.
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
زنهار از آن تبسم شیرین که میکنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست
سعدی دگر به گوشه وحدت نمیرود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
سعدی
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
زنهار از آن تبسم شیرین که میکنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست
سعدی دگر به گوشه وحدت نمیرود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
سعدی
_کانال_تاریخ_مازندران_☞@diarko☜ .pdf
257.9 KB
تطبیق پیر مغان دیوان حافظ با کهن الگوي پیر خردمند یونگ
نوشته : دکتر مصطفی گرجی. زهره تمیم داري
نوشته : دکتر مصطفی گرجی. زهره تمیم داري
مجسمه چينى
ديروز صبح سردرد شديدى داشتم با اينحال رفتم سر كلاس، فكر كردم در هر حال حضور هر چند ضعيف من بهتر از غيبت كردن از كلاس است. سر كلاس كه رفتم ديدم همكار ى كه ترم پيش براى ارزشيابى امده بود سر كلاس من و خيلى انتقادى برخورد مى كند باز هم انجا نشسته است
اين كار زياد معمول نيست . براى بار سوم است كه سر اين كلاس من مى ايد ، بدون اينكه من ازش دعوت كنم يا به من خبر بدهد.
خيلى تعجب كردم و حضور او باعث ازارم شد. احساس مى كردم دارم مورد قضاوت قرار مى گيرم و اين احساس روى لحن صحبتم اثر گذاشته بود. يك لحظه چشمم را بستم و اين جمله را به ياد اوردم: اشتى با اتفاق اين لحظه بدون قضاوت و ديدم كه ارام شدم و ديگر حضور او برايم مهم نبود.
در اصل حضور او باعث شده بود چيزى بجز زندگى من را به خودش بكشد و من را از بودن در لحظه دور كند. اما چرا؟
فكر مى كنم بيشتر از هر چيز مورد قضاوت قرار گرفتن و ترس از انتقاد ما انسانها رو اذيت مى كند. و علتش هم اين است كه ما در تصورمون از خودمون با استفاده از باورها و دانش و هم هويت شدگيهايمان، يك فرم كامل و زيبا ساخته ايم، مثل يك مجسمه چينى و با ترس و لرز انرا جابجا مى كنيم و مواظبيم كه مبادا اسيبى ببيند. هر انتقاد ديگران مثل تهديد ضربه اى است به اين مجسمه و ما رو مى ترسونه، در حاليكه ما بايد بدونيم كه يك مجسمه نيستيم و بيشتر مثل يك خميرنرم و انعطاف پذير و بى شكل هستيم كه مى شود به ان شكل داد اما شكننده نيست و براحتى و بى دغدغه مى شود انرا جابجا كرد، و اگر ضربه اى هم بخورد يا ايرادى داشته باشد مى شود شكلش را عوض كرد ، مى شود بهترش كردو چه بسا مشت و لگد ديگران ورزيده ترش كند...
هر گز نبايد بگذاريم اين خمير خشك بشود هر لحظه بايد در حال تغيير باشد، در حال بهتر شدن. روزى كه از تغيير باز بماند براحتى نابود مى شود. مثل ان مجسمه چينى.
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
نقش او به صورتهاى مختلف عيان مى شود. شايد انتقاد اين همكارهمان نقش "او" است.
بقول حافظ
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
و ر به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم
ديروز صبح سردرد شديدى داشتم با اينحال رفتم سر كلاس، فكر كردم در هر حال حضور هر چند ضعيف من بهتر از غيبت كردن از كلاس است. سر كلاس كه رفتم ديدم همكار ى كه ترم پيش براى ارزشيابى امده بود سر كلاس من و خيلى انتقادى برخورد مى كند باز هم انجا نشسته است
اين كار زياد معمول نيست . براى بار سوم است كه سر اين كلاس من مى ايد ، بدون اينكه من ازش دعوت كنم يا به من خبر بدهد.
خيلى تعجب كردم و حضور او باعث ازارم شد. احساس مى كردم دارم مورد قضاوت قرار مى گيرم و اين احساس روى لحن صحبتم اثر گذاشته بود. يك لحظه چشمم را بستم و اين جمله را به ياد اوردم: اشتى با اتفاق اين لحظه بدون قضاوت و ديدم كه ارام شدم و ديگر حضور او برايم مهم نبود.
