هو
شک نیست که هرچه غیر هستی است، در هستشدن و هستبودن، محتاج است به هستی؛ و هستی به خود هست است نه به هستی دیگر. و هرچه محتاج است نه حقّ است، پس حقّ عین هستی باشد که به خود هست است و همۀ چیزها به او هستند؛ چون نور که به نفس خود روشن است نه به روشنایی دیگر و روشنایی همه چیزها بدوست، پس همۀ چیزها به حقّ محتاجند و حقّ از همهچیز غنی: «وَاللَّهُ الْغَنِيُّ وَأَنتُمُ الْفُقَرَاء» و از اینجا ظاهر میشود سرّ معیت حقّ با اشیاء، چه هیچ چیز بی هستی نمیتواند بود.
الکلمات المکنونة «کلمۀ چهارم»
ملامحسن فیض کاشانی
شک نیست که هرچه غیر هستی است، در هستشدن و هستبودن، محتاج است به هستی؛ و هستی به خود هست است نه به هستی دیگر. و هرچه محتاج است نه حقّ است، پس حقّ عین هستی باشد که به خود هست است و همۀ چیزها به او هستند؛ چون نور که به نفس خود روشن است نه به روشنایی دیگر و روشنایی همه چیزها بدوست، پس همۀ چیزها به حقّ محتاجند و حقّ از همهچیز غنی: «وَاللَّهُ الْغَنِيُّ وَأَنتُمُ الْفُقَرَاء» و از اینجا ظاهر میشود سرّ معیت حقّ با اشیاء، چه هیچ چیز بی هستی نمیتواند بود.
الکلمات المکنونة «کلمۀ چهارم»
ملامحسن فیض کاشانی
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
دفتر دوم مثنوی
مثنوی کتابیست که راه سعادت انسان در تار وپودش نمایان است و درک مثنوی کلید راه همه ی عمر انسان است. در اوایل نوشته ها و شرح ها در این دوره سعی میکنم اگر زمان یاری دهد موارد بیشتری از شرح ابیات خدمت دوستان ارائه دهم ولی چون اولین قدم مثنوی شناخت از دیدگاه خداوندگار عشق و عرفان است پس در این موضوع سعی میکنم بیشتر در راه شناخت راه خدمت همراهان توضیحاتی ارائه دهم باشد که بتوانیم به درستی کلام مولانا را درک کنیم.
از نگاه مولانا عاشق و معشوق رابطه ی زیبایی دارند که عاشق در ورود به این راه همچون بازیست که در پی شکار در این راه قدم بر می دارد و مسافر راه دل می شود با ورود به راه عشق این رابطه زیبا و زیباتر می شود که این طلب که در ابتدای راه توسط عاشق در راه وصال انجام می شود در گذر زمان تبدیل به طلب و تشنگی وصال در دوطرف می شود و عاشق و معشوق هر دو تشنه ی یکدیگرند.
مولانا تمثیل زیبایی به کار میبرد که اگر چه تشنگان برای آب به این سو و آن سو میدوند ولی آب نیز در جهتی حرکت می کند که تشنگی و خشکی وجود داشته باشد و آب و تشنگی علت و معلول یکدیگر هستند.
در راه عشق تشنگی عاشق به وصال نیز سیب می شود که این تشنگی در معشوق نیز ایجاد شود و این راه در گذر زمان مسافرش هم عاشقست و هم معشوق. اگر انسان در راه عشق به این نتیجه نرسد قطعا راه را به اشتباه رفته است.
عشق ازلی مولانا نیز از رحمت خداوند متعال به معبودش به چشم میخورد و تشنگی انسان به خداوند متعال سبب جاری شدن هر چه بیشتر لطف خالق متعال میشود. و عشق این جاری شدن لطف و رحمت را هر لحظه برای ما نمایان میکند
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
دفتر دوم مثنوی
مثنوی کتابیست که راه سعادت انسان در تار وپودش نمایان است و درک مثنوی کلید راه همه ی عمر انسان است. در اوایل نوشته ها و شرح ها در این دوره سعی میکنم اگر زمان یاری دهد موارد بیشتری از شرح ابیات خدمت دوستان ارائه دهم ولی چون اولین قدم مثنوی شناخت از دیدگاه خداوندگار عشق و عرفان است پس در این موضوع سعی میکنم بیشتر در راه شناخت راه خدمت همراهان توضیحاتی ارائه دهم باشد که بتوانیم به درستی کلام مولانا را درک کنیم.
