گرمی کافی است
چشم یعقوب پر از نور به بویی گردد
بس بود از دو جهان محو تماشای ترا
آنقدر وقت که مشغول وضویی گردد
هر غباری که ازو چشم نپوشی صائب
در نهانخانه دل آینه رویی گردد
صائب تبریزی غزل 3274
مجالس سبعه | مولانا
روزی سلیمان بر تخت «و سخرنا له الرایح» نشسته بود. مرغان در هوا پر در پر آورده بودند و قُبّه (سقف) کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. ناگاه اندیشهای که لایق شُکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال، تاج بر سر کج گشت. هر چند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان تو راست شو. سلیمان در حال در سجده افتاد که: «ربنا ظلمنا» در حال تاجِ کجشده بیآنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد، سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد.
.
روزی سلیمان بر تخت «و سخرنا له الرایح» نشسته بود. مرغان در هوا پر در پر آورده بودند و قُبّه (سقف) کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. ناگاه اندیشهای که لایق شُکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال، تاج بر سر کج گشت. هر چند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان تو راست شو. سلیمان در حال در سجده افتاد که: «ربنا ظلمنا» در حال تاجِ کجشده بیآنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد، سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد.
.