در اصل حضور او باعث شده بود چيزى بجز زندگى من را به خودش بكشد و من را از بودن در لحظه دور كند. اما چرا؟
فكر مى كنم بيشتر از هر چيز مورد قضاوت قرار گرفتن و ترس از انتقاد ما انسانها رو اذيت مى كند. و علتش هم اين است كه ما در تصورمون از خودمون با استفاده از باورها و دانش و هم هويت شدگيهايمان، يك فرم كامل و زيبا ساخته ايم، مثل يك مجسمه چينى و با ترس و لرز انرا جابجا مى كنيم و مواظبيم كه مبادا اسيبى ببيند. هر انتقاد ديگران مثل تهديد ضربه اى است به اين مجسمه و ما رو مى ترسونه، در حاليكه ما بايد بدونيم كه يك مجسمه نيستيم و بيشتر مثل يك خميرنرم و انعطاف پذير و بى شكل هستيم كه مى شود به ان شكل داد اما شكننده نيست و براحتى و بى دغدغه مى شود انرا جابجا كرد، و اگر ضربه اى هم بخورد يا ايرادى داشته باشد مى شود شكلش را عوض كرد ، مى شود بهترش كردو چه بسا مشت و لگد ديگران ورزيده ترش كند...
هر گز نبايد بگذاريم اين خمير خشك بشود هر لحظه بايد در حال تغيير باشد، در حال بهتر شدن. روزى كه از تغيير باز بماند براحتى نابود مى شود. مثل ان مجسمه چينى.
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
نقش او به صورتهاى مختلف عيان مى شود. شايد انتقاد اين همكارهمان نقش "او" است.
بقول حافظ
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
و ر به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
مولوی
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
مولوی
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم ازین لیک این لگد
خاطر سادهدلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی مینیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانهای
سر برون آورد چون طعانهای
کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصه پیغامبرست و پیروی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه (پله پله) تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که بپر زو بر پرد صاحبدلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیرست و افسانهٔ نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش میکنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهرست و هرکسی پی میبرد
کو بیان که گم شود در وی خرد
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار
مثنوی شریف
دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم ازین لیک این لگد
خاطر سادهدلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی مینیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانهای
سر برون آورد چون طعانهای
کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصه پیغامبرست و پیروی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه (پله پله) تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که بپر زو بر پرد صاحبدلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیرست و افسانهٔ نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش میکنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهرست و هرکسی پی میبرد
کو بیان که گم شود در وی خرد
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار
مثنوی شریف
ما انسانها معتقدیم که علم و فهم و حکمت سه ارزش متفاوت هستند. بسیار اتفاق میافتد که کسی بسیار عالم است، اما حکمت ندارد. یعنی بسیارند کسانی که به لحاظ معرفت سطح پایینی دارند، اما حکمت دارند، یعنی زندگی شان را بهتر از یک «فول پروفسور» دانشگاهی اداره میکنند، زیرا هم خوش تر هستند، هم خوبترند و هم مردم آنها را بیشتر دوست دارند و هم از زندگی لذت بیشتری می برند. کسی که حکمت ندارد، از دادههای فراوان نمیتواند استفاده کند. روی هم انباشتن دادهها حتی اگر جنبه معرفت یابد، به حکمت نمیانجامد.
حکمت یعنی انسان بتواند از مجموعه دادهها برای یک زندگی خوب و خوش استفاده کند. زگزبسکی معتقد است که کسانی در معرفت شناسی دیدگاههای مشابه نتیجه گرایان و وظیفه گرایان دارند، نمیتوانند ارزش حکمت را نشان دهند. ضمن آن که از دید او در معرفت شناسی فضیلتگرا به معنای فهم نیز پی می بریم و فهم نیز متفاوت از حکمت و علم است. فهم یعنی از سطح به عمق رسوخ کردن. بسیار می شود که آدمها در فهم متون مقدس یا در فهم متون فلسفی در سطح میمانند. پیامبر(ص) میفرماید که از تیزهوشیهای دم بریده برای آدمیان میترسد، یعنی دانشی که به عمق رسوخ نمیکند. زگزبسکی معتقد است که آدم در عالم ذهن باید سه خصلت مهم داشته باشد: علم، فهم و حکمت. اگر به معرفت شناسی رویکرد فضیلت گرایانه داشته باشیم، هر سه اینها قابل تبیین هستیم، اما در رویکردهای دیگر ممکن است علم قابل تبیین باشد، اما فهم و حکمت قابل تبیین نیستند.