از نگاه مولانا عاشق و معشوق رابطه ی زیبایی دارند که عاشق در ورود به این راه همچون بازیست که در پی شکار در این راه قدم بر می دارد و مسافر راه دل می شود با ورود به راه عشق این رابطه زیبا و زیباتر می شود که این طلب که در ابتدای راه توسط عاشق در راه وصال انجام می شود در گذر زمان تبدیل به طلب و تشنگی وصال در دوطرف می شود و عاشق و معشوق هر دو تشنه ی یکدیگرند.
مولانا تمثیل زیبایی به کار میبرد که اگر چه تشنگان برای آب به این سو و آن سو میدوند ولی آب نیز در جهتی حرکت می کند که تشنگی و خشکی وجود داشته باشد و آب و تشنگی علت و معلول یکدیگر هستند.
در راه عشق تشنگی عاشق به وصال نیز سیب می شود که این تشنگی در معشوق نیز ایجاد شود و این راه در گذر زمان مسافرش هم عاشقست و هم معشوق. اگر انسان در راه عشق به این نتیجه نرسد قطعا راه را به اشتباه رفته است.
عشق ازلی مولانا نیز از رحمت خداوند متعال به معبودش به چشم میخورد و تشنگی انسان به خداوند متعال سبب جاری شدن هر چه بیشتر لطف خالق متعال میشود. و عشق این جاری شدن لطف و رحمت را هر لحظه برای ما نمایان میکند
محمدعلی فروغی دربارهٔ سعدی مینویسد: «اهل ذوق اِعجاب میکنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن گفتهاست ولی حق این است که [...] ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموختهایم سخن میگوییم».
ضیاء موحد دربارهٔ وی مینویسد: «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری بهاندازهٔ سعدی مدیون نیست».
زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شدهاست، از آنجا که به نظر میرسد نوشتههایش از طرفی بسیار آساناند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن است
ضیاء موحد دربارهٔ وی مینویسد: «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری بهاندازهٔ سعدی مدیون نیست».
زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شدهاست، از آنجا که به نظر میرسد نوشتههایش از طرفی بسیار آساناند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن است
خلاصه مثنوی از فروزانفر.pdf
9.9 MB
خلاصه مثنوی
به انتخاب و توضیحات و حواشی استاد بدیع الزمان فروزانفر
به انتخاب و توضیحات و حواشی استاد بدیع الزمان فروزانفر
#داستان_آموزنده
شمسالدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم میگفتند، مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را همدست عثمانیها برای کودتا تصور میکرد.
مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند. علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمسالدین در خوی بود.
زن بسیار مومنهای بود که قرآن در منزلاش درس میداد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود. روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم.
یکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گرانقیمت، آن را به پیک داد و گفت: نزد شمسالدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمیآید از فقر رو به نابودی هستند.
پیک پیراهن را آورد و شمسالدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت: چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش میکند و سخاوت رخمان میکشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید.
پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید، آیا شمسالدین پیراهن مرا دید؟ پیک گفت: آری بسته را باز کرد و دید. خاتون گفت : چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمیکنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود.
نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
شمسالدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم میگفتند، مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را همدست عثمانیها برای کودتا تصور میکرد.
مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند. علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمسالدین در خوی بود.
زن بسیار مومنهای بود که قرآن در منزلاش درس میداد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود. روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم.
یکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گرانقیمت، آن را به پیک داد و گفت: نزد شمسالدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمیآید از فقر رو به نابودی هستند.
پیک پیراهن را آورد و شمسالدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت: چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش میکند و سخاوت رخمان میکشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید.
پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید، آیا شمسالدین پیراهن مرا دید؟ پیک گفت: آری بسته را باز کرد و دید. خاتون گفت : چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمیکنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود.
نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
#پندانه
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
عارف گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است!
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
عارف گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است!
"حکایت نابینا"
نابینائی در شبِ تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
#عبدالرحمان_جامی
"حکایت نابینا"
نابینائی در شبِ تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
#عبدالرحمان_جامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنکه از چون و چگونگی الله میپرسد از مزه عشق و محبت جمالش محروم شود!
چگونگی بر وی روا نباشد،
اکنون نیازمند باش تا محروم نمانی
که الله پناه نیازمندان است.
#بهاءولد
چگونگی بر وی روا نباشد،
اکنون نیازمند باش تا محروم نمانی
که الله پناه نیازمندان است.
#بهاءولد
از چهل هزار اربعین و چله،
آن نیاید که از عشق آید،
آن غالبا بر خودبینی و خودپرستی افزاید،
و این همواره تو را از تو باز ستاند.
این کجا و آن کجا!!!
فواکه_العرفان/سالار حسام الدینی
آن نیاید که از عشق آید،
آن غالبا بر خودبینی و خودپرستی افزاید،
و این همواره تو را از تو باز ستاند.
این کجا و آن کجا!!!
فواکه_العرفان/سالار حسام الدینی
قدرت کلمات
روزی خدمت حضرت شمس الدین تبریزی قدس الله سرّه بودم و ایشان حکایت می کردند که
قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.
از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد.
مرد عاقلی در قافله بود، او گفت :
من داخل چاه می شوم
او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد که
مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت :
اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.
موجود بد شکل گفت
التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی
مرد عاقل گفت :سوالت چیست؟
گفت :کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟
مرد عاقل در دل گفت : من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که
این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.
پس گفت :
" بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش "
آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم!
تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت. همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.
آنكس كه عاشقانه كلامي را در سخت ترين زمان جاري ميكند؛بي شك قلب او خانه پرودگار است.
فیه مافیه
روزی خدمت حضرت شمس الدین تبریزی قدس الله سرّه بودم و ایشان حکایت می کردند که
قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.
از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد.
مرد عاقلی در قافله بود، او گفت :
من داخل چاه می شوم
او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد که
مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت :
اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.
موجود بد شکل گفت
التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی
مرد عاقل گفت :سوالت چیست؟
گفت :کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟
مرد عاقل در دل گفت : من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که
این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.
پس گفت :
" بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش "
آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم!
تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت. همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.
آنكس كه عاشقانه كلامي را در سخت ترين زمان جاري ميكند؛بي شك قلب او خانه پرودگار است.
فیه مافیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
گفت: بدان،که خوفِ آتش در جنبِ خوفِ فِراق، به منزلتِ یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند. و من نمیدانم چیزی دل گیرنده تر از خوفِ فِراق.
اگر به دستِ من اُفتد، فِراق را بِکُشم.
شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_ذوالنون_مصری
.
اگر به دستِ من اُفتد، فِراق را بِکُشم.
شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_ذوالنون_مصری
.
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
#حضرت_مولانا
| وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم) |
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
#حضرت_مولانا
| وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم) |
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
منظور از "استدلالیان" عقل استدلالی ست.... منظور مولانا این ست که استدلال درست ست اما پایان راه نیست...
افرادی که قائل به عقل استدلالی هستند عقل استدلالی را پایان میدانند و بالاتر از آن به چیزی قائل نیستند؛ درحالیکه عقل الهی شهودی بالاتر ست؛...
یعنی آنها عقل را محدود به عقل استدلالی کردهاند، چون عقل جزئی، عقل استدلالی ست؛... اما یک عقل شهودی هم داریم، مثل وقتی که شما چیزی را استدلال میکنید که آن را ندیده باشید.... وقتی چیزی را مشاهده کردیم احتیاج به استدلال نداریم.... دیدن، بالاتر از استدلال ست؛... مادامی که ندیدهایم استدلال میکنیم. پس دیدن، نه دیدن با چشم سر بلکه با چشم دل و به حقایق رسیدن، بالاتر از استدلال ست....
اینکه انسان به حقایق برسد و واصل شود و ببیند، مهمتر ست؛... چون علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین وجود دارد....
استدلال ممکن ست انسان را به علمالیقین برساند اما ممکن است در استدلال اشتباه صورت گیرد و اصلا به علم نرسند و به جای آن به جهل برسند.... میتوان استدلال را در هر راهی بهکار برد.... آنهایی که منکر خداوند هستند برای انکار وجود خداوند استدلال میکنند.... پس استدلال فینفسه بد نیست اما اگر تأیید الهی بهدنبال استدلال نباشد، نتیجهای نخواهد داشت.... پس اولا باید تأیید الهی باشد تا انسان بتواند به اطمینان برسد... ثانیا اگر در نهایت، استدلال درست و با تأیید الهی همراه باشد علمالیقین حاصل خواهد شد؛...