دکتر مصطفی ملکیان
کانال عرفای کهن
حکمت یعنی انسان بتواند از مجموعه دادهها برای یک زندگی خوب و خوش استفاده کند. زگزبسکی معتقد است که کسانی در معرفت شناسی دیدگاههای مشابه نتیجه گرایان و وظیفه گرایان دارند، نمیتوانند ارزش حکمت را نشان دهند. ضمن آن که از دید او در معرفت شناسی فضیلتگرا به معنای فهم نیز پی می بریم و فهم نیز متفاوت از حکمت و علم است. فهم یعنی از سطح به عمق رسوخ کردن. بسیار می شود که آدمها در فهم متون مقدس یا در فهم متون فلسفی در سطح میمانند. پیامبر(ص) میفرماید که از تیزهوشیهای دم بریده برای آدمیان میترسد، یعنی دانشی که به عمق رسوخ نمیکند. زگزبسکی معتقد است که آدم در عالم ذهن باید سه خصلت مهم داشته باشد: علم، فهم و حکمت. اگر به معرفت شناسی رویکرد فضیلت گرایانه داشته باشیم، هر سه اینها قابل تبیین هستیم، اما در رویکردهای دیگر ممکن است علم قابل تبیین باشد، اما فهم و حکمت قابل تبیین نیستند.
دکتر مصطفی ملکیان
کانال عرفای کهن
برشی از کتاب 📕
وقتی #سقراط زندگی آرمانی و جامعه آرمانی را توصیف می کند گلاوکن، یکی از شاگردهایش می گوید " من باور ندارم که چنان شهر خداپسندانه ای در هیچ نقطه از جهان وجود داشته باشد"
سقراط پاسخ می دهد که "مهم نیست که چنان شهری وجود داشته باشد یا نه مهم این است که آدم خردمند به راه و روش های آن شهر زندگی کند. به حرف و نظر دیگران کاری نداشته باشد و زندگی خود را در انطباق با قواعد و مقررات آن شهر سر و سامان بدهد."
#انسان_در_جستجوی_خویشتن
#رولو_می
وقتی #سقراط زندگی آرمانی و جامعه آرمانی را توصیف می کند گلاوکن، یکی از شاگردهایش می گوید " من باور ندارم که چنان شهر خداپسندانه ای در هیچ نقطه از جهان وجود داشته باشد"
سقراط پاسخ می دهد که "مهم نیست که چنان شهری وجود داشته باشد یا نه مهم این است که آدم خردمند به راه و روش های آن شهر زندگی کند. به حرف و نظر دیگران کاری نداشته باشد و زندگی خود را در انطباق با قواعد و مقررات آن شهر سر و سامان بدهد."
#انسان_در_جستجوی_خویشتن
#رولو_می
وقتی کسی به دروغ گفتن عادت کند، دیگر برایش سخت است یاد بگیرد راست بگوید ! و اگر یکی توانست اول بار کسی را ترک کند، دفعه دوم برایش راحتتر میشود ...
📖 نه فرشته نه قدیس
#ایوان_کلیما
📖 نه فرشته نه قدیس
#ایوان_کلیما
آنچه من آموختم: دو نوع گفتگو در زندگی روزانه هر فرد وجود دارد. یکی صحبت با دیگران، و دیگری حرف زدن با خودت.
آنچه که معلوم است، نوع مکالمههایی که در روز با آن درگیر هستی، تاثیر به سزایی بر کیفیت زندگیت دارد.
خودگوییهای ذهنی مثبت، میتواند روحیه فرد را بطور چشم گیری بهبود بخشد، اعتماد به نفسش را تقویت کند و بهرهوریش را افزایش دهد.
درحالیکه خود گوییهای منفی نه تنها حال و روزمان را بهم میریزد، حتی میتواند ما را سرگردان یا به حال خودمان رها کند و موجب مشکلات کوچکی شود که رفته رفته بزرگتر میشوند و حتی مشکلات بزرگتری را به وجود میآورند که قبلا وجود خارجی نداشتهاند.
اینکه آدم مثبتگرا و یا منفیگرایی باشی، انتخاب خود توست.
#گری_جان_بیشاپ
📔 خودت را به فنا نده
آنچه که معلوم است، نوع مکالمههایی که در روز با آن درگیر هستی، تاثیر به سزایی بر کیفیت زندگیت دارد.
خودگوییهای ذهنی مثبت، میتواند روحیه فرد را بطور چشم گیری بهبود بخشد، اعتماد به نفسش را تقویت کند و بهرهوریش را افزایش دهد.
درحالیکه خود گوییهای منفی نه تنها حال و روزمان را بهم میریزد، حتی میتواند ما را سرگردان یا به حال خودمان رها کند و موجب مشکلات کوچکی شود که رفته رفته بزرگتر میشوند و حتی مشکلات بزرگتری را به وجود میآورند که قبلا وجود خارجی نداشتهاند.
اینکه آدم مثبتگرا و یا منفیگرایی باشی، انتخاب خود توست.
#گری_جان_بیشاپ
📔 خودت را به فنا نده
بزرگ ترين خيانتی كه انسان ميتونه به خودش بكنه، ترس از فكر ديگران در مورد خودشه.
جهنم، یعنی دیگران .
انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر میبرند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند.
#ژان_پل_سارتر
جهنم، یعنی دیگران .
انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر میبرند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند.
#ژان_پل_سارتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕯ای نام تو از نام خدا
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀ذكر تو شفای دردها
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀از بهر خدا به ما كن نظری
🖤یا حضرت زهرا (س)
🥀حاجات همه روا نما
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀ایام فاطمیه و شهادت
🖤حضرت فاطمه (س) تسلیت 🏴
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀ذكر تو شفای دردها
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀از بهر خدا به ما كن نظری
🖤یا حضرت زهرا (س)
🥀حاجات همه روا نما
🖤يا حضرت زهرا (س)
🥀ایام فاطمیه و شهادت
🖤حضرت فاطمه (س) تسلیت 🏴
#برای_استاد_شجریان
بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب.
داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد،
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.
داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد،
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز،
آوازت می دهند هنوز!
#سیدعلی_صالحی
بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب.
داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد،
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.
داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد،
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز،
آوازت می دهند هنوز!
#سیدعلی_صالحی
روی در مسجـد و دل ساکـن خمار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجــده کند پیش بتـان در خلـوت
لاف ایمـــان زدنش بر سر بــازار چه سود؟
دل اگـــر پــاک بود، خـانهٔ ناپـــاک چه باک
سر چــو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چـــون طبیعت نبود قـــابل تدبیــــر حکیم
قـــوّت ادویـــه و نــاله بیمـــار چه سود؟
قـــوّت حــافظه گـــر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عــاشقی راست نیــاید به تکبــــر سعدی
چون سعـادت نبوَد کوشش بسیار چه سود؟
#سعدی
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجــده کند پیش بتـان در خلـوت
لاف ایمـــان زدنش بر سر بــازار چه سود؟
دل اگـــر پــاک بود، خـانهٔ ناپـــاک چه باک
سر چــو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چـــون طبیعت نبود قـــابل تدبیــــر حکیم
قـــوّت ادویـــه و نــاله بیمـــار چه سود؟
قـــوّت حــافظه گـــر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عــاشقی راست نیــاید به تکبــــر سعدی
چون سعـادت نبوَد کوشش بسیار چه سود؟
#سعدی
آنها که استثنا میکنند(انشاالله میگویند)، عاشقانند.
زیرا که عاشق خود را مختار و برکار نبیند.
معشوق برکار داند.
فیه_ما_فیه
زیرا که عاشق خود را مختار و برکار نبیند.
معشوق برکار داند.
فیه_ما_فیه
هیچ چیز با سرکوب از بین نمیرود؛ برعکس، فقط قویتر میشود.
سرکوب کردنِ هر چیز، سببِ تشدیدِ جاذبه آن میشود.
انچه را سرکوب کردهایم، وارد لایه های عمیق ترِ اگاهی ما میشود و به نحو دیگر سر بر می آورد.