اما بالاتر از علمالیقین -به تعبیری که در قرآن هست- عینالیقین ست و بالاتر از آن حقالیقین. عرفان، مبتنی بر حقالیقین یا لااقل بر عینالیقین ست و علمالیقین را برخلاف بسیاری از علما که نهایت میدانند، کافی نمیداند....
همانطور که گفه شد، استدلال میتواند در هر راهی صورت گیرد.... بسیاری از کسانی که منکر خداوند هستند برای امر باطل استدلال میکنند پس صرف استدلال، مسلم نیست.... مشخص نیست که اگر مواد و راه، درست نباشد انسان نتیجه درستی هم بگیرد.... حتی اگر نتیجه درستی بگیرد به علمالیقین میرسد ولی فراتر از این مرحله هم هست....
مولانا علم استدلالی را به فرض اینکه به یقین برسد علم تقلیدی میداند و علم عرفا علم تحقیقی ست...
مولانا میگوید:
از محقق تا مقلد فرقهاست
کاین چو داوود است و آن دیگر صداست
محقق یعنی کسی که صاحب علم تحقیقی و صاحب حقالیقین ست
یا مثلا میگوید که علم تحقیقی، علم اهل دل و اصحاب قلوب و علم تقلیدی علم اهل تن و دنیوی است:
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زندماری شود
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه
علم حقیقی، علم لدنی ست ... اما علمی که از طرف خدا نباشد همانند رنگ مشاطه ست و از بین میرود.
منظور از رنگ مشاطه رنگی ست که مشاطان بزک میکنند و با شستن از بین میرود...
فرازی از گفتار جناب دکترغلامرضا اعوانی
در باب عقل و عقلانیت در اندیشه مولانا
پای چوبین سخت بیتمکین بود
منظور از "استدلالیان" عقل استدلالی ست.... منظور مولانا این ست که استدلال درست ست اما پایان راه نیست...
افرادی که قائل به عقل استدلالی هستند عقل استدلالی را پایان میدانند و بالاتر از آن به چیزی قائل نیستند؛ درحالیکه عقل الهی شهودی بالاتر ست؛...
یعنی آنها عقل را محدود به عقل استدلالی کردهاند، چون عقل جزئی، عقل استدلالی ست؛... اما یک عقل شهودی هم داریم، مثل وقتی که شما چیزی را استدلال میکنید که آن را ندیده باشید.... وقتی چیزی را مشاهده کردیم احتیاج به استدلال نداریم.... دیدن، بالاتر از استدلال ست؛... مادامی که ندیدهایم استدلال میکنیم. پس دیدن، نه دیدن با چشم سر بلکه با چشم دل و به حقایق رسیدن، بالاتر از استدلال ست....
اینکه انسان به حقایق برسد و واصل شود و ببیند، مهمتر ست؛... چون علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین وجود دارد....
استدلال ممکن ست انسان را به علمالیقین برساند اما ممکن است در استدلال اشتباه صورت گیرد و اصلا به علم نرسند و به جای آن به جهل برسند.... میتوان استدلال را در هر راهی بهکار برد.... آنهایی که منکر خداوند هستند برای انکار وجود خداوند استدلال میکنند.... پس استدلال فینفسه بد نیست اما اگر تأیید الهی بهدنبال استدلال نباشد، نتیجهای نخواهد داشت.... پس اولا باید تأیید الهی باشد تا انسان بتواند به اطمینان برسد... ثانیا اگر در نهایت، استدلال درست و با تأیید الهی همراه باشد علمالیقین حاصل خواهد شد؛...
اما بالاتر از علمالیقین -به تعبیری که در قرآن هست- عینالیقین ست و بالاتر از آن حقالیقین. عرفان، مبتنی بر حقالیقین یا لااقل بر عینالیقین ست و علمالیقین را برخلاف بسیاری از علما که نهایت میدانند، کافی نمیداند....