📕الماس های آگاهی
#اوشو
سرکوب کردنِ هر چیز، سببِ تشدیدِ جاذبه آن میشود.
انچه را سرکوب کردهایم، وارد لایه های عمیق ترِ اگاهی ما میشود و به نحو دیگر سر بر می آورد.
📕الماس های آگاهی
#اوشو
📎 #_یک_تکه_کتاب
جسد خاکی فقط به منزله یک ردای کهنه ای است که روح بخود پیچیده تا روز معین روز مرگ ضمن اینکه برای حفظ خود از آن استفاده میکند ، آن را هم با خود بهر کجا میخواهد میبرد . آیا سزاوار است ما کسی را که ردا پوشیده ، ولو اینکه این ردا از بهترین پارچه ها باشد ، بنام ردا بشناسیم؟ بازهم شایسته نیست ما دُر گرانبهایی را بنام آن صندوقی که محتوی آن دُر است ، بشناسیم و یا پرندۀ زیبایی را بنام قفسی که از استخوانهای پوسیده در ست شده ، تا راه آزادی پرنده را موقتاً سد کند ، بشناسیم.
بنظر من آنچه که مقرون به واقعیت میباشد ، این است که ، انسانی که ذات ناطقۀ ما را مجسم میکند ، تنها روح است. اما جسد مادی نشان دهندۀ نمو ما در طبیعت میباشد ، و تا دم مرگ قالب روح میباشد، رابطه ای با انسان بودن ما ندارد. اگر ما بخواهیم در بیان این مفهوم از مفاهیم ریاضی استفاده کنیم ، باید بگوییم ، روح جسد نیست. بلکه همان چیزی است که به آدمی شخصیت میدهد. و حقیقت عقل و اخلاق وی را هم تحقق می بخشد.
📕 کتاب : انسان روح است نه جسد
اثر : #دکتر_رئوف_عبید
جسد خاکی فقط به منزله یک ردای کهنه ای است که روح بخود پیچیده تا روز معین روز مرگ ضمن اینکه برای حفظ خود از آن استفاده میکند ، آن را هم با خود بهر کجا میخواهد میبرد . آیا سزاوار است ما کسی را که ردا پوشیده ، ولو اینکه این ردا از بهترین پارچه ها باشد ، بنام ردا بشناسیم؟ بازهم شایسته نیست ما دُر گرانبهایی را بنام آن صندوقی که محتوی آن دُر است ، بشناسیم و یا پرندۀ زیبایی را بنام قفسی که از استخوانهای پوسیده در ست شده ، تا راه آزادی پرنده را موقتاً سد کند ، بشناسیم.
بنظر من آنچه که مقرون به واقعیت میباشد ، این است که ، انسانی که ذات ناطقۀ ما را مجسم میکند ، تنها روح است. اما جسد مادی نشان دهندۀ نمو ما در طبیعت میباشد ، و تا دم مرگ قالب روح میباشد، رابطه ای با انسان بودن ما ندارد. اگر ما بخواهیم در بیان این مفهوم از مفاهیم ریاضی استفاده کنیم ، باید بگوییم ، روح جسد نیست. بلکه همان چیزی است که به آدمی شخصیت میدهد. و حقیقت عقل و اخلاق وی را هم تحقق می بخشد.
📕 کتاب : انسان روح است نه جسد
اثر : #دکتر_رئوف_عبید
به هر خاکی که خون گریم بهاری میشود پیدا
گشایم سینه هر جا لالهزاری میشود پیدا
ز بس در خاک بردم حسرت مرغولهمویانرا
به خود پیچیده از خاکم غباری میشود پیدا
به مردن هم ندانستیم هرگز قدر آسایش
کز آغوش لحد شوق کناری میشود پیدا
من آن افسردهام گر نخل گل روید به خاک من
گل پژمرده از هر شاخساری میشود پیدا.
#محمد_محیالدین_ذوق
گشایم سینه هر جا لالهزاری میشود پیدا
ز بس در خاک بردم حسرت مرغولهمویانرا
به خود پیچیده از خاکم غباری میشود پیدا
به مردن هم ندانستیم هرگز قدر آسایش
کز آغوش لحد شوق کناری میشود پیدا
من آن افسردهام گر نخل گل روید به خاک من
گل پژمرده از هر شاخساری میشود پیدا.