همانطور که گفه شد، استدلال میتواند در هر راهی صورت گیرد.... بسیاری از کسانی که منکر خداوند هستند برای امر باطل استدلال میکنند پس صرف استدلال، مسلم نیست.... مشخص نیست که اگر مواد و راه، درست نباشد انسان نتیجه درستی هم بگیرد.... حتی اگر نتیجه درستی بگیرد به علمالیقین میرسد ولی فراتر از این مرحله هم هست....
مولانا علم استدلالی را به فرض اینکه به یقین برسد علم تقلیدی میداند و علم عرفا علم تحقیقی ست...
مولانا میگوید:
از محقق تا مقلد فرقهاست
کاین چو داوود است و آن دیگر صداست
محقق یعنی کسی که صاحب علم تحقیقی و صاحب حقالیقین ست
یا مثلا میگوید که علم تحقیقی، علم اهل دل و اصحاب قلوب و علم تقلیدی علم اهل تن و دنیوی است:
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زندماری شود
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه
علم حقیقی، علم لدنی ست ... اما علمی که از طرف خدا نباشد همانند رنگ مشاطه ست و از بین میرود.
منظور از رنگ مشاطه رنگی ست که مشاطان بزک میکنند و با شستن از بین میرود...
فرازی از گفتار جناب دکترغلامرضا اعوانی
در باب عقل و عقلانیت در اندیشه مولانا
ای عزیز!
در راه (سلوک) از کرامات عیانی و بیانی فرسنگها است، زنهار تا بدینها التفات نکنی و به یقین بدانی که
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
یعنی: جز به معشوق به هرچه التفات کنی، نه عاشقی.
ما زاغ البصر وما طغی
چشم او هرگز منحرف نشد و طغیان نکرد (آنچه دید واقعیّت بود)!(سوره نجم آیه۱۷) حکایت از صدق عاشق است.
ما را خواهی خطی به عالم درکش
کاندر یک دل دو دوستی ناید خوش
ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه
خداوند براى هیچ مردى در درونش دو دل ننهاده است (احزاب آیه۴)
ما را خواهی همه حدیث ما کن
خو با ما کن ز دیگران خو وا کن
ما زیباییم یاد ما زیبا کن
با ما به دو دل مباش، دل یکتا کن
مصنفات /شیخ علاءالدوله
در راه (سلوک) از کرامات عیانی و بیانی فرسنگها است، زنهار تا بدینها التفات نکنی و به یقین بدانی که
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
یعنی: جز به معشوق به هرچه التفات کنی، نه عاشقی.
ما زاغ البصر وما طغی
چشم او هرگز منحرف نشد و طغیان نکرد (آنچه دید واقعیّت بود)!(سوره نجم آیه۱۷) حکایت از صدق عاشق است.
ما را خواهی خطی به عالم درکش
کاندر یک دل دو دوستی ناید خوش
ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه
خداوند براى هیچ مردى در درونش دو دل ننهاده است (احزاب آیه۴)
ما را خواهی همه حدیث ما کن
خو با ما کن ز دیگران خو وا کن
ما زیباییم یاد ما زیبا کن
با ما به دو دل مباش، دل یکتا کن
مصنفات /شیخ علاءالدوله
در مورد عرفان نهج البلاغه باید گفت :عرفانی آمیخته از معرفت ،زهد ،عشق ،کشف وشهود است .اما در موارد زیادی بر پرهیز از دنیا تأکید شده است .
بعضی از ویژگی های عرفان نهج البلاغه عبارتند از :
1-در عرفان نهج البلاغه ،خدا در تمام عرصه های زندگی فردی واجتماعی جاری است.
2-در اغلب مکاتب عرفانی به مسائل اجتماعی بی توجهی وبی مهری میشود ،ولی در مکتب عرفانی نهج البلاغه ،مسائل اجتماعی به اندازه ای اهمیت دارد که سالک تا زمانی که مقامات اجتماعی را پشت سر نگذاشته باشد ،نمی تواند ادعا کند که به آخرین مرحله عرفان رسیده است .
3-در نهایی ترین مرحله عرفان نهج البلاغه ،پای بندی به شریعت ،از اساسی ترین عواملی استکه بدان تأکید شده است .
4-در مکتب عرفانی علی (علیه السلام )تحقیر شخصیت انسان ولگد مال کردن آن از طریق ریاضت های ناروا جایگاهی ندارد وکرامت انسانی همواره حفظ می شود
بعضی از ویژگی های عرفان نهج البلاغه عبارتند از :
1-در عرفان نهج البلاغه ،خدا در تمام عرصه های زندگی فردی واجتماعی جاری است.
2-در اغلب مکاتب عرفانی به مسائل اجتماعی بی توجهی وبی مهری میشود ،ولی در مکتب عرفانی نهج البلاغه ،مسائل اجتماعی به اندازه ای اهمیت دارد که سالک تا زمانی که مقامات اجتماعی را پشت سر نگذاشته باشد ،نمی تواند ادعا کند که به آخرین مرحله عرفان رسیده است .
3-در نهایی ترین مرحله عرفان نهج البلاغه ،پای بندی به شریعت ،از اساسی ترین عواملی استکه بدان تأکید شده است .
4-در مکتب عرفانی علی (علیه السلام )تحقیر شخصیت انسان ولگد مال کردن آن از طریق ریاضت های ناروا جایگاهی ندارد وکرامت انسانی همواره حفظ می شود
روایت عرفانی عشق
وجه بی کران و نامتناهی الاهی، کرانه ای را کنار نمی گذارد تا در فراسوی آن، پدیده ای به استقلال، فرصت بروز و ظهور داشته باشد «اینما تولوافثم وجه الله » به همین دلیل، هر کس که از نظاره ی آن محروم باشد، بدون شک دیده ی حقیقت بین او کور و نابینا و از شناخت حقیقت خود و جهان، عاجز است . در قیامت که روز ظهور حق است، فنا و نابودی آنچه به ناحق، «موجود دانسته می شد، آشکار می شود و بقا و استمرار وجه بی کران الاهی ظاهر می گردد . «کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام »
ذات الاهی برتر از آن است که در ادراک غیر او گنجد و هیچ کس او را آنچنان که شایسته او است در نمی یابد . (ما عرفناک حق معرفتک) هر کس از وجه الاهی - که آیت و نشانه ی او است - بهره مند است . به همین دلیل، هر کس که از نظاره ی آن محروم باشد، کور است و از شناخت حقیقت خود و جهان عاجز خواهد بود، اما کسی که به دیدار وجه الاهی نایل شود، به هیچ موجودی نمی تواند نظر استقلالی داشته باشد، اعم از این که آن موجود در مراتب عالیه، و یا نازله باشد . پس تا زمانی که انسان، اثری از نفس خود می بیند و حقیقتی را هر چند عقلی، برای خود و یا دیگران قائل است، گرفتار شرک جلی و یا خفی بوده و از نظاره ی حقیقت نامتناهی و زیبایی ازلی او محروم است .
وجه بی کران و نامتناهی الاهی، کرانه ای را کنار نمی گذارد تا در فراسوی آن، پدیده ای به استقلال، فرصت بروز و ظهور داشته باشد «اینما تولوافثم وجه الله » به همین دلیل، هر کس که از نظاره ی آن محروم باشد، بدون شک دیده ی حقیقت بین او کور و نابینا و از شناخت حقیقت خود و جهان، عاجز است . در قیامت که روز ظهور حق است، فنا و نابودی آنچه به ناحق، «موجود دانسته می شد، آشکار می شود و بقا و استمرار وجه بی کران الاهی ظاهر می گردد . «کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام »
ذات الاهی برتر از آن است که در ادراک غیر او گنجد و هیچ کس او را آنچنان که شایسته او است در نمی یابد . (ما عرفناک حق معرفتک) هر کس از وجه الاهی - که آیت و نشانه ی او است - بهره مند است . به همین دلیل، هر کس که از نظاره ی آن محروم باشد، کور است و از شناخت حقیقت خود و جهان عاجز خواهد بود، اما کسی که به دیدار وجه الاهی نایل شود، به هیچ موجودی نمی تواند نظر استقلالی داشته باشد، اعم از این که آن موجود در مراتب عالیه، و یا نازله باشد . پس تا زمانی که انسان، اثری از نفس خود می بیند و حقیقتی را هر چند عقلی، برای خود و یا دیگران قائل است، گرفتار شرک جلی و یا خفی بوده و از نظاره ی حقیقت نامتناهی و زیبایی ازلی او محروم است .