#محمد_محیالدین_ذوق
دلم با ناتوانی پاسِ چشم یار هم دارد
چو بیماری که دارد بیمِ جان، بیمار هم دارد
ندارم زَهره تا گویم بکُش یکبار و فارغ کن
وگرنه قاتلِ من رحم اینمقدار هم دارد
من و جورش که مخصوصِ من است این مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منعِ عاشق با دلِ پُرخون
دلِ پرخون که دارد، دیدهٔ خونبار هم دارد
بهبالینِ "رفیق" از لطف بنشین لحظهای دیگر
که جانش بر لب است و حسرتِ دیدار هم دارد.
#رفیق_اصفهانی
چو بیماری که دارد بیمِ جان، بیمار هم دارد
ندارم زَهره تا گویم بکُش یکبار و فارغ کن
وگرنه قاتلِ من رحم اینمقدار هم دارد
من و جورش که مخصوصِ من است این مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منعِ عاشق با دلِ پُرخون
دلِ پرخون که دارد، دیدهٔ خونبار هم دارد
بهبالینِ "رفیق" از لطف بنشین لحظهای دیگر
که جانش بر لب است و حسرتِ دیدار هم دارد.
#رفیق_اصفهانی
هر شيشهای كه گشت به سنگ آشنا شكست
غير از دلم كه تا ز دلت شد جدا شكست
گفتی: «دلت كجاست؟» چه دانم كه شيشهای
افتاد در كجا به زمين و كجا شكست
زلفت شكن به روی شكن گر نمیفتاد
كی میفتاد اين همه در كار ما شكست
در کنج غم نشستهو سرگشتهٔ خودیم
در خانه خارِ بادیه ما را ز پا شکست
رنگ شکسته زیبِ پریشانیِ دل است
پیوسته خوشنماست، بهزلفِ دوتا، شکست
اين بحر بيكران چه بلا شد كه زورقم
هر سو كه رفت رنگ رخِ ناخدا شكست
هوشم بتی ربود که رنگ و نگاه او
با یک کرشمه، توبهٔ صد پارسا شکست
زاهد! سرت ز بادهٔ نابی نگشته گرم
کی میتوان به سعی، طلسمِ ریا شکست؟
دشمن شکستن دل ما را گرفته سهل
غافل ازان که فتح شود بهر ما شکست
قانع نئی، وگر نه به یک صبر میتوان
صفرای صدهزارهزار اشتها شکست
"مجذوب"! فتح ما همه جا در شكست ماست
می خور كه شيشه دل ما هم به جا شكست.
#مجذوب_تبریزی
غير از دلم كه تا ز دلت شد جدا شكست
گفتی: «دلت كجاست؟» چه دانم كه شيشهای
افتاد در كجا به زمين و كجا شكست
زلفت شكن به روی شكن گر نمیفتاد
كی میفتاد اين همه در كار ما شكست
در کنج غم نشستهو سرگشتهٔ خودیم
در خانه خارِ بادیه ما را ز پا شکست
رنگ شکسته زیبِ پریشانیِ دل است
پیوسته خوشنماست، بهزلفِ دوتا، شکست
اين بحر بيكران چه بلا شد كه زورقم
هر سو كه رفت رنگ رخِ ناخدا شكست
هوشم بتی ربود که رنگ و نگاه او
با یک کرشمه، توبهٔ صد پارسا شکست
زاهد! سرت ز بادهٔ نابی نگشته گرم
کی میتوان به سعی، طلسمِ ریا شکست؟
دشمن شکستن دل ما را گرفته سهل
غافل ازان که فتح شود بهر ما شکست
قانع نئی، وگر نه به یک صبر میتوان
صفرای صدهزارهزار اشتها شکست
"مجذوب"! فتح ما همه جا در شكست ماست
می خور كه شيشه دل ما هم به جا شكست.
#مجذوب_تبریزی
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ایدوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراغت
کانون من سینه من سودای من آذر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
اول دلم را صفا داد ، آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد ، عشق تو خاکستر من
#صفای اصفهانی
دیدی چه آوردی ایدوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراغت
کانون من سینه من سودای من آذر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
اول دلم را صفا داد ، آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد ، عشق تو خاکستر من
#صفای اصفهانی